همه مجنونش میپنداشتند. هرکس اورا میدید؛ به راحتی فراموشاش نمیکرد. چشمانی تیزبین داشت با قیافهای عبوس و بیشتر مواقع خشمگین و آماده نزاع، ابروانی پرپشت و موهایی جوگندمی. بیشتر اوقات پابرهنه راه میرفت. باصدای بلند به رهگذران نهیب میزد. مفهوم نبود که چه میگوید؛ گرچه برخی از الفاظی که به کار میبُرد بسیاری را میلرزاند و هراسان به فاصلهگیری میداشت، بودند اندک کسانی که به حرفهایش عادت داشتند و میدانستند آزارش به کسی نمیرسد، به داد و هوارش محل نمیدادند و به راحتی از کنارش میگذشتند و بودند مغازهدارانی که سر به سرش میگذاشتند.
او با ظاهری دیوانه و آشفته درطول خیابان راه میرفت و بر سر ماشینها میخروشید، گاهی هم به آسمان مینگریست و بر کبوتران که گویا دستآموزش بودند؛ چندین فریاد میکشید: «…توی روحت…» این جمله آخر، خُلق بسیاری را تنگ میکرد. استغفرالهی میگفتند و بعضیشان به او نهیبی میزدند…
چند روایت از داستان دیوانگی او برسر زبانها بود که نمیشد با قاطعیت گفت کدام درست است. یکی از آنها این بود که در کودکی دچار تب و لرزی شده و به دلیل نبود دکتر و دارو و تا رساندش به پایتخت، دچار این جنون شده… یکی میگفت در دوران جوانی سری پر شور داشت و در زمان حبس گویا ضربهای به سرش زدهاند… روایت سوم این بود که خانواده این مرد جداندرجد پریشان احوال و گرفتار جنون بودهاند… با همهی این تفاسیر، گویا زندگی همهی آدمها نوعی داستان و حکایت است. شاید پر بیراه نباشد که باور داشته باشیم که اگر آدمیان کتاباند؛ عکس آن هم صادق باشد!… ما همگی دستنوشته و پیشنویس کتابیم و برای اینکه کامل شویم شاید نیاز باشد بمیریم تا کاملا شناخته شویم. گویا هر پدیدهای با تمام شدن، شناخته میشود و به کمال میرسد. همانطور که هر پیکری را زمانی میتوان بطور کامل مورد تشریح و تجسس وتحقیق قرار داد که مرگ اورا ربوده باشد. و اینک که «دیوانه» رفته، شاید فرصتی باشد که برای تشریح و شناخت او .
در آن سالهایی که هر صبحِ زود عازم محل کارم میشدم؛ میدیدم اورا دمغ و عصبانی، گوشهی خیابان نشستهاست، آزرده از زمین و زمان. مرا که میدید لبخندی کمرنگ بر چهرهاش نقش میبست. شاید چون ذات هردوی ما یکی بود! وقتی با ایما و اشاره منظورش را میرساند؛ میفهمیدم که کبوترهایش را فراری! دادهاند؛ طوقیاش را…
یاد پریشانحال دوران نوجوانی «مشدعباس»ییلاق، در پس ذهنم زنده میشود… فرهیختهای میگفت:« کودکی پریشان، اینجا هرسنگی درمیان این کوهستان میبیند، هرخار و بوتهای که میچیند، هر پروانهای که توجهی بازیگوشانهاش را جلب میکند؛ برای او واقعا توشهی یکتا و نادریست… زندگی برای او همان رویاییست که میبیند. او چیز آرامی نمیشناسد… فقط فرد به دارآویخته است که معنای طناب را میفهمد…»
واپسین روزهای شهریور۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan
#جولیا_بطروس Julia Boutros هنرمند لبنانی زادهٔ ۱ آوریل ۱۹۶۸
#بتنفس_حریه #تنفس_آزادی
ترجمه تصنیف «بتنفس_حریه»:
من آزادی را نفس میکشم هوا را از من نگیر
بر من اینهمه سخت نگیر تا هر دو زمین نخوریم
من آزادی را نفس میکشم هوا را از من نگیر
بر من اینهمه سخت نگیر تا هر دو زمین نخوریم
هرگز نمیتوانی مرا حذف کنی پس به من گوش بده و با من حرف بزن
اگر به خیال خود مرا مداوا میکنی بدان که این دوای من نیست
من آزادی را نفس میکشم هوا را از من نگیر
بر من اینهمه سخت نگیر تا هر دو زمین نخوریم
ای کاش از من بشنوی هر آنچه اتفاق افتاد کافیست
قدرت اگر رو در روی اندیشه بایستد سرنگون میشود
این دنیا برای همه جا دارد تنها حقیقت است که ماندگار است
بیا با هم بیاندیشیم و راه چارهای بیابیم
من آزادی را نفس میکشم هوا را از من نگیر
بر من اینهمه سخت نگیر تا هر دو زمین نخوریم
بانگ آزادی رساتر از هر صدای دیگری میماند
هر چقدر هم که باد ظلم بوزد و ظلمت شب فاصلهها را بپوشاند
نمیتوانی هستی را با یک رنگ رنگ کنی
نمیتوانی نظام زمین را دگرگون کنی و مسیر نفس کشیدن را تغییر دهی
من آزادی را نفس میکشم هوا را از من نگیر
بر من اینهمه سخت نگیر تا هر دو زمین نخوریم
من آزادی را نفس میکشم هوا را از من نگیر
بر من اینهمه سخت نگیر تا هر دو زمین نخوریم
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham