همین چند سال پیش بود که معتقد بود برای احترام به بزرگترها باید چادر و یا روسری بر سر کند. حالا، اما با افسوس میپرسد چرا در پایتخت تعداد زنان بدون روسری اینقدر کم است؟ میگویم مادر، در همه جای دنیا برای مقابله با سرما زنان به روسری یا کلاه و شال پناه میبرند. میگوید در شهر ما اینطور نیست. دختران ما هر جا که بتوانند، روسری را کنار میگذارند. روسری نداشتن یعنی اعتراض به نابرابریها، گرانیها، پارتیبازیها.
همسرش لیسانسیه فیزیک بود. برادرانش همگی پزشکان معتبری در رشته خودشان: متخصص ارتوپدی، جراح قلب و متخصص مغز و اعصاب. خودش، اما حتی خواندن هم نمیدانست – نه که استعداد آموختن نداشت، برعکس؛ بسیار هم بااستعداد بود. خواندن نمیدانست چون زن بود. پنج دختر و چهار پسر به دنیا آورده بود. با تمام توانش کوشیده بود تا دخترانش به سرنوشت خودش گرفتار نشوند. همهشان یا پزشک شدهاند و یا مهندس. بر همهشان مدیریت میکرد، آنقدر که پرتوان بود. هرگز کسی نشنید که از بد روزگار شکوه کند یا گذشتگانش را سرزنش نماید. آنچه بر او و سایر زنان شهرش روا داشته شده بود، آنچه سبب محرومیتش شده بود را بدیهی میدانست و بر آن اشک نمیریخت: رسم این بود که دخترها مدرسه نروند.
همراه با همسرش، رنج تبعید به روستایی بسیار دورتر از زادگاهشان را به جان خریده بود. دو دختر و یک پسرشان را در همان دوران تبعید با سختی فراوان به دنیا آورده و در تنهایی و دوری از فامیل و همشهریانش، در میان کسانی که حتی زبان یکدیگر را نمیفهمیدند، بزرگ کرده بود. شانه به شانه همسرش از فرازهای اندک و فرودهای بیشماری گذر کرده بود. بیعدالتی را ذرهذره در سراسر عمر چشیده بود، ولی با تمام توان شگفتانگیزش مثل کوه پشتیبان فرزندانش، بهویژه دخترانش بود تا آنها در میان تارهای سرنوشت سنتی زنان قبیلهاش گرفتار نشوند.
وقتی فریادهای “زن، زندگی، آزادی” کوچهها و خیابانهای کوچک شهرشان را همچون سراسر شهرهای ایران به لرزه درآورد، گاه و بیگاه کنار دختران و زنان جوان “زن، زندگی، آزادی” را فریاد زد. آرامآرام چادر، همان که نشانه احترام به بزرگترها میدانست، را از سر برداشت. وقتی حمله به مدرسههای دخترانه شروع شد و به باور او این حملهها برای ترساندن و خفه کردن فریادها انجام میشد، هر جا که میتوانست، روسری را هم – که عمری حتی در خانه و در میان نزدیکانش از سرش جدا نمیشد – کنار میگذاشت. اوایل پاییز امسال بود که برای جراحی پای نوهاش به تهران آمد. هوا تازهتازه داشت سرد میشد. مادر اما سرما را به جان میخرید و همچنان از روسری دوری میکرد. گویی روسری نماد تمام رنجها و محرومیتهای زندگیاش بود.
مادر با ترس بیگانه بود. گرچه با شجاعت تمام میگفت که در دوران تبعید از همه میترسیده است، حتی از همسایگانش. میگفت با ترس بر سر مزار “توماج” رفته است. با ترس همراه مادران فرزند ازدستداده گریسته است. اما مهم این است که کنار آن مادران بر سر گور فرزندانشان نشسته است و همراه آنان بر آن قهرمانان مردم گریسته است.
پایتخت را سمبل مقاومت میدانست و دلبسته آن بود. از اندک بودن تعداد دختران و زنان بدون روسری حیرتزده بود و بفهمینفهمی با لحنی سرزنشبار از زنان پایتخت سخن میگفت. گفتمش بهار که بیاید، شهر رنگ شادی خواهد گرفت. لباسها رنگارنگ خواهند شد. روسریها به درون کیفها خواهند خزید. گفت: ببینیم!
گفت در شهرشان دختران نترس و شجاع فراواناند. پزشکان مردمدوست و مهربان هم کم نیستند. درحالیکه در اینجا، در پایتخت که انگار مردم با هم بیگانهاند، پزشک جراح برای عمل پای مجروح نوهاش با صراحت درخواست پول قابلتوجهی به شکل “زیرمیزی” کرده است! پرسید: آیا این رفتار زشت هم با آمدن بهار، با شکوفه دادن درختان دگرگون میشود؟