ستاره ای بالای سرم نیست
زیاد هم زیرِ زمین نیستم
در آن بالاترها
هیاهوست
صدا نزدیک است
اما صدا، صدا را
به جا نمی آورد
گاه صدا فریاد می شود
گاه ناله
و نگاهی که از زخم جان بر می خیزد
در سقفی نزدیک به چشمان بازم
فرو می نشیند
برادر دردت چیست…؟
زخمی کور و لجوج
دهان می گشاید
سوزن بر نوک انگشتانم می زند
دستانم بی قرارند
و لرزشی ناگهان بر لبهای بسته ام می نشیتد.
زیر پاهای عجول
رنگی از خون ،
گلگون است حجمی از سرامیک ها
براق همچون آینه
پیکر شکسته ای را باز می نماید
بگو برادر
دردت چیست…؟
نیمی از حَجمت
از یادت رفته
و یا آن را در جایی
خیلی
خیلی
خیلی نزدیک به نیمه ات
جا گذاشتی؟
ستاره ای بالای سرم نیست
زیر زمین انباشته از نور و اشباح سفید پوش است.
و آنانکه روی پاهایشان
عمود آمده اند
اکنون –
در افق نگاهشان نا پیداست
و آن چشمان که
ایستاده تکیه بر دیوار
استیصال نشسته بر جانش.
چند قطره مروارید
از پهنای صورتش آرام می گذرد
و در پایینِ تخت
در کف زمین ناپدید می شود
بگو برادر دردت چیست…؟
بگو
من هنوز انبوه زخمهای این همه سال را بر تن دارم
و این همه زخمهای سالهای نیامده را که هنوز در راه اند.
شب فرا می رسد
این بار سقفی بالای سرم
نیست ،
نگاه به آسمان می دوزم
ستاره ها انبوه، انبوه
می درخشند
و در چشمانم می نشینند
۱ -پابلو نرودا