در انقلاب مشروطه نیز، این مخالفان رژیم بودند که بخش پیشرو جامعه را تشکیل میدادند و جامعه را به حرکت درآوردند. در اینجا نیز تنها با جلب مشارکت مردم و نیروهای پیشرو جامعه چنین امکانی وجود میداشت. اما ناتوانی رژیم در شناخت جامعه، ناآگاهی از ضعفهای خود و عدم درک وضعیت مرحلهای کشور، پاشنه آشیل آن بود که در نهایت به سقوطی دهشتناک برای رژیم، مردم و کل کشور منجر شد.
در واقع همۀ آنچه که واقع شد، واکنشی بود درمقابل آنچه که در بطن جامعه جاری بود. زخمی بود که به یکباره سر باز کرد و خون آن هنوز بر پیکر نحیف این ایران عزیز و این مردم ستمدیده جاری است.
* * *
در دوران پیش از انقلاب اسلامی، فضای سیاسی ایران و نارضایتی عمومی از حکومت شاه باعث پیدایش و رشد احساسات عمومی ضد استبدادی شده بود. همچنین، فساد و وجود قشر کوچکی از از ثروتمندان کلان در مقابل انبوه وسیعی از مردم فقیر نیز به این نارضایتی دامن میزد. به دلیل این جوِ نارضاریتی عمومی ، هرگونه مخالفت با رژیم شاه، بدون توجه به جهتگیری فکری یا عقیدتی افراد یا گروههای مخالف، با حمایت گستردهای از سوی مردم روبهرو میشد. مردم عادی که آگاهی چندانی از پیچیدگیهای مسائل سیاسی نداشتند، تفاوتها و اختلافات موجود بین گروههای مختلف سیاسی را بهخوبی درک نمیکردند و این مسائل برای آنها چندان مهم به نظر نمیرسید. بنابراین، جریانهای سیاسی مختلف و بعضاً متضاد میتوانستند در کنار یکدیگر فعالیت کنند، و یا بهنحوی یکدیگر را تحمل میکردند.
بهعلت فضای سیاسی بسته و نبود هیچگونه سازمان و جریان سیاسی مستقل و موثر در جامعه، امکان تبادل آزادانه اندیشهها و روشنگری متقابل میان گروهها فراهم نبود. و این امر از جمله عواملی بود که باعثِ تداوم ناآگاهیِ عمومی و سیاسی مردم و عدم درک تمایزِ مابین جریانهای مختلف سیاسی شده بود. در چنین شرایطی، خود رژیم هم از نظر سطح و توان نظری و فکری ضعیف بود و قادر به مقابله با مخالفین خود نبود. ایدئولوژی رژیم بیشتر بر محور ناسیونالیسم سلطنتی و غربگرایی متمرکز بود، اما این ایدئولوژی نه توانست جامعه را بهطور عمیق جذب کند و نه پاسخی به چالشهای سیاسی و اجتماعی ارائه دهد.
بیشتر تلاشهای رژیم برای مقابله با مخالفان سیاسی بهجای مواجهه با آنها در سطح نظری و فکری، به سرکوب فیزیکی و امنیتی ختم میشد. این سرکوبها توسط ساواک و نیروهای امنیتی صورت میگرفت. در نهایت نیز نتوانست جلوی رشد جریانات سیاسی را بگیرد. این استراتژی بهجای کاهش اعتراضات، سبب افزایش مقاومت و رشد گروههای مخالف شد.
همچنین، رژیم نهتنها در سطح فکری ضعیف بود، بلکه در سطح عملی نیز ناتوان از تطبیق خود با تغییرات اجتماعی و سیاسی جامعۀ ایران شد. جامعۀ ایران، یا حداقل آن بخشی که بهطور نسبی با فرهنگ و تمدن شهرنشینی و دنیای جدید آشنا شده بود، در آن مقطع زمانی به درجهای از رشد نسبی و درک اجتماعی، سیاسی و فرهنگی رسیده بود که دیگر پذیرای استبداد مطلقه نبود.
