مهمانم هم سن خود من است، سه چهار سالی بزرگتر، مسیر تقریبا یکسانی را قبل از انقلاب پیمودهایم. من سالها قبل، حدود چهل سال پیش از ایران خارج شدم، اما او ماند با تمام مرارتها وسختیها. حال در مقابلم نشسته است.
“تمام این سالها کار کردم و به هر سختی بود دو فرزندم را بزرگ نمودم. بسیار سخت بود روزهای جنگ روزهای بعد از آن و بزرگ کردن بچهها. وقتی جنگ شروع شد، پسرم هشت سال داشت. من هنوز چهره وحشتزده او را در نخستین موشک باران تهران بیاد دارم. این شروع پا نهادن نسل جدید به جامعهای بود که جمهوری اسلامی قصد ساختن آن را داشت. عقبماندهترین افکار و باورها در مدارس، در کوچه وخیابان، کانالهای تلویزیونی آغاز به کار کردند. همراه با در گیریها ومشکلات اقتصادی. فاجعه آغازشده بود. هر روز مسئلهای تازه، حضور پر رنگ مذهب در شکل عریان و تفتیشگر. حریم جامعه، محل کار و نهایت خانواده جولانگاه حکومت شده بود. مدارس وبچهها بزرگترین قربانیان این سیستم جدید بودند. سیستمی بر مبنای احکام صلب اسلامی و شستشوی مغزی کودکان. باور نمیکنی بارها از خود میپرسیدم این همه یاجوج و ماجوج از پشت کدامین سد ظاهر شدند؟ تلخ این بود که بخش زیادی از این افراد دو رویه مردمانی بودند نان به نرخ روز خور که متاسفانه تاریخ ما پر است از چنین مردمانی بیصورت و متملق. کودکان در چنین فضائی شروع به رشد کردن نمودند. نظارهگران بیگناهی که شاهد جنگ، خیل شهیدان با خنچههای عزا بر سر هر کوچه و خیابان بودند.
شاهد دو قطبی شدن جامعه همراه با خشونت بدوی شکل گرفته در آن. شاهد تناقض به وجود آمده بین خانواده و جامعهای که داشت عوض میشد. تناقضی که لاجرم بر کودکانمان تاثیر مینهاد. استقلال فردی مفهومی نداشت! دروغ لازمه تداوم کار، زندگی و مدرسه بود. تبعیضها شروع شده بود. خودی و ناخودی که شامل کودکانمان نیز میشد. داستان بزرگ شدن این نسل تراژدی بزرگی است که قابل توصیف نیست. کمتر کودک و نوجوانی بود که ترکش جنگ، تسویه، اعدام، زندان، مهاجرت، اعتیاد، فقر، بیکاری پدر و مادر، اختلافات ناشی از این مصائب در خانواده و دهها مسئله دیگر دامن آنها را نگرفته باشد. این کودکان، نوجوانان و جوانان بزرگ میشدند با عقدههائی که زخمهای عمیق بر پیکر آنها میزد. این لشگر عظیم معتادان، این بزهکاران جوان، این خیل بیکاران، این نیروی بزرگ خارج شده از کشور به هر قیمت، محصول همین سالهای طاعونی است. سالهائی که روز به روز بدتر و بدتر شدند و هنوز ادامه دارد. حرمت خانواده، فامیل، دوست، محله، بزرگ و کوچک شکست، حرمت کار کردن شرافتمندانه، زحمت کشیدن، امانتداری، بخصوص پایبندی به قانون و اخلاق اجتماعی به امری مذموم بدل گردبد.
تلخ است گفتن این که دزدی و رشوهخواری قباحت خود از دست داد و به امری عادی که دست مریزاد دارد تبدیل شد. حساسیت اجتماعی نسبت به فساد، زورگوئی و خلافکاری کم شد! و به جای آن دودوزهبازی و شارلاتانیسم مورد اقبال! چرا که حکومت اسلامی چنین طلب میکرد و میکند. لشگر وسیعی از بسیجیان و سپاهیان، انجمنهای ریز و درشت اسلامی، نکیریان و منکریان، هیئتهای عزاداری و مداحان سرنوشت یک ملت را یک نسل رقم زده و میزنند. حضوری دردآور در سراسر جامعه، در مدارس، دانشگاهها، محل کار و حتی درون خانواده. حضوری که نه تنها کم نگردیده بلکه بیشتر شده است. کودکان ما در چنین جهنمی بزرگ شدند.
