سنگتراش “قابله” یونانی تا فن آوری هسته یی
سه تجربه انگلیس، فرانسه، و آلمان، پس از اینکه “رنسانس” را از ایتالیا “تحویل” گرفتند، یا دقیق تر شاید، کلیسا، و تجار و زمینداران، مانع تحول نهفته در آن شده بودند، از قرن شانزدهم به بعد، عملا آزمایشگاهی و زایشگاهی بزرگ و پرکار و تلاطم برای آنچیزی شدند که ما امروزلذت و رفاهش را موهبتی ابدی میدانیم، و در ازلی بودنش هیچوقت بخود شکی راه نداده ایم. اما قضایا را طبق معمول ” ذاتی” انسان، همیشه “عوضی” فهمیده، و وقتی درست میفهمیم که دیگر به “فهمیدن” احتیاجی نیست زیرا فهمیدن و تغییر دادن، متحول کردن و ساختن، جمعا، عوامل و عناصر یک روند یگانه هستند – که تنها ضرورت های این روند موجب گروه بندی اشتراکات و افتراقات، و پس تقسیم کار و تخصصی شدن امور و اصول میشوند. و کسب نتیجه.
سقراط در قرن پنجم پیش از میلاد می زیست؛ ارسطو شاگرد افلاتون بود و افلاتون شاگرد سقراط – کم و بیش دویست سال. سقراط فرزند یک سنگتراش و یک قابله بود. ارسطو و افلاتون از پشتوانه خدایان، شاهان و پزشگان و مشاوران شاهان و درباریان بودند. سقراط – معروف است- شغل سنگتراشی پدر را گذید در حالیکه “براه مادر” رفت- او اعتقاد داشت که “تمام” اندیشه و دانش در مغز انسان و از پیش نهاده شده است، و بنابراین “قابله” یی باید این “فرزندان” را بزایاند. این برخورد عملا باعث میشد که از یکطرف “قابله” خود متوجه نباشد که در حقیقت خود “پدر” آن چیزیست که تصور میکند از بدو تولد در مغز وجود داشته است، اما از سوی دیگر، راه را برای یک تمایز بزرگ تاریخساز باز خواهد کرد. این تمایز این بود که “قابله” در مردم عادی آتن، مقدمات کشف خود و خواسته و مطالباتشان را فراهم میآورد، و در شاگردانش و همقطارانشان، کشف جایگاه و چگونگی حفظ و تداوم اینها را پایه گذاری میکرد؛ او در واقع با این اقدامات، اندیشیدن را به آنها می آموخت – روند تمایز “وجود” از شرایط “وجود”، یعنی، ” بودن” از “چگونه بودن”؛ کشف تغییر. تقریبا دوهزار سال بعد، رنسانس و عصر روشنگری این “کشف” یا “اقدام” شنگتراش زاده “قابله” را مقدمه بزرگترین تحول سرگذشت انسان کردند – “صنعتگری” پدر و زندگی زایی مادر، هردو کار خودشان را کرده بودند. اما خیلی زود، همین شاگردان و همقطاران او را به “الحاد، و اشاعه گر فساد جوانان ” متهم کردند و دادگاه او را مجرم شناخت و به “نوشیدن شوکران” (جام زهر) محکوم کرد؛ و این سنگتراش زاده “قابله” توسط بخشی از همان “فرزندانی که زایانده بود” مجرم و کشته شد. او فقط حرف زد، و دو “فرزند شاگرد معروفش، “هنوز” مینویسند.
“شوکران” از میان رفت، و هیزم و آتش جانشین اش شد تا به گالیله میرسیم که به محاکمه کشیده می شود. برخی گالیله را “دانشمند خائن” نامیده اند چون نه “شوکران” نوشید و نه در شعله آتش سوزانده شد. معروف است که در دادگاه در حینی که از گفته و اعتقاد خود اظهار ندامت می کرد، پایش را روی زمین دادگاه گردش داد و زمزمه کرد “پور سی جیرا” (بهر حال میگردد) – او بر خلاف قرنها اعتقاد همگانی و رسمی و قدسی، با دوربین و پرگارش دیده و هم مشاهده کرده بود که زمین مرکز هستی نیست که خورشید بدور آن بگردد بلکه زمین است که بدور خورشید در دوران میباشد.
