ازاون روزهای بارانی بود. بابل زیباتر از همیشه می نمود. زمین خیس، خیابانها شسته، و درختان نارنج در دو سوی خیابان قد کشیده بودند و تن به طراوت باران سپرده بودند. من شمال سبز را در پاییزانش دوستتر می دارم، واریته ای از زیبایی رقص ورنگ بر درختان که همچون رخت دخترکان روستایی ملون به آراستگی جلوه می آفرینند. شمالی که در اوج پنهان زیبایی ها، همچون صلابت های شهر من و شهر تو دردها در سینه دارد و خونین جگر است. هنوز تا ساعت چهار وقت داشتیم. شیشه های مه گرفته، گرمای دلنشین درون ماشین و صدای نی استاد موسوی که از ثخش صوت به گوش می رسید، مانع از آن بود هوای سرد بیرون را احساس کنیم. گفتگوی من و “هیتا”، آنروز قرارمان منزل یکی از دوستان بود، جمعی که هفتگی گرد می آمدند و شعری خوانده می شد و گاهی هم صدای آوازی وسازی بر لطافت انجمن بیش از پیش می افزود .
انگاری آنروز بابل برای هیتا رنگ و بوی دیگری داشت. این را از بدو ورود به شهر احساس کرده بودم، صحبتهای او رنگ و بوی دیگری گرفته بود. داشت از پیشترها، دوران گذشته و کودکی و خاطرات مدرسه می گفت که با “فرهاد” داشتند. و فراغت هایی که در اطراف شهر می گذشت. جنگل، دریا… “با هم بزرگ شدیم . یا من خانه اونها بودم یا او پیش من می آمد،همیشه با هم بودیم “شمال بود و هزاران افسون زیر آسمان شرجی زده اش، درختان نارنج، شالیزارها و تن تب کرده جنگل و آسیمگی دریا که آتشی در سینه داشت و هوای نمناک آسمان شهر. که هر آن کس که شیدایی رقصیست چنین در آغوشش می کشد. “ما زیاد با سیروس و فرخ و ایرج ارتباطی نداشتیم، اونها بزرگتر از ما بودند و ما دنیای خودمان را داشتیم، سرمان گرم شیطنت های خودمان بود، تازه داشتیم راه وچاه شرا هم پیدا می کردیم.”
ابتدای دهه پنجاه است و زمزمه های در گوشی آغاز می شود. رفت و آمدهای مشکوک در کوچه، با افراد غریبه و کراواتی، چیزی نیست که از نظر پنهان بماند. همه چیز رنگ التهاب و نگرانی دارد و انگار که شب آبستن خیلی چیزهاست. به دنبال سر نخ خانه را زیر و رو می کنند، سیروس بدنبال لو رفتن خانه تیمی، در طی یک درگیری با ماموران ساواک مجروح و دستگیر شده است. داغ تازه ای بر سینه جنگل می نشیند.”تخم لق کاشته شده است” و سینه جنگل تاریخ جدیدی را رقم زده است که خواب از چشم شب زدگان ربوده است. رژیم افسار گسیخته و آسیمه به هر جایی سر می کشد. بوی خون و گلوله هنوز از جنگل بر می خیزد. ماه شهریور است و سال پنجاه. سالی که “زنگها بصدا در آمدند و طوفان شکوفه داد”. سیروس زیر شکنجه شهید می شود و شهادت رفیق سیروس چیزی از بیستر آموختن و بیشتر دانستن فرهاد و هیتا کم نمی کند. اشتیاق بیتر دامن می کشد. و دیو تباهی در سیاه قلعه بد نامی، مستانه عربده می کشد .
هنوز فرصت داریم، تا ساعت چهار کمی وقت باقیست، و پرسه زدن در شهر بابل هم گویی امروز داستان دیگریست. باران نم نم شروع به باریدن می کند. صدای هیتا آهنگ غم انگیزتری گرفته است، فهمش زیاد سخت نیست. از مکث هایی که در صحبتش می کند و گاهی برای لحظاتی هم رشته کلام را می گسلد و به سکوت فرو می رود، می شود احساس کرد که در دلش چه غوغایی بپاست. نمی تواند پرده اشکش را مخفی کند. نمی که بر چشمانس نشسته است، گویاست.
