مقدمه:
زمانی نه چندان دور که در کابل کار روزنامهنگاری می کردم، به پسر جوانی برخوردم که همراه « عصمت مسلم » تسلیم دولت شده بود. گزارشی از او تهیه کردم؛ که هیچگاه چاپ نشد. او از دهسالگی تفنگ به دست بود و آواره کوه و دشت. می گفت: از لحظهای که چشم باز کردم، صدای گلوله بود، بمب و کشتهگانی که از مقابل چشمانم می گذشتند. هیچ چیز دیگری ندیدم جز جنگ، آوارگی، گرسنگی و مرگ. اصلاً چیز دیگری تصور نمی کردم.
او از جنگهایش، از نگهبانیهای بیپایانی که در مخفیگاههای خود میداد، صحبت می کرد، روزها و ماهها. دشتهایی ساکت و تصاویر غمانگیز مرگ و گریزی که از انسانها داشت، از جامعه انسانی.
او از شرطبندیها برای تیراندازی صحبت میکرد که روی رهگذران انجام میدادند. این داستان اوست.
و این داستان ادامه دارد، داستان نگهبانان طالبانی، داستان نگبهبانان نیروهای ایساف و ناتو و … چه فرق می کند؟ آنچه که در میانه گمشده است، فقط انسان است!
—————————–
مرد یقه پیراهن خود را باز کرد، چنگ در موهای خود زد و آنها را بالا کشید. موهای غرقکردهاش مانند چسبی لزج زیر انگشتانش ماسید و کلافهگیاش را بیشتر ساخت. بزیر بغلهای خود دمید، کفشهای صندل روباز پاکستانی را که دور تا دور آن میخکوبی شده بود از پای در آورد. پاها را به تخته سنگ روبروی خود تکیه داد. ساقهای تنبان گشاد خود را تا آنجا که می توانست بالا کشید. از نگاهکردن به دشت خالی و زرد که لهیب گرما موجوار از آن بر میخاست و از شنیدن خشخش خشک علفها چندشش میشد. دستهایش را زیر سر گذاشت. چشمهایش را بست. پیراهن قهوهای رنگ کتانیاش که از زور عرق و خاک مانند پوست سفت و کشیده شده بود تنش را فشار می داد. یاد پیراهن نازک و سفیدش افتاد. سالها پیش، پیش از آنکه جنگ شروع شود، آنرا دوخته بود با یقهای ابریشمدوزی شده. شاید بیشتر از دو بار آن را نپوشیده بود. چه نرم و خنک بود. پاهایش را جمع کرد و نشست. با دقت به چهره مردی که چند متر آنطرفتر از لنگی خود سایبانی درست کرده و زیر آن خوابیده بود نگاه کرد. مردی بود با هیکل متوسط، بینی کشیده و چشمانی ریز، صورتش پر از لک بود. دو چین عمیق که از کنار پرههای بینیاش شروع می شد و تا وسطهای چانه چهارگوشش ادامه می یافت؛ استخوانهای گونهاش را برجستهتر می کرد. طوری که در عین خشونت چهره رقتباری به او می داد. تمام لباسهایش عبارت بود از یک پیراهن و تنبان سیاه با یک لنگی چهارخانه پاکستانی که از آن سایبان ساخته بود. در تمام هیکل خاکآلود او تنها دندانهای سفیدش بود که برق می زد. مرد نشسته گفت:” رئوف کاشکی حال آن پیراهن تنبان سفیدم را داشتم و زیر آن درخت توت کنار کاریز نشسته بودم. بیشتر از دوبار نپوشیدم. این جنگ چقدر دوام خواهد کرد؟ چقدر پشت این سنگها باید نگهبانی بدهیم؟”
مردی که از لنگی خود سایبانی ساخته بود، تکانی به خود داد و گفت:” باز هم خیالاتی شدی؟ خیال پلو می زنی؟ کدام پیراهن؟ کدام کاریز؟ همه چیز رفت، تمام شد. زمینها سوختند، مالها رفتند، زن و بچه آواره شد. تو هنوز در فکر آن پیراهن و تنبان هستی. من پاک همه چیز را فراموش کردهام. آن ظرف آب را بده که لبهایم از خشکی ترکید!”