سقراط نتوانست از مغز قاضی دادگاه حکم تبرئه اش را “قابله وار” بزایاند زیرا او عقیده داشت که اندیشه ها از پیش در ما نهاده شده اند – پس “نوشیدن شوکران” یک حکم قطعی از پیش صادر شده محسوب میشد. این سنگتراش “قابله” جانش را پای چه چیزی گذاشت؟ و آن دانشمند چرا حکم خیانت را “پذیرفت” اما جانش را نداد؟
عقاید سقراط به او شاید “خیانت” کردند؟ یا سقراط به عقایدش؟ اما شاگردانش پایه گذار دورانی طولانی از اندیشه و عمل ما شدند، و “خیانت” گالیله درسی بزرگ را به ما داد که اندیشه یی که با واقعیت مصداق پیدا کند خود دیگر خود واقعیت میشود و به “قهرمان” برای اثبات خویش احتیاج ندارد. بهرحال سقراط “بیگناه” نبود، و درست می گفتند که “الحاد و فساد نسلهای نو” را اشاعه میداد – او اندیشیدن را به آنها یاد میداد در حالیکه خود هیچوقت نه اندیشید و نه اندیشیدن را فراگرفت.
انگلیس، فرانسه، و آلمان، هریک به نحوی، از قرن شانزدهم تا قرن هیجدهم، سرزمین این کشمکش بین سقراط و گالیله بودند. هرسه “حامله” و در حال “زایمان” یک “فرزند” بودند، اما “حاملگی، درد زایمان، زایمان” این ” سه خواهر”، هم سرنوشت انسان را برای همیشه دگرگون کردند، و هم، چنان ثروت و آثاری را در عمل و اندیشه، و مبارزه و پیروزی بوجود آوردند که هیچ گریزی نیست جز اینکه این تجربیات را در حین وقوع و بزبان و بیان آنها یی که ” سقراط و گالیله ” هایشان شدند فراگیریم، چه بعنوان عظیم ترین نقد گذشته، یعنی تولید تاریخ، چه برای درک تغییر و تحولات سایر مناطق جهان، و بالاخره، چه برای “تقلید و ابتکار” از آن تجربیات.
تمام کسانیکه ما امروزه فقط کتابها و نوشته هایشان را میخوانیم، و عمدتا حاصل کار آنها را تجربه میکنیم، بلااستثنا و بیواسطه وبواسطه، در این کشمکش بزرگ “سقراط تا گالیله” اثرگیر و اثرگذار بوده اند. اینها، هم “قابله” های زمانه خویش بوده اند و هم، فرزندانش – اینها جبر را در دامن تصادف (سرزمین اختیار)، و اختیار را در دامن جبر اینقدر پروراندند تا اینکه “این دنیای اعجاب انگیز ما” را بوجود در آوردند. بالاخره، همگان صنعتگر سنگتراش و “قابله” شدند – اینچنین اندیشیدن و ضرورت آن به روندی فراگیر مبدل شد و ما از دست طبیعت و نیروهای ناشناخته به سرزمین اندیشه و ابتکارات خویش فراروییده ایم و درعصر “صنعت اخص”، که امروزه هم درد ماست و هم درمان ما، قرار گرفته ایم.
ما “ایرانیان” به خطا تصور کرده ایم که طراح ماشین زیبای تند رویی که سوار می شویم همان تعمیر کار سرکوچه است که ماشین فرسوده ما را یا تعمیر می کند و یا با هزار “کوک و کلک” هنوز چنان به کار وا می دارد که تا فراهم شدن (یا نشدن) پس اندازی برای جانشینی آن “دوام” بیآورد؛ و یا اینکه این تعمیر کار را همان طراح یا از جنس آن می دانیم. اما طراح نوساز است، همان سنگتراش زاده “قابله” است، و تعمیرکار در “گوش مرده” وردی میخواند تا به تحریکش این جسد تکانی دیگر بخورد و ما را یکبار دیگر به مقصد برساند.
از سقراط تا مارکس، چیزی نزدیک به “دو هزار و پانصد سال شاهنشاهی” ما می گذرد، و ما هنوز برای شناختن آنها، در بدر بدنبال “ورد در گوش مرده” خوانان می رویم، و نه خود زندگی بخشان صنعتگر سنگتراش “قابله” که دنیای مارا همچون همان ماشین زیبا و تند رو طراحی کرده و ساختند. یک تجربه بزرگ و هم هولناک تاریخی در این زمینه از اینقرار است که وحدت از اسپانیا تا چین حاصل گسترش اسلام موجب شد که در مراکز علمی و فلسفی مهم موجود و یا جدید، جنب و جوشی از “خواندن و ترجمه کردن، فراگرفتن و جدل کردن” چنان راه افتاد که یهودی و مسلمان و مسیحی، و دیگران را به “کشف” یونان و “سنگتراشان قابله اش” برد و محصولاتی تاریخساز از آنها. اروپا از این طریق “به جد آباد خود” پی برد و بخاطرش آمد که جنگ و خونریزی را بکناری بگذارد و به آنچه آنها گفته و اندیشیده بودند بپردازد(رنسانس). اروپا این سقراط وافلاتون و ارسطو را از طریق حاشیه نویسان و مفسران همین مراکز کشف کرد و بالاخره به فراست افتاد که خود در”صومعه” های فراری به نوک کوههای “امپراتوری روم” مخروبه و شعله ور در جنگ و غرق در خونریزی اشرافیت پیشین و فئودال های جدید، نوشته های اصیل و حتا حاصل کار این مراکز “اسلامی” که بعنوان “سند” الحاد و کفر جمعآوری شده بودند را بخواند و فرابگیرد. جالب است که هرکس به اینها دست مییافت، و یا کنجکاوی نشان میداد، بعنوان ملحد و کافر سوزانده میشد؛ اما از دل همین صومعه نشینان، حرکت هایی شروع شد که معروفترین آنها همان چیزیست که “مدرن” نامیده شده است، و از دل این، ریشه های تلفیقی یی از قبیل سکولاریسم بوجود آمد.