در آن دوره عمدتاً دو بینش و یا چشمانداز مختلف درون جنبش سیاسی مخالف استبدادِ رژیم مطرح بود: یکی بر مبارزه برای دستیابی به آزادیهای سیاسی و اجتماعی دموکراتیک تأکید داشت و خواستار ایجاد فضایی بازتر برای مشارکت مردمی و حقوق مدنی بود. در حالی که دیگری به دنبال مبارزهای قاطع برای سرنگونی رژیم بود، و برآن بود که این رژیم دیگر بههیچوجه قابل اصلاح و پذیرش نیست. در مراحل اولیۀ جنبش، جریان اولی بخش بزرگتری از مردم را تشکیل میداد.
برای قضاوتی عادلانه و صادقانه در بارۀ آن بخش از جریاناتی که معتقد به مبارزه با استبداد و دستیابی به آزادیهای سیاسی و دموکراتیک بودند، باید گفت که مبارزات آنها، با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسی داخلی و جهانی آن زمان، نه تنها ضروری و برحق بود بلکه به نفع توسعه و شکوفایی جامعه نیز محسوب میشد و میتوانست به استحکام و شکلگیری یک رژیم مدرن و درعین حال متمدن نیز کمک کند.
از جمله دلایل موجه بودن این مبارزات اشاره به شرایط اجتماعی و سیاسی داخلی و جهانی آن زمان بسیار مهم است. تغییرات جهانی مانند انقلابها و جنبشهای آزادیخواهانه در نقاط مختلف دنیا تا اندازهای الهامبخش این حرکتها بوداند. این چنین جنبشهایی در آن زمان در اغلب نقاط جهان رایج و مطلوب بود و نقش مهمی در ایجاد تحولات اجتماعی و سیاسی جهان داشت.
این جریانات معتقد بودند که با فشار مداوم و از طریق مبارزه علیه دیکتاتوری حاکم میتوان تا حدی رژیم را وادار به پذیرش برخی آزادیهای دموکراتیک و ایجاد گشایش سیاسی و اجتماعی در جامعه کرد و قدرت مطلقه و نامحدود دربار را تا اندازهای محدود ساخت. آنها معتقد بودند که چنین تغییراتی میتواند به رشد فکری و سیاسی جامعه کمک کند و مردم را برای مشارکت فعالتر در امور سیاسی آماده سازد. در نتیجه، این فضا میتوانست به مرور به شکلگیری یک اپوزیسیون واقعی و قدرتمند، شبیه آنچه که در کشورهای متمدن دیده میشد، منجر شود. چنین اپوزیسیونی میتوانست به عنوان یک نیروی ناظر و منتقد سازنده عمل کند و زمینه را برای تحولات بیشتر دموکراتیک فراهم آورد.
مبارزات این جریانات عمدتاً علیه استبداد و سرکوبهای سیاسی، نقض حقوق بشر، خشونتهای ساواک و در دفاع از زندانیان سیاسی بود، نه احتمالاً مخالفت با برنامهها و اصلاحات اقتصادی شاه، آنطور که برخی مایلند آن را جلوه دهند تا از این طریق نادرستی مبارزۀ آنان را نتیجه بگیرند. به عبارت دیگر چالشهای اساسی با رژیم، عمدتاً به مشکلات اجتماعی و سیاسی مرتبط بود و نه لزوماً به جنبههای اقتصادی. این نوع تحلیل میتواند به درک بهتر دلایل و ریشههای مبارزات مردم ایران در آن دوران کمک کند.
و این نکته بسیار مهمی است. نه تنها هواداران رژیم گذشته و تأییدکنندگان استبداد و خفقان حاکم با استفاده از این ادعا تلاش دارند آن مبارزات را زیر سوال ببرند، بلکه برخی از مبارزین آن دوران نیز، که اکنون بهگفته خودشان “در آن زمان چیزی حالیشان نبوده»، و گویی امروز در عصر اینترنت و دسترسی گسترده به رسانههای جمعی، آن هم با زندگی در کشورهای آزاد و دموکراتیک غرب، به آگاهی ناگهانی رسیده، و به روشنفکرانی فهیم! تبدیل شدهاند، نیز تلاش میکنند بدون در نظر گرفتن تمام شرایط داخلی و جهانی آن زمان ، کل مبارزات آن دوره را زیر سوال ببرند. اینان گویا از منظر شرایط کنونی به وقایع گذشته نگاه میکنند، و به همین دلیل ممکن است نتوانند تمامی محدودیتها و شرایط آن دوران را به درستی درک کنند.
