یکی از مدل های نظری سیاسی امنیتی هنری کیسینجر در دوران جنگ سرد، این بود که فاصله امپریالیسم آمریکا به دشمنانش باید نزدیکتر از آن باشد که دشمنانش به همدیگر. به کلام دیگر، اختلافات ما بین دشمنان آمریکا نسبت به همدیگر باید بیشتر از آن حدّت و شدّتی بوده باشد تا شدت اختلاف مناسبات آنها نسبت به آمریکا. اساس این مدل نظری کیسینجر، با موفقیت تمام بصورت آنچه که در تئوری سه جهان نامیده میشد، شکل یافته و در نیمه دوم دوران جنگ سرد با موفقیت کامل به مرحله اجرا در می آمد.
در دوران بعد از جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به کمک انقلاب کمونیستی در چین آمد، نه تنها ژاپن را از ایالت منچوری بیرون کرد، بلکه در رشد تاسیسات صنعتی چین و دستیابی آن به سلاح اتمی نقش شگرف، اساسی و کلیدی داشت. تا زمانی که استالین زنده بود، مناسبات چین و شوروی خیلی با همدیگر نزدیک بود. بعد از آن با وجود فاصله گیری مابین چین و شوروی بخاطر اینکه طرف چینی، تیم خروشچف را رویزیونیستی می نامیدند، زمینه ها برای استراتژی مدل هنری کیسینجر بستر مناسبی برای نشو و نما یافت. آمریکای کلان سرمایه داری امپریالیستی باید به چین و شوروی بیشتر نزدیک باشد، تا فاصله چین و شوروی به همدیگر. اختلافات چین و شوروی سابق باید هر چه بیشتر و تا حد ممکن تشدید شده تر بوده و به حد دشمنی کشیده میشد.
گرچه دهه های شصت و هفتاد، زمانی بود که جنگ ویتنام سرفصل اخبار و روان عمومی جهانی را به خود مشغول کرده بود، و هر دو کشور های چین و شوروی به ویت کنگ های کمونیست در ویتنام شمالی و در جنگ آنها علیه آمریکا حمایت کامل می کردند، ولی اتمام جنگ ویتنام به سال ۱۹۷۳، شرایط را برای پیشبرد استراتژی کیسینجر به میزان هر چه بیشتری فراهم تر نمود. نیکسون، با میانجیگری پاکستان به چین سفر کرده و با مائو دیدار میکند. درها برای گسترش مناسبات اقتصادی، سیاسی و دیپلماتیک ما بین چین و آمریکا بازتر میگردد.
این مسئله که اتاق های فکری سازمان های امنیتی کشورهای امپریالیستی جهت به انحراف کشاندن پیروان اندیشه های مارکسیستی که آنها را دشمنان درجه یک هستی خویش می نامند، و ایجاد اختلاف و درگیری میان پیروان جنبش های چپ سوسیالیستی، اقدام به تولید مدل های نظریه پردازیها در قالب اندیشه های تئوریک چپ نموده و به سازماندهی نیروهایی در قالب های چپ و بر اساس این نظام ها و مدل های ساخته و پرداخته فکری انحرافی بپردازند، چیز جدیدی نمی باشد. یکی از این مدل های نظری که با استراتژی هنری کیسینجر همخوانی زیادی داشت، تئوری سه جهان میباشد که در تنورهای تئوری پزی آنها پخته و پرداخته شده و به میدان عمل وارد میگردد. وجوه مشترک تئوری سه جهان و مدل استراتژیک کیسینجر، چندین بعد دارد.