فرانسه و “قابله” هایش ارزشگرای عقیدتی بودند، انگلیس و “قابله” هایش عملگرای اجرایی بودند، و بالاخره، آلمانها در پی یک کاسه کردن این دو، و سرگذشت خویش، کانت و هگل را پرورش دادند که زمینه بستن یک دوره بزرگ را فراهم آورند که با “پل” فویرباخ، عصری از حاکمیت سنگتراشان “قابله” را بنا بگذارند که با مارکس شروع میشود که گفت “تاکنون فلاسفه به تفسیر جهان پرداخته اند، و حال زمان تغییر آنست”، و نوید داد که “انسان این چنین ماقبل تاریخ خود را پشت سر میگذارد و به تاریخ وارد میشود” – درک مارکس از تاریخ نقد گذشته بود و از”گذاراز ماقبل تاریخ به تاریخ”، خوانش نقادانه گذشته در چشم انداز و چشم داشت طرحی برای آینده و وظیفه حال، که هم مقدمه و هم اساس تاریخ هستند. او میدانست که گذشته نه باز آمدنی است و نه باز یافتنی مشخص (کانکریت) در روند اندیشه، و بهمین دلیل، تاریخ را بعنوان باز یافت “منطقی” گذشته در روند اندیشه می دانست و نه به هیچ وجه باز یافت گذشته به عنوان ” مشخص تسلسل زمانی” (کرونولجیکال کانکریت)، یعنی تولید گذشته “چنانکه بوده است” (از- ایت- واز).
باید از دست مراجعه و “فراگیری” از تعمیرکاران رهایی یافت و نوشته هایشان و گفته هایشان که همان “ورد در گوش مرده ” هستند را برای مرثیه به شاعران افول قرونی مان داد که اساسا در گیرودار پیش از شنگتراش “قابله” یونانی هنوز در دام کلاف گمشده، یا در حزن، باید “مست و خراب از سر بازار” آورد، و یا در پایکوبی و رقص کنان در میانه ملکوت اعلا و ناسوت ادنی و حیله گر، پیدایشان کرد.
اسلام به شرق، در واقع بازگشت از افلاتون و ارسطو بود نه به سقراط، بلکه به پیش از او. اشرافیت پاگان رومی پس از صلیب کشیدن مسیح، به جلد مسیحیت در آمد و در دربار امپراتورهای روم به تخت نشست، و مشابه این اتفاق در شرق اسلامی افتاد؛ اشرافیت پاگان عرب پس از مرگ بنیانگذار، به جلد اسلام در آمد و در دربار شاهان پارسی جلوس کرد.
این دربارهای شرقی اسلام حاصل کار و کوشش مراکز علمی و فلسفی یی که “یونان” را (جمع بندی تمدنهای پیشین) “کشف” و تفسیر کرده و به بحث و جدل گذاشته بود را به اروپا داد و بخاطرشان آورد – برایشان مقدمه تاریخ ساخت. بدینگونه، آنها به این نقد تاریخساز ادامه دادند تا رنسانس، و این درباران شرقی هنوز در غبار سنگتراشی پدر سقراط، و “وق وق” فرزند زاده شده توسط مادر سقراط، از خود می پرسند و بر سر همدیگر و دیگران میکوبند که “جام شوکران کارآ تر است و یا هیزم شعله ور” – شاید سقراطی و گالیله یی باید که این سرگذشت را بپایان برسانند – این همان “کسی میآید که شبیه هیچکس نیست” است یا استفاده از تجربیات دست اول “قابله های” اروپایی، این انتظار برای “کسی شبیه هیچکس” را حتا پیش از “سروده” شدنش نیز غیر لازم می کرد.