آنها با عینک امروزشان و با شناختهای جدیدشان به گذشته نگاه کرده و از مبارزین آن روز شناختی را انتظار دارند که تنها امروز، با امکانات کنونی، دسترسی به آن امکان پذیر گشته است. این انتظار غیرمنطقی و غیرتاریخی است. چنین نگرشی ناهماهنگ با واقعیتهای تاریخی و ناشی از ناتوانی آنها در درک درست و منطقی از مجموعه شرایط آن دوره است. شاید روزی در آینده بار دیگر اذعان کنند که متاسفانه باز هم در بررسی و تحلیل خود دچار اشتباه شدهاند.
اینان فراموش کردهاند که سیاستهای سرکوب و خفقان رژیم، تمام جامعه را – از روشنفکران، دانشگاهیان، کارگران و معلمان گرفته تا اقشار میانی جامعه، جریانات سیاسی معتدل و تمامی گرایشهای چپ، راست، ملی، مذهبی و قومی، تا حتی برخی از عناصر و مدیران میانی رژیم و بخشهایی از ارتش شاهنشاهی – به مخالفت با رژیم واداشته بود. با این حال، آنها همچنان تلاش دارند کل مبارزات آن دوره را زیر سوال ببرند؛ چه هواداران آن رژیم و چه سرخوردگان امروز.
مخالفان استبداد در آن روزها بر این باور بودند که برای دستیابی به این هدف مهم و پاسخ به نیاز مرحلهای جامعه، میبایست مردم و جامعه را از طرق مختلف سیاسی، فرهنگی، ادبی، صنفی و سایر حوزهها آگاه و بسیج کرد. این تلاشها عملاً شور و نشاط زیادی در جامعه ایجاد کرده بود. گواه این ادعا نیز حضور متفکران و روشنفکران ملی، چپ و پیشرو، دانشگاهیان، اصناف و همچنین برخی جریانات سیاسی معتدل مانند جبهه ملی و گروههای ملی-مذهبی بود که بهصورت محدود و اغلب مخفی یا نیمهمخفی فعالیتهایی داشتند. خواست و هدف اصلی این جریانها دستیابی به آزادیهای اساسی و ایجاد گشایشهای سیاسی لازم در جامعه بود. حتی بخشهایی از مدیران و کارکنان سطوح میانی و بالای دولتی نیز خواهان چنین آزادیهایی بودند.
این موضوع نکته اساسی و بسیار تعیینکنندهای بود و رژیم میبایست قادر میبود اهمیت فراهم کردن آزادیهای سیاسی را درک کند؛ چرا که این امر حتی به نفع خودش نیز بود، هم برای جلب اعتماد عمومی و هم برای نشان دادن چهرهای مطلوب از خود. این همچنین میتوانست زمینهای باشد برای پاگیری یک دولت مدرن و درعین حال متمدن، و نیز زمینهساز شکلگیری یک اپوزیسیون واقعی، مشابه با کشورهای متمدن.
اینجا بود که رژیم یکی از بزرگترین اشتباهات تاریخی خود را مرتکب شد. بهدلیل ماهیت استبدادیاش و بر اساس قاعده مشترک همۀ رژیمهای استبدادی، با نگاهی از بالا به جامعه بهعنوان “ملک طلق” خود، و با درک و تلقیاش از حاکمیت و مردم بهعنوان دو پدیدۀ متخاصم، به شدیدترین وجه ممکن استبداد و خفقان را بر جامعه حاکم کرد.
این سرکوب حتی نزدیکترین و وفادارترین نیروهای خودی و دولتی را نیز دربر میگرفت. انحلال تمامی احزاب، حتی احزاب دولتی که احتمالا بهطور کامل مطیع نبودند، و تأسیس تنها یک حزب درباری کاملاً سرسپرده برای کل کشور، که میبایستی یا عضو آن شد و یا ترک دیار کرد و آن را به “صاحبان اصلی آن”! واگذار کرد، از جمله اقدامات سرکوبگرانه رژیم بود.
