ا
هیجان خاصی داشتم. در سرسرای سالن همراه با پسر، دختر و همسرم ایستاده بودیم. سعی داشتم آرامشم را حفظ کنم، اماغوغایی در درونم بود.دوست داشتم نزدیک در ورودی سالن باشیم که زودتر داخل شویم. هیچ فکر نمی کردم ایستادن نزدیک در ِورودی سالن، ممکن است برایمان ارمغانی هم داشته باشد!
اطراف سالن مملو از جمعیت بود. هرجا را که نگاه میکردی، آدمهایی را می دیدی که پچپچکنان در گوش هم چیزی می گفتند. یکی میگفت: «خوب شد اومدیم کنسرتش رو ببینیم وگرنه معلوم نیست دوباره کنسرت بذاره یا نه…»
مرد پنجاهوچند سالهای که کراوات قرمزی زده بود، می گفت: «اون سالها رو باید می دیدید که از زدن نمی افتاد. جوری آرشه رو میکشید که بیا و ببین، اما الان که دیگه براش نای زدن نمونده…»
پسرم و دخترم نمیدانستد ماجرا چیست، و اصلا هم نم یخواستند به حرفهای دیگران گوش کنند. آنها آمده بود که کنسرت استاد را ببیند. جابجا زنان و مردانی ایستاده بودند با دسته های گل. من اما با هیجان خاصی اطراف را نگاه می کردم. هرجا را که می دیدم چند ثانیهای به آن زل میزدم، گویی می خواستم از آنها که آمده بودند سوالی بپرسم و مدتی کوتاه با نگاهم با آنها حرف بزنم… همهمه غریبی اطراف سالن را فراگرفته بود و همه همچنان منتظر بودند که در باز شود. چقدر طولانی شده بود این انتظار…
به ناگاه چشمانم گرد شد. باورم نمی شد. بدون اینکه مسیر نگاهم را تغییر بدهم با صدایی که پسر، دختر و همسرم توجه هایشان جلب شود گفتم:
«شجریان…»
حالا دیگر به چند قدمی ما رسیده بود. در سالن باز شد و همراه جمعیت ما هم داخل سالن شدیم. جالب بود با یک تیر؛ دو نشان…
هم شجریان را نزدیک دیدیم و هم هنر نمایی استاد را خواهیم دید… استاد شجریان به احساسات حاضرین با وقار و افتادگی پاسخ داد و در صندلی اش جای گرفت، او هم منتظر هنر نمایی استاد بود… همه میخکوب بر صندلیهایشان نشسته بودند و جملگی شوری در سر داشتند. به سن خیره شده بودم، می خواستم هیچ حرکتی از چشمم دور نماند؛… همانند همه آن سالهایی که در سالن سینما به قول اخوی چهار چشمی خیره می شدم به پرده جادویی سینما!… حالا هم می بایست شاهد هنر نمایی استاد کهنسالی بشوم که سالها آهنگهایش را در همه دوران زندگی شنیده بودم و این سالهای آخر شاید موفق شوم از نزدیکش ببینم!
لحظهای سکوت حاکم شد….
مردی لاغراندام با موهای سپید وارد شد. دستان او خالی بود، زیرچشمی نگاهی به جمعیت انداخت و جلوتر از دیگران و لبخندزنان روی جایگاه آمد. همه به احترامش ایستادند و تشویقش کردند. من شاید خوشحالتر از دیگران بودم، بغض غریبی گلوی مرا و شاید انبوهی از جمعیت را می فشرد. مردی که همه به خاطرش آمده بودند سازش را بیرون آورد و بر آن بوسه زد. ویولن را روی شانه چپش گذاشت و با آرشه بر سیمهای ساز کشید. صدایی شیرین، پرصلابت، سنگین و با احساس که هر لحظه قادر بود نتهای متفاوتی اجرا کند. لحظاتی بود که عده ای ایستاده مشغول تماشای هنرنمایی استاد بودند. با اجرای «غوغای ستارگان» و «امشب شوری در سر دارم» همه سالن با آهنگ او زمزمه می کردند و همگی با اشکی گوشه چشم. و زمانی که «اشک من هویدا شد» را اجرا کرد سالن در اوج قرار گرفته بود. اجرایی بدون کلام! که همه را به وجد آورده بود. او هم ما وهم خودش رابه اوج برده بود…
اجرا که تمام شد همه به احترامش دست زدند. پسرک جوانی دواندوان سمت استاد رفت و دسته گلی را تقدیمش کرد.عشق به استاد نگذاشت که صحبتی بین آنها صورت بگیرد، انگار زبانش بند آمده بود! اما پشت آن سکوت و نگاه، دریایی از حرف و لطف بود
که نخواست جاری شود. او برای نخستین و آخرینبار استادش را دید و بغضی که در اجرا نترکید در مراسم خاکسپاری آسمان را هم به گریه انداخت…
آری… در غوغای ستارگان، در میان گلها، اشک پسر جوان شهرستانی بود که هویدا می شد…
پسرک شاید به نجوا می گفت:«من هم بیقرار ایرانم… »
و صداها اینک طنین انداز است…