وقتی به گذشته، به نسل خودمان نگاه میکنم، بسیار افسوس میخورم. زمان ما بسیار ارزشهای اجتماعی اخلاقی و فرهنگی بود که به نوعی سلامت اجتماعی و سلامت ما را حفظ میکرد. ارزشها، باورها و رفتارهائی در جامعه وجود داشت که همدلی میآورد و به صورت یک آرمان، یک خواست اجتماعی، و نهایت، عمل اجتماعی ظاهر میشد. نسل ما محصول همین ارزشهای اجتماعی بود. ارزشهائی که شخصیت و هویت نسل ما را شکل و محتوی میبخشد. هر نسل محصول حوادث اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، جامعهایست که در آن رشد میکند. مجموعه این عوامل نقش خود را بر کار اکتر جوانان میزند.
متاسفانه سیر حوادث، التهابات وحشتناکی که جنگ، عملکرد جمهوری اسلامی و حوادث واقعا عجیب و غریبی که روزانه در جامعه اتفاق افتاده و میافتد، همراه فروپاشی ارزشهای اجتماعی، فاصله بسیار زیادی را بین ما و نسل جوان به وجود آورد. فاصلهای که حتی شناخت و درک من از پسرم، از خواستهها و افکار او را مشکل میسازد. شکاف عمیقی که نمیدانم چگونه پرش خواهیم کرد؟ اختلاف در نظرکرد و دیدمان نسبت به هر پدیده! که مهمترین آن نگاه بسیار تلخ، بدبینانه، منفی و توام با نوعی یاس و دلمردگی اوست. عدم باورش به هیچ چیز! از ازدواج تا تشکیل خانواده. از تن دادن به کار سخت تا کشیدن بار مسئولیت. باور نمیکنی حتی برای رفتن و خریدن نان از سر کوچه نقنق میکند.
دوستی دارم که دخترش سه سال است کارشناسی ارشد گرفته اما حاضر نیست سر کار برود. می گوید “محیط کار امن نیست. از رئیس تا مرئوس نگاهشان خریدارانه است و حقوقشان هم که خرج رفت و آمدم نمیشود. بهتر است خانه بنشینم و به همین مقرری پدرم بسنده کنم. جالب است در خانه هفت قلم آرایش میکند اما دست به سیاه و سفید نمی زند”
این حال و روز طبقه متوسط است که هنوز پدر با هر مرارتی است پولی در میآورد و ماهانهای به دخترش میدهد. در طبقات کم درآمد که وضعیت فاجعه است. امری که متاسفانه بستر این همه اعتیاد، تنفروشی و دزدی میگردد. آرمانخواهی ما خندهدار است از نظر آنها. “سرباز ژاپنی هستیم!” نسل جدید آن چه که دستش میآید میگیرد. به هر طریق که شده. مانند یک طلبکار و مهاجم! بدون کوچکترین دلسوزی! گناهی هم ندارد! کدام دلسوزی اجتماعی را دیده است؟ زمانی که پاسخ سوال فحش است و جواب اعتراض به سادهترین امر مثل رعایت حق عبور عابر پیاده! در آوردن چاقوست از صندوق عقب. چگونه می توان مهاجم نبود؟ زمانی که مرگ و میر جادهها که عمدتا از بیتوجهی و عدم رعایت قوانین رانندگی است، سالانه هزاران کشته میگیرد! اعتراض به پارکینگ خلاف منجر به چاقو و چاقوکشی! چه انتظاری میتوان داشت؟ از جوانی که بعد سالها تحصیل و در به دری و بیکاری، بدون هیچ چشماندازی هنوز شرمگینانه بر سر سفره پدر مینشیند، چرا پرخاشگر نباشد؟”
می گوید و به ناگاه خاموش میشود. اندکی بعد میگوید “مثل این که زیاد سیاهنمائی کردم؟ البته این تمام ماجرا نیست. من یک سوی جامعه را گفتم. اما زیر پوست این جامعه جوان در این عصر دیجتالی بسیار مسائل، خواستها و تمناهای زیبا و تجمعها در تقابل با رژیم میگذرد، فکر کردن برای زندگی بهتر و ساختن جامعهای بهتر که آنها را نیز خواهم گفت. جامعه که جاده یک طرفه نیست! اما ای کاش کودکانمان در دوره انقلاب دنیا نمیآمدند. چه تاوانی دادند!”.
می گویم “با یک چائی تازه دم چطوری؟ هنوز شب دراز است و قلندر بیدار”
ابوالفضل محققی