این سیاستها، همانطور که گفته شد، تمام جامعه را، از روشنفکران، سیاسیون، گروههای صنفی، ملی، مذهبی و قومی، تا حتی بخشهایی از وابستگان خود رژیم به مخالفت با آن واداشت.
همانطور که اشاره شد، جامعۀ ایران، یا حداقل آن بخشی که بهطور نسبی با فرهنگ و تمدن شهرنشینی و دنیای جدید آشنا شده بود، در آن مقطع زمانی به درجهای از رشد نسبی و درک اجتماعی، سیاسی و فرهنگی رسیده بود که دیگر پذیرای استبداد مطلقه نبود. اما رژیم خود هنوز به این شناخت نرسیده بود و همچنان در فضای فکری و سیاسی بسته دوران استبدادی رضاشاهی بهسر میبرد. حاکمان در قدرت نیز، در امتداد همان سیاستهای قلدرمنشانه رضاشاهی عمل میکردند و قادر یا مایل به درک و پذیرش این تغییرات در جامعه نبودند.
ویژگی اصلی رژیم مطلق بودن ماهیت استبدادی آن در قالب مدرن بود. بنا به تعریف “قدرت مطلقه استبدادی به حکومتی گفته میشود که قدرت به طور کامل در دست یک نفر یا یک گروه کوچک باشد و آزادیهای فردی در آن محدود شود.” و “قالب مدرن به این معنی که حکومت تلاش میکند با استفاده از ابزارها و روشهای مدرن، قدرت خود را حفظ کند.”
بر اساس همین نگرش بود که شاه تلاش داشت برنامههای اقتصادی خود را، که در واقع نیاز بدیهی و ضروری کشور و زمان بود، و بدین جهت نیز برای پیشرفت کشور ضروری و مثبت به نظر میرسید، بهتنهایی، بدون مشارکت مردم و بدون همراهی و همفکری جریانهای سیاسی جامعه – که بخش پیشرو آن را تشکیل میدادند – پیش ببرد. بهعلاوه نحوه پیاده کردن برنامهها نیز ناپخته و بهدور از دوراندیشیهای لازم بود. همه اینها به شکاف بیشتر میان حکومت و مردم کمک کرد.
طبیعی بود که چنین رویکردی نمیتوانست به موفقیت منجر شود. در انقلاب مشروطه نیز، این مخالفان رژیم بودند که بخش پیشرو جامعه را تشکیل میدادند و جامعه را به حرکت درآوردند. در اینجا نیز تنها با جلب مشارکت مردم و نیروهای پیشرو جامعه چنین امکانی وجود میداشت. اما ناتوانی رژیم در شناخت جامعه، ناآگاهی از ضعفهای خود و عدم درک وضعیت مرحلهای کشور، پاشنه آشیل آن بود که در نهایت نیز به سقوطی دهشتناک برای رژیم، مردم و کل کشور منجر شد.
در واقع، این خود رژیم بود که جرقه انقلاب را زد. و اگر کسی در این میان باید پاسخگوی آن باشد که چرا جنبش سیاسی و اجتماعی مسالمتآمیز به سوی فعالیتهای انقلابیِ براندازانه کشیده شد، همانا خود دستگاه سرکوب و خفقان رژیم و شخص شاه هستند. زیرا که حال دیگر تمامی امور و کل سیاستهای “مملکت” حول محور شاه و حزب واحد او میچرخید. و او بود که در رأس همه امور قرار داشت، و هیچگونه امکان فعالیت آزاد سیاسی، فرهنگی و تشکیلاتی برای هیچ کس و هیچ جریانی فراهم نبود، و درهای مشارکت و اعتراض بهطور کامل به روی مردم بسته شده بود.