بعد اول اینکه، اگر آمریکا و انگلیس قدرت مداری های امپریالیستی می باشند، به همان نسبت، چین و اتحاد شوروی هم کشورهای امپریالیستی می باشند. آنها برای توجیه این بعد از تئوری پردازی خویش، شروع به سناریو پردازی نموده و مطرح میکردند، که هر دوی این کشورها ویژگیهای مشابه کشورهای امپریالیستی مانند ما را دارا بوده و در عرصه های بین المللی عمل کرده و حضور فعال دارند. هر دو کشورهای چین و شوروی کشورهای نظامی قدرتمندی بوده و به انرژی اتمی مسلح می باشند. هر دوی این کشورها به رشد مناسبات سرمایه داری در داخل خویش گشایش های قابل توجهی فراهم نموده و از سوسیالیسم فاصله گرفته اند.
بعد دیگر اینکه امپریالیستهای نو پا خطرناک تر از امپریالیستهای کهنه و قدیمی میباشند. این تئوری اینطور مطرح میکند، که چون امپریالیستهای آمریکا و انگلیس برای همه شناخته شده بوده و کهنه میباشند، با آگاهی همگانی نسبت به این امر، چندان خطرناک نمی باشند. برعکس، با وجود جوسازیهای تبلیغاتی روانی و ایجاد الگو سازی های روانی بدبینانه همگانی نسبت به آنچه که آنها “امپریالیستهای چین و شوروی” می نامیدند، این دو کشور به اصطلاح امپریالیستی هم نو پا بوده و به مراتب خطرناک تر از امپریالیستهای کهنه آمریکا و انگلیس و غیره می باشند.
با توسل به این شیوه، دیگر قدرت های امپریالیستی واقعی آمریکا و انگلیس از زیر ضرب و توجه افکار عمومی خارج شده و بصورت سایه هایی در حاشیه قرار میگیرند. به جای آن، کشورهای چین و شوروی را به لباس امپریالیسم پوشانده و خطرناک تر از امپریالیست های واقعی کهنه کار آمریکا و انگلیس و غیره معرفی می نمایند. هدف اصلی این بعد از مدل تئوری سه جهان، از انظار عمومی و زیر ضرب خارج کردن امپریالیستهای امریکا و انگلیس بود. باید نوک حمله پیکان افکار عمومی و جریان های ساختگی چپ مسّلح به تئوری سه جهان را به سمت چین و شوروی متوجه میکردند.
بعد سومی این میباشد، که باید اختلاف مابین چین و اتحاد شوروی را به اندازه ای تشدید کرده و زیاد نمود، که آمریکا به هر دوی آنها به مراتب نزدیک تر بوده باشد. به کلام دیگر، تا آنجائیکه امکان دارد، اختلافات مابین چین و شوروی باید تشدید گردد. برای این کار، باید برای هر کدام از کشورهای چین و اتحاد شوروی، برچسب های ویژه ای از منظر دیدگاه ” چپ ” چسبانده می شود، تا بتوان این اختلافات ایدئولوژیک تئوریک را به نحو روشنفکرانه و آکادمیک توجیه نمود.
برچسبی که به چین و راه رشد سوسیالیستی در چین چسبانده میشد، این بود که این کشور دیگر کاملا راه رشد سرمایه داری را طی میکند، نه سوسیالیستی. از طرف دیگر، با توجه با مناسبات گسترده جهانی اقتصادی چین با دیگر کشورهای جهان، این کشور را نیز باید یک سرمایه داری پیشرفته جهانی، به کلام آنها، امپریالیستی جوان و نوپا دانست.
به همین شیوه، گسترش رکود، خمودی و فساد در داخل محافل حزب کمونیست شوروی که آن را به محافل قدرت مداری فساد و رانت خواری تبدیل کرده بود، و با توجه به فاصله گیری ها و بیگانگی نظری آنها از مارکسیسم و لنینیسم، به موازات گستردگی نقش آفرینی آنها در ابعاد مناسبات اقتصادی سیاسی و امنیتی جهانی اتحاد شوروی، میتوان این کشور را نیز یک کشور رویزیونیستی، یعنی به نوعی نظام سرمایه داری حزبی – دولتی با ایدئولوژی سرمایه داری دولتی امپریالیستی تعریف نمود.
