با صدای زنگ، دانش آموزان همچو سیلابی که به کویر خشک هجوم می برد، به حیاط مدرسه سرازیر شدند.
درب اتاق مدیر مدرسه برخلاف همیشه باز بود. ناظم که تازه از تاراندن بچه ها از سالن خلاص شده بود، به آرامی درون اتاق خزید. پرده های زخیم و کهنه از تابش نور، برای نمایاندن اثاثیه کهنه و ساده اتاق ممانعت می نمودند. آقای مدیر با قیافه ای گرفته به نقشه ای رنگ و رو رفته خیره بود. معلم انشا که تازه از رگبار سرزنش های مدیر رهایی یافته بود. در صندلی کنار میز فرو رفته با دکمه کت اش ور می رفت. کنار در پسرکی ۱۲ ساله با قیافه ای محزون و سری رو به پایین برای پنهان کردن سوراخ کفش اش تلاش می کرد. ناظم برای شکستن سکوت خفقان آور نگاهی عبوس به پسرک انداخته، گفت: پسره بی تربیت الان که پرونده ات رو دادیم زیر بغل ات می فهمی دنیا دست کیه. در این هنگام مردی میان سال با سلامی داخل شد. پسرک با دیدن مرد که پدرش بود، دوباره گریه اش گرفت. مرد به آرامی به سوی پسر روان شده با دستان زمخت اش اشک های پسرک را پاک کرده گفت: بنده رو خواسته بودید؟ شرمنده دیر رسیدم. به زحمت صاحب کارم راضی شد بیام. پسرم چکار کرده؟
مدیر با چهره ای عصبانی گفت: می خواستید چکار بکند. هر چه رشته کرده بودم، پسر شما با چند خط انشا پنبه کرد.
مرد با نگاهی هاج و واج پرسید: مگر چه شده؟
مدیر سری تکان داده به میز خیره شد.
ماجرا به یک ساعت پیش برمی گشت به زمانی که مدیر با مردی چاق وارد کلاس انشا شدند.
ماه ها مکاتبه مدیر با اداره کل برای گرفتن مساعده تعمیرات، نتیجه داده بود. بالاخره بازرس آمد.
وی پس از ارزیابی نواقص به مدیر پیشنهاد حضور در یکی از کلاس ها برای بررسی کیفیت تدریس را داده و مدیر کلاس انشا را که به نظرش کم دردسر ترین آمده بود انتخاب کرد.
موضوع انشا با خطی درشت و خوانا روی تخته سیاه خود نمایی می کرد:
علم بهتر است یا ثروت؟
بازرس پس از احوال پرسی مختصر با بچه ها و معلم انشا، یکی از دانش آموزان را به اتفاق برای خواندن انشایش از دفتر حضور غیاب صدا زد. احمد رضایی.
پسرک با دستپاچگی دفتر رنگ و رو رفته اش راکه نشان می داد از سال قبل مانده برداشته، به سوی تخته سیاه روان شد.
کنار تخته، آب دهنش را قورت داده شروع کرد:
علم بهتر است یا ثروت
بر همگان واضح و مبرهن است که ثروت از علم بهتر است. چون اگر آدم ثروت داشته باشد، علم هم دارد. مثلا همسایه ما با اینکه خواندن نوشت را درست و حسابی بلد نیست، اما چون خانه می سازد و می فروشد به او مهندس می گویند. آدم ثروت داشته باشد همه چیز دارد. پدرم چون پول کافی ندارد داروهای مادرم را دائم بخرد، مادرم همیشه مریض هست. آقای معلم که درس خوانده بعد از مدرسه می رود مسافر کشی و همیشه می گوید اگر کاسبی می کردم الان هشتم گرو نه ام نبود. حتی آقای مدیربر روی آن پسری که پدرش ماشین گران قیمتی دارد، همیشه می خندد ولی به روی ما اخم می کند. عباس آقا بقال محله می گوید. علم به چه درد می خورد. پارتی و پول که داشته باشی با دیپلم وزیرت می کنند. چند روز پیش اخبار می گفت مدارک دانشگاهی را در تهران می فروشند. و خیلی از آدمهای پولدار مدرک را می خرند و کسی هم چیزی نمی گوید. پس نتیجه می گیریم که ثروت بهتر از علم هست.
پسرک با صورتی گلگون از یک نفس خواندن انشا، سرش را که بالا آورده با دیدن چهره بهت زده مدیر و قیافه درهم بازرس دلشوره عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت. معلم انشا هم به دفتر حضور غیاب خیره بود. بازرس بدون اینکه سخنی بر زبان بیاورد از کلاس خارج شد و بدنبال آن مدیر با قیافه ای مبهوت و عصبانی رفت. رنگ از رخسار پسرک رفت با احساسی از گناه بزرگ رو به معلم گفت: آقا به خدا خودتون گفتین اونی که تو دلتون هست روبنویسید. معلم با نگاهی مهربان دستی به سر پسرک کشیده گفت: خوب بود. برو بشین.
خورشید آرام آرام خود را پشت کوه ها پنهان می نمود. مدرسه تعطیل گردیده و فقط صدای خش خش جاروی فراش که روی زمین می خزید به گوش می رسید. پسرک همراه با پدر با چشمانی سرخ از مدرسه خارج شدند. مدیر پشت میزش کز کرده و به تابلوی تعلیم و تعلم عبادت است خیره گردیده بود.