نه انتخابات آزاد، نه مجلس شورای ملی واقعی، نه احزاب سیاسی آزاد ، نه آزادی فعالیتهای صنفی، مدنی، دانشجویی، حقوق بشری. در واقع هیچ یک از بدیهیات یک جامعۀ آزاد معمولی، حتی در سطح متوسط یا پایین هم فراهم نبود. همانطور که امروز نماینگان صوری مجلس قبل از انتخاب از صافی شورای نگهبان و تایید خامنهای میگذرند، در آنجا هم همه نمایندگان مجلس دستچین دربار و سازمان اطلاعات رژیم بودند. و اصولا هیچ حزب و یا جریان مخالفی وجود نداشت که بتواند کاندیدایی معرفی کند.
رژیم حاکم شاه بعنوان یکی از مستبدترین رژیمها در سطح جهان شناخته شده بود. در واقع همین سیاستهای نابخردانه شاه و رژیمش بود که باعث رویآوری مردم و بخش مسالمتآمیز اپوزیسیون به سوی آن بخش دیگر شد، که به دنبال براندازی رژیم بودند. شتابِ سیرِ تبدیل رژیم از یک حاکمیت نیمه آزاد در میانۀ سالهای ۲۰ تا ۳۲ به یک حاکمیت مطلقه استبدادی، بویژه پس از وقایع سالهای ۱۳۳۲و بعد از آن، به تغییر ریل فعالیتهای مخالفین هم سرعت داد.
به طور کلی، میتوان گفت که جو استبدادی حاکم بر جامعۀ ایران در دوران پهلوی دوم و سیاستهای نابخردانه شاه، زمینهساز وقوع انقلاب اسلامی شد. شرایطی که امروز در جمهوری اسلامی با آن مواجه هستیم بسیار شبیه همان روزهایی است که در سالهای پایانی پیش از انقلاب اسلامی حاکم بود.
اصولا شخصی بهنام خمینی تا مدت کوتاهی قبل از انقلاب اسلامی فرد چندان شناخته شدهای نبود. اما جامعۀ ایران آنچنان آمادۀ انفجار بود که با ظهور شخص مرتجعی همچون خمینی بلافاصله عکس او را در ماه دید و تصور کرد که “امام زمان” برای نجات جامعه و مردم ایران از دست آن شرایط نامطلوب ظهور کرده است!
به این ترتیب و ناگزیر، حال دیگر به تدریج و هر روز بیشتر خواسته اصلی و اولیه مخالفان متمرکز بر برکناری شاه میشد و شد. سپس بر اساس اصل همذاتپنداری یا اینهمانیِ رژیم و شاه، بهتدریج ولی با شتابی فزاینده، خواست تغییر رژیم نیز بهدنبال آن مطرح گردید و بهسرعت تمام جامعه را فراگرفت. زیرا که دیگر و ظاهراً حذف یکی بدون دیگری ممکن بهنظر نمیرسید. اما در آن بازه زمانی کوتاه، در ابتدا برای مردم و بسیاری از نیروهای سیاسی پیشرو، اصولاً چرایی و چگونگی این تغییر روشن و بدیهی نبود، شتاب سیر وقایع برای بسیاری از مردم و جریانات سیاسی و نیز خود رژیم غیرمنتظره بود. و اصولا رژیم جایگزین آن نیز مشخص نبود. اینگونه نبود که چنین تغییری از پیش برنامهریزی شده باشد و پایههای نظامی مدرن و متمدن با ساختاری دموکراتیک و احتمالاً سکولار شکل گرفته باشد و جایگزین شود. پیدایش چنین نظم مدونی از درون یک جامعه عقبمانده سنتی با حاکمیتی استبدادی و نبود آزادیهای سیاسی و فقدان هرگونه حزب و تشکلی هرگز ممکن نمیبود. اما رژیم، بهصورت خواسته و ناخواسته کل جامعه را به سمت سقوطی هولناک سوق داد.
پس در اوج آن هرجومرجی که با احساسات و هیجانات عمومی بی حساب و کتاب آمیخته بود، هیولایی پا به عرصه حیات گذاشت که ماهیت و سبعیت آن برای هیچ کس از پیش شناخته نبود. و این کاملاً برخلاف ادعای عوامفریبانه سلطنتطلبان است که گویا فقط چپها، ملیون و مذهبیون بودند که جنبش را پی ریختند و پیش بردند و چنین بنایی را برپا کردند، بلکه در واقع تمامی آن مردمی که رژیم آنها را بهناخواسته علیه خود بسیج کرده بود، در این جنبش سهیم بودند و در پیریزی این بنا سهم و نقش داشتند. با بیانی روشنتر میتوان گفت که، این خود رژیم بود که مردم را بهسوی انقلاب سوق داد.