مرد بلند شد و بیتاب چرخی زد. به سینه و بغلهای خود با قوّت فوت کرد. آفتاب همچنان می تابید. تا شب هنوز وقت بسیاری باقی بود. فکر اینکه باید ساعتها همینطور ساکت بنشیند و دشت خالی را نگاه کند، چنگ در دلش انداخت. با دقت به آینه پشت قوطی نگاه کرد. قوطی را عقب و جلو برد. جلوتر آورد، به فاصله چند سانتیمتر از چشم خود، با دقت به سیاهی چشمش خیره شد. مات و سرد بود. پشتش تیر کشید؛ ترسی گنگ از نگاهکردن به این دو مردمک بیروح در قلب خود احساس کرد. فکر کرد، وجودی غیر از خودش از درون سیاهی چشم به او خیره شده است. قوطی را بسرعت بطرف مردی که دراز کشیده بود، انداخت. ” ناس بینداز. ” باز دراز کشید پاهایش را از هم باز کرد. بر روی تخته سنگ مقابل گذاشت، بند تنبان خود را شُل کرد، دست در لیفه تنبان خود برد؛ جُفت بیضههایش را در کف دست گرفت، به آرامی مالید. با دست دیگر کمر تنبان را بالا کشید، طوری که هوای کمی از فاصله بین شکم و کمربند بدرون پاهایش خزید. احساس آرامش و لذت کرد. مرد دیگر خندید:” هوا خوری است، مواظب باش! ” مرد شروع بخواندن کرد:” الا دختر سبد بر دست میل باغ داری… “
آب دهانش را جمع کرد و با دقت تُف سبز رنگ مخلوط به ناس را بطرف سنگ مقابلش انداخت، خندید و گفت:” رئوف، باز به هدف خورد تا این جنگ تمام بشه، من هر چه سنگ در این کوه هست سبزش کردهام! ” مردی که دراز کشیده بود، گفت:” معلوم هم نیست شاید سُرخشان کنی. ” مرد یک لحظه از تصور اینکه روزی بجای تُف سبز تُف خونآلودش روی این سنگها بریزد و بعد زیر این آفتاب لعنتی دُلمه ببندد و خشک شود، بدنش کشیده شد. تصور امعاء و احشاء ریختهشده روی سنگ سبز شده از ناس و غژغژ خشک کشیدهشدن رودهها زیر آفتاب و پرندههایی که از آسمان پائین می آمدند و نوک میزدند، دلش را به آشوب کشاند. فکر اینکه شاید روزها و روزها جنازهاش زیر این آفتاب خواهد ماند، او را یاد جنازههایی انداخت که بارها و بارها دیده بود. جنازههای بادکرده، بیضههایی که هر کدام مانند توپی ورآمده بودند با آلتهای سیاهشده و چشمهای دریده. احساس کرد نافش کشیده می شود. درست مثل اینکه تار نخی از درون دلش بکشند و دلش را خالی کنند. از جا پرید، چرخی زد، دستی به سنگ سبزشده کشید. انگار که بر جنازهای دست می کشد. دستش را پس کشید.” رئوف بیا جایمان را عوض کنیم. من خسته شدهام، برویم آنطرفتر. ” مردی که زیر سایبان دراز کشیده بود گفت:” نمی شود، تا هفته دیگر باید همین جا باشیم، اینجا محل نگهبانی ماست. “
مرد چشمهایش را بست، تلاش کرد به یک باغ انگور فکر کند. اما باغ دورتر و دورتر می گشت و درست مثل دشت روبرو خشک می شد. فقط تاکهای سوختهای دید که مثل خود او لهله می زنند. انگار که دهان باز کرده و میگویند: آب، آب. برخاست از تخته سنگ کوچک مقابلش بالا رفت، چمباتمه روی تخته سنگی نشست. به دشت خیره شد. چشمهایش را تنگتر کرد، نقطه سفیدی در دورترین قسمت دشت دیده می شد. سایهای مبهم از یک انسان که حرکت می کرد. پائین پرید:” رئوف بیا نگاه کن، گمانم یک سرباز است با کوله پشتیاش. ” مرد دیگر خندید:” دیوانه شدی؟ یک سرباز تنها در این دشت، آن هم با لباس سفید. ممکن نیست! مردی است با یک کیسه یا صندوقی بر پُشتش. یا شاید یک زن با بچه. سربازها که تنها حرکت نمی کنند! “
مرد چشمهایش را تنگتر کرد و به دوردست خیره شد. نقطه نزدیک نمی شد، در موازات آنها حرکت می کرد. فکر اینکه چند لحظه دیگر این نقطه متحرک را نیز نخواهد دید، دلش را فشرد. ” رئوف از این گرمای وحشتناک، از این سکوت سنگین حوصلهام سر رفته، بیا سر آن جنبنده شرطبندی کنیم! سر چه شرط می بندی که از همین جا آن نقطه را بزنم؟ ” مرد دیگر با دقت به نقطه سفید خیره شد:” پنجاه تا. ” مرد تفنگ را بالا آورد، لولهاش را به تخته سنگی که تُفهای ناسی بخشی از آن را سبز کرده بود، تکیه داد. بدقت از مگسک تفنگ به نقطه سفید که همچنان در موازات آنها حرکت می کرد نگاه کرد. دلش می خواست آن نقطه همینطوری ساعتها و ساعتها راه برود و او از مگسک تفنگ حرکت او را دنبال کند. اما نقطه داشت کوچکتر می شد. بسرعت تفنگ را بالا آورد و ماشه را کشید. صدای گلوله سکوت سنگین دشت را برهم زد، نقطه سفید حرکتی سریع به جلو کرد و سپس روی زمین پهن شد.
مرد نشست، ناسی به دهان انداخت، دراز کشید، پاهایش را به تخته سنگ روبرو تکیه داد:” رئوف فکر می کنی بار پشتش چی بود. کاش می شد فهمید. ” مردی که از لنگیاش سایبانی داشت بیتفاوت بدشت خیره شد: ” چه فرقی می کند که بفهمی، شرط را که بردی. “
مرد چرخید از وسط دو سنگ به دشت خشک، به نقطه سفیدی که روی زمین افتاده بود و داشت در موج گرما ذوب می شد، نگاه کرد. آهنی کشید، سرش را بالا آورد، آب دهانش را جمع کرد و تُف درشت و سبز رنگش را بطرف سنگ مقابل انداخت.