نشستن پشت پنجره و تماشای دوردست ها، به من آرامش میدهد و مرا به فکر وامی دارد. با خود فکر می کنم: «انسان، این موجود بیمانند، زمانی با امید و رویا به آسمانها خیره میشد، حال گویی که مسیرش به زیر زمین کشیده شده است، جایی که معدودی از “خدایان زمینی” خودخوانده، در دنیایی مخفی و دستنیافتنی برای مردم عادی، زندگی میکنند. آیا این همان آیندهای است که قرار بود انسان بسازد؟
در دنیایی، میان دیوارهای سرد و بیروح، هنوز میتوان گوشههایی از امید و انسانیت را پیدا کرد، هرچند دور، هرچند اندک. چند روزی است که همراه دخترم به منطقهای در اروپا آمدهام تا او را برای شروع کار جدیدش همراهی کنم. اینجا، در آپارتمانی در طبقهٔ سوم، از پنجرههای بالکن میتوان خانهٔ سالمندان روبهرو را دید؛ خانهای که گویی تصویری از رؤیای فراموششدهٔ انسانیت را برایم منعکس می کند.
از بالکن به کارکنانی نگاه میکنم که با حرکات و رفتاری محترمانه از سالمندان پذیرایی میکنند. پیرانی که گاه دور یک میز نشستهاند، و گاه در گوشهای تنها؛ گویی به اندیشه ای فرو رفتهاند، و به گذشته و زیباییهای زندگیشان فکر می کنند؛ و گاه شور زندگی را در رقصی دستهجمعی نشان میدهند. این صحنهها مرا به فکر میاندازد: چرا چنین آرامش و احترامی نباید سهم همهٔ انسانها باشد؟ چرا در گوشههای دیگر جهان، کودکان از گرسنگی جان میدهند، زنان و مردان از جنگ و فقر نابود میشوند، و پیران در تنهایی و بیپناهی میمیرند؟
در جهان مدرنی که به جای نزدیکی، دیوارهایی بلندتر میان انسانها ساختهاند، چگونه میتوان به آینده امید داشت؟ علمی، که قرار بود نجاتبخش باشد، اکنون وسیلهٔ قدرت اقلیتی شده است که در قلعههای فولادین خود به لذتهای بیپایان مشغولاند، در حالی که اکثریت در خیابانهای ویران و میان آوار جنگها و پاندمیها بیصدا از بین میروند.
از منظره ای مشرف به کوههای دل انگیز آلپ و خانهٔ سالمندانی که شاید خوشبختترین پیران جهان را در خود جای داده است، نمیتوانم از پرسشی تکراری گریزان باشم: چرا و چگونه مردم از سرنوشت خود غافل شدند و کی دنیا به دست غارتگران افتاد، مردم کجا در مورد سرنوشت خود کوتاهی و بی توجهی کردند؟ چرا و چگونه دنیای مدرن به میدانی برای رقابت وحشیانه و غارتگری تبدیل شده است؟ چرا انسان ها به جای همدلی، نزاع و اهانت و خیانت به ذات خود را انتخاب کرده اند؟
آرزویی در قلبم شعله میکشد: کاش همهٔ مردم جهان میتوانستند در آرامش، احترام و امنیت زندگی کنند. اما این آرزو هر روز کمرنگتر میشود. آیا هنوز فرصتی برای بازگشت به انسانیت و استقرار سوسیالیسم باقی است؟ آیا جهان، در میان این دوگانگی سهمگین، به سوی سقوطی ناگزیر پیش میرود؟
جهانی که میتوانست بهشت باشد، اکنون بیش از همیشه به جهنم شبیه است. و ما، به کدام سو میرویم؟ من باز هم در اوج نا امیدی، مقابل منظرهٔ زیبایی نشستهام٫ و با خود می گویم: «یگانه چارهٔ رنجبران وحدت و تشکیلات است»!