درواقع وقتی از “پنجاه و هفتیها” صحبت میشود، باید دانست که تقریباً تمام مردم ایران، بهجز آن بخش کوچکی که در اطراف رژیم بودند و از تمامی جنبههای مثبت و منفی آن، هم از رفرمهای اقتصادی آن و هم از دیکتاتوری و خفقان مطلقهاش دفاع میکردند، و بالاخره هم باعث سقوط رژیم و نابودی کل کشور شدند، پنجاه و هفتی محسوب میشوند. و این بخش کوچک همان کسانی هستند که امروز هم همچنان با تعصبی شدید از آن رژیم دفاع میکنند و منکر ماهیت دیکتاتوری و خفقان آن هستند، انکاری که تنها ماهیت ناصادقانه آنها را هرچه بیشتر آشکار میکند.
اصرار و پشتیبانی یکجانبۀ آنها از جنبههای مثبت برنامههای اقتصادی شاه، بدون درنظر گرفتن جنبههای منفی استبدادی و سرکوبگرانۀ آن، با همه نتایج اسفباری که بهدنبال داشته است، باعث آن است که اینان هیچگاه نخواهند و نتوانند تحلیل درستی از تاریخ ارائه دهند و به یک نتیجهگیری منطقی و درست دست یابند. اینان همچنان خواستار احیای “دوران خوش” محمدرضاشاهی، که شرح آن رفت، هستند. اینان میخواهند با برجسته کردن جنبههای مثبت اقدامات اقتصادی رژیم بر جنبههای مستبدانه آن و نیز مسئولیت آن در وقوع انقلاب اسلامی سرپوش گذارند.
اینان به دلیل طرز فکر و اعتقاداتشان ، یا بهتر بگوییم، بهخاطر ناتوانیشان در تحلیل منطقی و همهجانبۀ آنچه که واقع شده است، قادر نیستند آنچه را که در رژیم ایدهآل گذشتهشان جریان داشت – و به برخی از موارد آن در بالا اشاره شد – با نام واقعیاش، یعنی مستبدانه و مخالف آزادیهای سیاسی و مدنی، بنامند. زیرا در این صورت با مشکل اساسی در دفاع از آن مواجه خواهند شد. و این دقیقاً نشان میدهد که درک آنها از آزادی و دموکراسی چگونه است.
طبیعتاً آنها سعی خواهند داشت همین تلقی و طرز فکر را بنام دموکراسی و عدالت معرفی کرده و به جامعه تزریق کنند. و در اینجا است که باید خطر آنها را بهدرستی تشخیص داد وجدی گرفت.
و اما سرخوردگی و پشت کردن مردم به رژیم، ونیز شرایط انفجاری جامعه همان فرصت طلایی بود که برای نیروهای مرتجع مذهبی هوادار خمینی فراهم شد. و با اوج گرفتن هرروز بیشتر مخالفتها و قبضه کردن جنبش توسط دارودسته آنها، دیگر کسی را هم توان مقابله و جلوداری از آن نبود. نه “پنجمین ارتش شاهنشاهی جهان” و نه سایر نیروهای سیاسی پیشرو جامعه، یعنی همان نیروهایی که در صورت داشتن آزادی، پتانسیل آن را میداشتند که مانع از رشد گرایشهای مرتجعانه مذهبی و مانع از جذب شدن تودههای مردم به سمت آنان و به سوی مبارزه برای سرنگونی رژیم شوند.
