در کدام نقطه ایستاده ای؟
آن نه گفتن ها،
آن سکوت
ننوشتی که می نوشتی
می گفتی !
تمام می شد،
تمام می شوی تو،
یک مو هم،
کم نمی شود از سرِ دنیا
تو می مانی با تیرک دار و رعشه طناب
….
اما من خلاص می شوم،
با دوشی از آب سرد راحت می شوم
تو هم راحت می شوی
تمام نشد، یعنی نخواستی
چه فایده ای داشت؟
دندانهایت قفل شده
روی جگرِ خسته ات؛
روی خط سیاهی که تباهی ست
شاید هم می خواهی شعری نجوا کنی
تو سهمی از سپیده نداری
تو هرگز کسی را نخواهی دید
تو تنهایی،
چونان که دوستانت.
تقسیم جهان حرف بیهوده ای بود
می دانستی آیا این را ؟
باز هم بگو!
مویی از سرِ دنیا کم می شود آیا؟
چگونه دست از دنیا شُستی؟
چندمین بار است پانسمان می شوی؟
تاولهای کف پاهایت چرا خوب نمی شوند؟
مثل پرش های عصبی پلکهای من،
روی نوشته هایی
که هنوز ننوشتی،…
برای من چیزی سرهم کنی تا
خون بر کفِ سلول و دیوارها
شتک زده،
و بر کناره لبهایت،
خونابه از تاولهای کف پایت بیرون می زند،
و می پاشد روی میز،
روی تکه پاره های کاغذهای خونین.
این دیوار که حرف نمی زند،
فقظ یادگاری بر تختِ سینه اش می نشانند؛
و این تخت،
گوشت و پوست و استخوان ها بر خود دیده
اما همه خاطره هایش،
با ضربه شلاق به هوا می رود
و ناپدید می شود
دمپایی به پاهایت تنگ شده
و ذهن تو؛
کف ِدست من شده، مثلِ
زندگیت، تخم مرغی در دست من است چونان
که اگر به دیوار بکوبمش،
خواب هم از سر گنجشکها نمی پرد.
شاید هم در راز و نیازی شبانه،
به خواب مادرت بروی
حالا کف دستم را بگو،
بگو،
وای بر تو (…)
که سکوت را نشکستی
و در نقطه انجماد ایستادی
همینجا،
واژه ایثار
روی تخت و زیر چرخش کابل،
فراموش شد.
عشق به خاطره ها،
به خاک پیوست و به آسمان پر کشید
و تن ها،
در گورهای جمعی،
خاک شد.
شعر، در کتابها ورق نخورد،
قفل شد و به تبعید رفت.
کسی تو را نجات نمی دهد
و این سروده ها،
با تکه هایی از گوشت،
در زیر خاک می پوسند.
خودت بگو!
پیش از اینکه پتو پیج و بی پا به سردخانه بروی،
تو هنوز در نقطه ی انجماد ایستاده ای آیا،
با لبخندی تلخ؟
آه دیوانه…
من در التهاب و جنونم،
و تو،
ایمانت را با چنگ،
به دندان گرفتی،
آن سان که نتوان آن را به چنگ آورد؛
اما من،
آن را به دیوار می کوبم؛
آن را به دیوار می کوبم
و خلاص.
رحمان
۴ مهرماه ۱۳۹۸