اولا مارکس اقتصاددان نبوده است. دوما مارکسی اقتصاددان را نیز اگر متصور شویم و یا بخواهیم برای نیاز روزگار جا بیاندازیم، باید فورا در دفاع از او گفت اگر هم بوده است، اما اقتصاد سنج (اکنومتریست) نبوده است. او گوشه یی از تاریخگری اش، طبعا، وقتی پیش از انتزاعات فوقانی به واقعیات تحتانی می پرداخت، تمایلی “جامعه سنجانه” (بقول احوال بعدی، جامعه شناسانه) از خود نشان می داد – او اساسا روزنامه نگار بود و پس روشنفکر، بعنوان شغل. اما بعدا با انتزاعات تدریجی از این منظر فاصله گرفت و خیز برداشت و به متفکر تاریخی، یا صحیح تر به نقد گذشته و از این زاویه نقد حال سریعا در حال گذشته شدن، پرداخت و دیگر تا آخر عمر چنین ماند- یک متفکر و نه یک روشنفکر.
او در مقدمه “برای نقد اقتصاد سیاسی”، هنگام بحث بسیار کوتاهش در باره روش و روش شناسی این مراحل را – هرچند بسیار پیچیده- اما بالاخره قابل ادراک بیان می کند. در روند فرودی از بیرون، و با حرکت از واقعیت پدیدار شناسانه، یعنی ارتباطات تداعی گرانه – احساسی روزمره و روزمرگی، تجزیه گرانه به سمت دستیابی به حوزه علت و معلولی، و پس قانون وقانونمندیهای ساختار سازانه حرکت می کند. از اینجا ببعد، روند عکس ببالا را شروع می کند- اگر در ابتدا “قطعات” تا مرز از دست نرفتگی نشان تعلقشان به یک کلیت واحد، مشخص و منفک می شوند، اما این “نشان” تعلق بیک کلیت واحدشان، منتزع شدن انها را امکان پذیر کرده و تفکر یا بقول خود او، بازسازی واقعیت در رهگذر اندیشه، شروع به شکلگیری می کند. “قطعات” به مفاهیم و مقولات قابل تبدیل و بالاخره، در بازگشت به سطح، به آنها دگرگون می شوند- و این چنین واقعیت پدیدار شناسانه مبدا، حال دیگر، مجموعه یی قانونمند و مورد ادراک شده است. هستی هم هست “نا اندیش” است و هم اندیشه “نا هست”- واقعیت هم “واقعیت” است و هم بازسازی خود در رهگذر اندیشه- هم “خود” است و هم “ناخود”.
این هسته آنچیزیست که نقد را امکانپذیر می کند، و از تقابل و تضارب این خود و ناخود، از یکسو پایه جامعه صنعتی، و از سوی دیگر، هسته مشارکت پیوسته و گسترش یابنده را در تولید و باز تولید، و تنظیم و اداره “شیئی- جامعه” را، که ما به تقلید از یونانیان باستان دموکراسی می نامیم- که خود مفهومی دیگر است از “دولت” (استیت) و “قدرت” (پاوور) – بوجود می آورد. بالاخره پس از قرنها، به این جمعبندی می رسیم که تغییرکل بدون تغییر جزء، نه در واقعیت عینی و نه در” ناخود” شده این واقعیت، یعنی، بازسازی آن در رهگذر اندیشه، امکان پذیر نیست- این هم مقدمه عقلی (لاجیک) و هم مقدمه تسلسل وقوعی (کرونولاجیک) هستی شناسانه واقعیت بعنوان یک کل همیشه کل و واحد، و هم یک مجموعه یی از اجزاء همیشه در حال پیوستگی و گسستگی متقابل در شکل دهی و شکلگیری کلها و واحدهای جدید و متنوع می باشد.
مارکس “اقتصاد سنج” (روشنفکر، روزنامه نگار)، اگر چنین مانده بود، از او امروزه دیگر خبری نبود- او جهانی را که هگل به “پایانش” رسانده بود (جمعبندی کرده بود)، نقد کرد و از این مسیر راه را برای جهان جانشین باز کرد (سوپرامنتو). اما مارکس اینقدر این نقد گذشته را از دل هگل خالص کرد (او را نقد کرد که روی پایش بایستد) و به روند خود و ناخود شدن متقابل پدیده ها و وقایع پرداخت که تغییرگری و تغییر پذیری را بعنوان رمز و هم ذات هستی وهم گوشه حیوانی گیاهی اش، حیات، نشان داد. او هم پیام آور صنعت بود، و هم زوال پذیری نخستین صورت بروزی آن – سرمایه داری – بعنوان یک شیوه نظم و آرایش اجتماعی و تولید و باز تولید آنرا نشان داد. شاید او خواسته یا ناخواسته – بقول معروف – با یک سنگ دو گنجشک زد- هم زایمان صنعت و هم آنرا در بروز نخستین اش، سرمایه داری، مامایی کرد، و هم نطفه جانشین آنرا نیز بست یا نوید داد. این مارکس است که “مارکس” است، و نه مارکسی برای “تمام فصول” و “هرکسی از ظن خود”.
او نه فیلسوف بود، و نه اقتصاد دان، نه جامعه شناس و نه سیاستگر- او نفس و روح واقعیت پیوسته تغییر یابنده و انسان پیوسته تغییر دهنده بود – مارکس “آهنگر”ی بود که گذشته را تاریخگرانه (نقادانه) بین پتک و سندان ضروریات انسانی، چنان کوبید که جهانی دیگر را هم نوید داد، و هم به ساختنش همگان را دعوت بکار کرد – منظور او از پرولتاریا نیز همین انسان سازنده “جهان” های نوید داده شده بود. او هم “خود” انسان بود، و هم “ناخود” او و تقلیل او، به “بهانه” دیرکردی تحول اقشار و طبقات اجتماعی یا افول و رکود کهنه و گندیده شده، به ضد خودش، به رحمان کماکان شیطان سابق، راه را بر دانش نقد گذشته و پس تولید تاریخ میبندد – نوید و ساختن را از جهان ما می گیرد. برای او معیار اندیشه – بازسازی واقعیت در رهگذر آن – خود واقعیتی بود که اندیشه میخواست که بروزش باشد و نه نفس اندیشه اندیشنده به خود اندیشه. انسان می اندیشد چون می خواهد تغییر دهد، و تغییر می دهد چون می خواهد بیاندیشد. اینچنین اندیشه موضوع خود را تغییر می دهد، و تغییر موضوع اندیشه نیز خود اندیشه را تغییر می دهد، و احساس، واسطه میان اندیشه و موضوع آن می باشد.
موضوع ما امروز مارکس نیست، بلکه جهانی است که دارد خود را می سازد، و این مقدم به مارکس و مارکس شناسی می باشد. تقابل و “جنگ” اندیشه ها با یکدیگر متعلق به زمانهای تفسیر جهانند و امروز جهان خود دیگر به تغییر تحول یافته است- در حال شدن است.