حتی با افزایش هر روزۀ مخالفتها و پیشروی جنبش، بخش قابل توجهی از ارتش عظیم شاهنشاهی نیز بهتدریج دچار ریزش شد و به انقلاب پیوست، زیرا که بدنۀ پایینی آن بههرحال از تودۀ مردم تشکیل شده بود. و شاه حتی حساب این نکته را هم نکرده بود و فقط در آخرین لحظات بود که پی برد با ارتشی متشکل از تودههای مردم، نمیتواند به جنگ با همان تودهها برود. بنابراین، دست نگه داشت. بدنۀ اصلی ارتش جمهوری اسلامی بعد از استقرار، در ابتدا، و نیز بعدها، همین تودههای ارتش شاهنشاهی بودند، که با شور و شوق به دامن این هیولای نکبت و جهالت پناه بردند.
متأسفانه شاه فقط در آخرین روزهایی که دیگر کار از کار گذشته بود و امکان هیچ نوع عقبنشینی نه برای خود او و نه برای تقریباً هیچ کس و هیچ جریانی باقی نمانده بود پی به اشتباه مهلک خود برد. او که ناچار به ترک کشور شده بود، سرانجام حاضر به عقبنشینی شد. اما متأسفانه دیگر خیلی دیر شده بود! و به این ترتیب کشور را دربست تحویل هیولای دهشت و جهالت داد و خود به عزلت پناه برد.
علیرغم اعتراف شاه، مبنی بر اشتباه بودن سیاستهایش در زمینه آزادیهای سیاسی، و همچنین آمادگی او برای عقب نشینی در لحظۀ آخر، مریدان امروزی او همچنان منکر درستی این نتیجهگیری شاه هستند، و معتقدند که او میبایستی با استواری به همان سیاستهایش ادامه میداد و در نهایت نیز با به کارگیری ارتش، قیام میلیونی مردم را سرکوب میکرد، حتی اگر به کشته شدن میلیونها نفر منجر میشد. فارغ از اینکه اصولاً چنین اقدامی شدنی بود یا نه.
در واقع همۀ آنچه که واقع شد، واکنشی بود درمقابل آنچه که در بطن جامعه جاری بود. زخمی بود که به یکباره سر باز کرد و خون آن هنوز بر پیکر نحیف این ایران عزیز و این مردم ستمدیده جاری است.
همانگونه که رژیمهای توتالیتر شوروی و اروپای شرقی خود از درون فروپاشیدند، رژیم خفقان شاه هم به کمک خود او و ساواک مخوفش درهم پاشید. از آنجا که آن کشورها خود جوامعی نسبتاً متمدن و پیشرفته بودند، آنچه که جایگزین شد، به مراتب بهتر از پیش شد. ولی ایران ما، که در آن سنت و دین و خرافات حرف اول را میزد، حرف خود را بهکرسی نشاند، و تا به امروز هم هنوز نتوانسته است گریبان خود را از شر آن رها سازد.
امروز هم رژیم استبداد و خفقان جمهوری اسلامی و در رأس آن خامنهای دقیقاً در همان شرایط روزهای پایانی رژیم شاه قرار دارد. در اینجا نیز چنین است که رأس و پایه نظام چنان به هم پیوستهاند که حذف یکی بدون دیگری ممکن نیست. امروز نیز، همانند روزهای پایانی رژیم شاه، شاهد ریزش سریع همراهان و حامیان نظام هستیم، و بهزودی شاهد برچیده شدن بساط این نظام قرونوسطایی خواهیم بود. نام آن بهعنوان یکی از سیاهترین دودمانهای تاریخ ایران به ثبت خواهد رسید.
این رژیم با نظامی که برپا داشته است، بهسرعت در سراشیب سقوط است، و هیچ راه خلاصی هم برآن متصور نیست. آنچه امروز باید مورد بحث، بررسی و کنکاش قرار گیرد، چگونگی راه گذار از این نظام است، نه حفظ و اصلاح آن. باید هشیار بود تا فاجعهای که یکبار هستونیست همه را درهم پیچید، دوباره تکرار نشود.
حال دنبال کنید قضاوتها، استدلالات و درک و منطق هوادارن فعلی رژیم گذشته را، که سراپا تعصب، تقدس گرایی، باورهای کور و عاری از منطق و عدالت و صداقت است.