این مدل نظری تلاش می نمود تا، بخش قابل توجهی از نیروهایی را که بسوی آرمان های سوسیالیستی روی می آورند، نه تنها به دشمنان شوروی و چین تبدیل گردانند، بلکه این نیروها آمریکا را به خود نزدیک تر بدانند، تا چین و شوروی را. به کلام دیگر، آنها چین و شوروی را برای سوسیالیسم خطرناک تر از آمریکا میدانستند. این مدل در عین حالی که بخش عظیمی از توان و قوای نیروهای کاروان سوسیالیسم خصوصا در کشورهای جهان سوم تلف شده و به هدر می رفت، بلکه بخش هایی از این نیروها به ستون پنجم امپریالیستی در جنگ علیه اتحاد شوروی و چین تبدیل کرده و جنبش های چپ و سوسیالیستی را از پشتیبانی بخش عظیمی از یاران طبیعی خویش محروم میکردند.
ویژگیهای امروزین این نظریه بیمار از قبر برآمده
امروزه کشور چین، تحت کنترل، هدایت، برنامه ریزی و رهبری حزب کمونیست چین، به دومین اقتصاد جهان، و در خیلی عرصه های فناوری های علمی صنعتی و تولید کالاهای صنعتی پیشرفته رتبه دار اولین شاخص های اقتصادی جهان تبدیل گردیده است. در کنار آن امروزه ما شاهد از هم پاشیدگی اتحاد جماهیر شوروی سابق بوده، و جای آن را جمهوری های مستقل و گاها با پیمان های مشترک، از قبیل پیمان همکاری های شانگهای و یا عضویت در پیمان نظامی ناتو روبرو می باشیم.
گرچه مرکز ثقل آنچه که از اتحاد جماهیر شوروی سابق برجای مانده، جمهوری فدراتیو روسیه می باشد، بخش غالب کشورهای اروپای شرقی را پیمان ناتو خریده و به لیست پیمانکاران خویش اضافه کرده است. گرچه در اقتصاد چین، تحت رهبری، کنترل و هدایت حزب کمونیست چین، همچنان مناسبات اقتصادی سرمایه داری غالب و حاکم می باشد، در عرصه های بین المللی بکارگیری تئوری بیمار سه جهان، همچنان کارائی خویش را برای امپریالیستهای کهنه کار امریکا و انگلیس دارا میباشد.
دوران گذار به سوسیالیسم؛ جایگزین گذار به دموکراسی شده، و دشمن اصلی بشریت نه امپریالیسم و کلان سرمایه داری جهانی، بلکه حکومت های دیکتاتوری میباشد. امروز، فاکتور دیگری به این مدل پردازی اضافه میگردد. این عامل به این صورت عمل می نماید که، قدرتمداری حاکمه جهان سرمایه داری امپریالیستی، آنچه را که ” دموکراسی ” می نامند، به عنوان نظام ساختاری آینده سعادت بشری جایگزین سوسیالیسم می نماید. بر اساس این” ایدئولوژی لیبرال دموکراتیک” جلوه گر تمامی ارزش های بالنده بشری میباشد، و کشورهایی که بر اساس نظریه غرب امپریالیستی ” دیکتاتور ” نامیده می شوند، دشمنان بشریت نامیده میشوند. بر اساس تئوری سه جهانی نوین جمهوری فدراتیو روسیه و جمهوری خلق چین، نمایندگان بارز نظام های دیکتاتوری در جهان میباشند.
اولا، هنوز این تئوری میتواند با همان استدلال های سابق بگوید، که چین و روسیه امروز کشورهای امپریالیستی می باشند. این تئوری همچنان می تواند بگوید، که به خاطر جوان بودن نظام های اقتصادی سیاسی این کشورها، آنها امپریالیستهای جوان و نو پا و به همین دلیل خطرناک تری از آمریکا و انگلیس می باشند. همچنین، این تئوری تلاش می نماید، تا اختلافات مابین چین و روسیه را از طریق امتیاز دادن به یکی، در مقابل فاصله گرفتن آن از دیگری به مرحله اجرا در بیاورد.