اینان همانهایی هستند که در رژیم استبدادی گذشته در کنار آن و ساواک مخوفش قرار داشتند و با پیروی کورکورانه و دفاع از سرکوب و خفقان آن، عملاً مدافع دیکتاتوری رژیم بودند و در اشتباهات آن، که باعث بسیج آن توده عظیم مردم علیه رژیم شد سهیم بودند. اما امروز با کمک همان ایادی کلیدی ساواک همچون پرویز ثابتی و با همراهی برخی عناصر دستِ راستی افراطی، با انواع توجیهات و استدلالات ناشیانه و غیرمنطقی منکر این هستند که رژیم گذشته اساساً استبدادی و سرکوبگر بوده است، چرا که در این صورت پای خودشان هم گیر است و اعترافی است به اینکه خودشان هم در کنار آن قرار داشته و حامی سرکوب و خفقان آن بودهاند. و انجام چنین اعترافی طبعاً برایشان سنگین است.
پس لازم میآید که صحنه را برگردانند و خودشان را طلبکار هم نشان دهند. آن بخشی هم که بهناچار و بهصورت ظاهری مجبور به اعتراف در مورد برخی از رفتارهای دیکتاتوری رژیم شده است، برآن است که احتمالاً چنین فشار و سرکوبی ضروری بوده، چرا که درغیر اینصورت “مملکت” بدست مخالفین میافتاد! و متأسفانه دیدیم که چگونه با این سیاستهای “هوشمندانهی” خود “مانع” از سقوط “ملک و مملکت” به قعر دره شدند!!.
و آنوقت هردو بخش اینها سعی دارند خود را هوادار دموکراسی و آزادیهای سیاسی و مشتقات آن وانمود کنند. البته بهخوبی میتوان تصور کرد که درک آنها از دموکراسی، آزادی و دیکتاتوری چیست؟ به این برداشت آنها اضافه کنید شعارهایی را که برخی از هواداران واقعی و نفوذی آنها سر میدهند که عمیقاً آکنده از نفرتی عمیق علیه مخالفانشان از اصلاحطلب تا ضدرژیم و هر کسی که برایشان خودی نیست، میباشد، و آشکارا ضرورت آویزان کردن آنها از درختان خیابانهای ایران را صدا میزنند. اینان هنوز هم علیرغم سالها زندگی در کشورهای دموکراتیک اروپا و آمریکا و در قرن بیست و یکم طرفدار اعدام و آویزان کردن مخالفان سیاسی خود هستند. اینان ظاهراً سرود آزادی و مخالفت با ظلم و ستم سر میدهند، و لی خود تجسم بیعدالتی و بیصداقتی هستند.
هواداران خمینی هیچگاه در دوره پیش از انقلاب چنین کلمات خوفناکی را بر زبان نراندند. بدون شک میتوان گفت که فهم و درایت و “زرنگی” آنها بسیار بیش از اینها بود. اینها نه صرفاً عناصری پراکنده و یا برخی هواداران لومپنِ سطح پایین آنها و یا نفوذیهای جمهوری اسلامی هستند، بلکه این طرز فکر درک رایج و عمومی در بین بسیاری از آنهاست، از جمله همسر شخص آقای رضا پهلوی. اینها هیچگاه یک موضع قاطع و اصولی در مقابل اینگونه افکار و سخنان باطل این جماعات بهاصطلاح “آتش به اختیار” ابراز نداشتهاند، زیرا که لابد به حمایت آنها نیاز دارند، و یا در برابر همسر شاهزاده معذوریت دارند!! یکی دوبار هم که برای حفظ ظاهر اظهاراتی عرضه داشتهاند، عدم صداقت آنها کاملاً آشکار بوده است.
حال باید سؤال کرد از دیگر نیروهای سیاسی، روشنفکری، دانشگاهی و سایرین که آیا همه این معضلات را میبینند و لب فرو بستهاند، یا اینکه اصلاً متوجه نیستند؟ در هردو حالت فقط میتوان گفت بسیار قابل تأسف و دردناک است.
و اینجاست خطاب این نوشته به همه آن کسانی که احتمالاً این بینشهای اعتقادیِ متحجرانه و افراطی دارندگان این نظریات خطرناک را میبینند ولی هیچگونه مسئولیتی در قبال ضرورت برخورد با آنها و طرد و افشای نظریات مخربشان احساس نمیکنند.