به عنوان نمونه، دولت جو بایدن تلاش نمود، تا از طریق امتیاز دادن به چین، در مناسبات تجاری فی مابین، بتواند روسیه را از چین جدا کرده، تنها و ایزوله نموده، و سپس متلاشی نماید. به موازات پیشروی آهسته و مداوم ناتو به سمت شرق، استقرار پایگاه های نظامی و سیستم های پرتاب موشک های میان و دور برد در کشورهای اعضای شرقی عضو پیمان ناتو از یک طرف و تلاش در به راه انداختن کودتا های رنگی در جمهوری های سابق اتحاد شوروی و جمهوری های آسیای میانه، به دنبال روی کار آوردن مجدد طالبان در افغانستان، تلاش می نمایند تا روسیه را متلاشی و چند شقّه نمایند.
گفته خانم “مادلین آلبرایت” وزیر خارجه زمان بیل کلینتون آمریکا بر این اساس که “چرا باید سیبری با تمام منابع طبیعی متعلق به روسیه فدراتیو باشد” ذهنیتی می باشد که بخش اعظم مافیاهای قدرت مداری امپریالیستی در اذهان خویش پرورش داده و با این مدل متلاشی کردن روسیه در استراتژی های ژئوپلیتیک خویش به کار میگیرند. استقرار طالبان از طرف آمریکا در افغانستان، میتواند گامی در این مسیر تلقی گردد.
جنگ روانی تبلیغاتی به اندازه جنگ نظامی در عرصه های این پیکارها مهم و موثر میباشد. به همین دلیل رسانه های رسمی و غیر رسمی امپریالیستی تمام و کمال، شبانه روز بیست و چهار ساعت مداوم و بدون توقف در حال بمباران روانی افکار میباشند، تا روان و افکار جهانی را از خود به دور کرده و سمت و سوی همه پیکان ها را به سمت رقیبان اصلی خویش بکار گیرند.
این امر موجب شده است تا در یک رقابت مسابقه ای شدیدی که میان بخش هایی از جنبش چپ بریده از کارگران و زحمتکشان و پیوسته به طبقه متوسط در زمینه متمرکز کردن تیر پیکان های خویش به سمت رقیبان اصلی جهان امپریالیستی آمریکایی انگلیسی در جریان باشد. خداحافظی این بخش از چپ از سوسیالیسم و جایگزین کردن آن با ” دموکراسی ” موجب گردیده است تا بر اساس این نظام فکری منطبق بر تئوری سه جهانی، دیکتاتوری های روسیه و چین به مراتب بدتر و خطرناک تر از امپریالیستهای آمریکا و انگلیس میباشند به همین دلیل، باید “اردوگاه امپریالیستی نوپای جدید بدتر چین و روسیه” به عنوان منابع اصلی دیکتاتوری جهانی دشمنان اصلی ترّقی بشریت معرفی گردند.
برخی از این نیروهایی که خود را چپ تعریف میکنند، خیلی وقت میباشد که دیگر با تحلیل طبقاتی و آرمان خواهی سوسیالیستی خداحافظی کرده، و تبدیل به “دموکرات” هایی شده اند که دنیای امروز را نه میدان چالش های طبقاتی، بلکه میدان رقابت های قدرتمداری های سیاسی دیکتاتوری و دموکراتیک معرفی کرده، رقیبان و دشمنان اصلی جهانی خویش را با شاخص میزان “دیکتاتور” بودن آنها تعریف می نمایند. بر اساس این نظام ارزشی، دموکرات ترین کشورها، حکومت های دموکراسی های “جرج فلویدی”، “جولیان آسانژ” در مملکت هایی میباشد که وسیعترین میزان جمعیت زندانی و خیابان خوابی ها و فقرای بی خانمان را در کشورهای خویش داشته و لاپوشانی می نمایند.