هیتا ادامە می دهد واز اون روزهای سیاه می گوید “هنوز بهت و سنگینی شهادت رفیق سیروس فروکش نکرده است که دردی تازه بر سینه داغدار مادر “ام البنین” فرود می آید. رفیق فرخ هم طی یک درگیری در خیابان “فرح آباد” تهران به شهادت می رسد. تابستان داغ دیگریست. مرداد ماه سال پنجاه ویک است. انگاری باز هم عطش زمین خون می طلبد، این چه تدبیریست وشاید تقدیر؟ “آسمان میهن ما آبی نیست”، و آنجا که ما به خورشید نزدیک می شویم تپخاله های سرخ خون از آسفالت خیابانها شتک می زند که براستی این چه تدبیر است!؟
مرکز شهر است و خیابان کمی شلوغ است به میدانی نزدیک می شویم، هیتا برف پاک کن را روشن می کند، باران تندتر شروع به بایدن کرده است. در اولین خیابان فرعی می پیچد تا کمی از التهاب ترافیک و شلوغی خلاص شویم، عابرین با سرعت در حال گذرند، به بیرون نگاه می کنم خانمی با دختر خردسالش از مغازه ای بیرون می آید و در نزدیکی ما منتظر تاکسی می ایستد. محکم دست کودک را چسبیده است که زیر باران تند مبادا با سهل ا نگاری راننده ای فاجعه ای بپا شود، هیتا سکوت می کند، شاید خیابان خیس و تردد هر از گاهی عابرین، که گاهی بی توجه به ماشینها، با عجله سعی در گذشتن از خیابان می کنند او را مجبور کرده که بیشتر حواسش را به بیرون متمرکز کند. فاخعه هنوز بپایان نرسیده است. در سایه روشن سالهای دور، سالهای ابتدای دهه پنجاه، یاد شهر خودم می افتم. تصویری مه آلود را از او مجسم می کنم و “عبدالله” را که با گامهای کوچک سریع و تند به دنبالش گام می سپارد تا همراه شود، یا اقل کم جا نماند، اما تقدیر نبود که عبدالله، با اون شور نوجوانی بتواند با اون گامهای استوار همراهی کند. رفیق ایرج را می گویم، که در همون سالها به قصر شیرین آمده بود و در جستجوی راه خارج شدن از کشور و رفتن به عراق، و از آنجا رفتن به فلسطین. تا در کنار مبارزان فلسطینی قرار بگیرد، به اون واسطه به قصرشیرین آمده بود و در این شهر کوچک، همنشین در محله ما. کوچه قرنطینه. تا با “فرصت” دختر “میم زینب” هم ازدواج کند و صاحب دو فرزند شود. روزبه و رویا، که سالها بعد آنها را در همین بابل ملاقات کردم، و آنها نیز با تصویری سایه روشن از یادمان و چهره پدر. و مادر بزرگ که چهار عکس از چهار فرزند در چهار قاب کنار هم ،… واین مادر، “ام البنین” با چه صلابتی از این چهار عزیزی که به جنبش مبارزاتی مردمش تقدیم کرده بود وامید در تغییر که در فراسوی به آن چشم دوخته بود. و خاطرات “میم زینب”، از مهربانیهای ایرج، “تمام بچه هام یه طرف، ایرج یک طرف” و با چه تاثری از فقدان ایرج یاد می کرد که به ناگاه رفت و وقتی از بازگشت او مطلع می شوند که ساواک با عکسی از او و خبر شهادتش در جنوب، آنها را مکرر به بازجویی می کشاند. عبدالله بعدها خروج ایرج را این چنین تعریف کرد که “مکرر از من می پرسید: عبدالله می توانی به من بگویی این مردمی که به عراق می روند جنس می آورند، از کدام راه واز کجا می روند؟” و من با تعجب و دنیای خودم می پرسیدم مگه می خواهید شما هم بروید جنس قاچاق بیاورید؟ و او می خندید، گیرم که این کار راهم بکنم مگر اشکالی دارد؟ در ضمن این قاچاق نیست، این مردم که درآمد آنچنانی ندارند نه کاری هست که انجام دهند و نه شغلی دارند، به اجبار تمام این خطرات را بجان می خرند که کمک خرجی برایشان باشد، “در آنزمان بودند کسانی که به روستایی در مرز عراق می رفتند و جان به ریسک گلوله ژاندارمها می سپردند تا طاقه ای پارچه یا کیسەای شکر و یا ظروف کوچکتری چون لوازم چینی و صابون و… بیاورند که با کمی سود آنرا بفروشند، قصرشیرین یک شهر کوچک مرزی بود وتا مرز عراق فاصله چندانی نبود. درست آن سمت “آق داغ”، رشته کوهی که دو تا مرز را جدا می کرد. و رفیق ایرج هم این را خوب می دانست.”یک روز با هم آمدیم و تا نیمه های راه با هم رفتیم، من مسیر را به او نشان دادم، بدون آنکه از تصمیم او چیزی حدس زده باشم. بعدش که بر گشتیم آنقدر غرق محبتهای او بودم که اصلا فراموش کردم که در چه تصمیم بزرگی من با او همراه شده بودم.” و چنین بود آغاز رفتن ایرج. “شب به خانه آمد، مثل همیشه احوال من را پرسید. فرصت و بچه هایش هم خانه ما بودند، شام آنها را نگه داشتیم، بحد رفتند و دیگر من ایرج را ندیدم و درد او را هیچوقت فراموش نمی کنم”، این را “میم زینب” گفت. شهر کوچک من چه دل بزرگی داشت، باید دریا دل بود تا بتوان دردانه سفت و نهنگانی در خود جا داد که جز دریا را بر نمی تابیدند. تا آنروز که رفیق ایرج خودش را به عراق می رساند و از آنجا به فلسطین می رود که “محمد حرمتی پور” انتظارش را می کشید، و پس از یک دوره آموزش نظامی چریکی در سازمان “الفتح” به اتفاق حرمتی پور از مرز جنوب وارد ایران می شوند که لو می روند. زمین تفته و داغ جنوب بر خون وآتش دهان گشوده بود، با حمله مزدوران به آنها و درگیری مسلحانه، نهایتا رفیق حرمتی پور موفق به فرار می شود و رفیق ایرج، در محاصره قرار می گیرد که در نهایت برای آنکه زنده دستگیر نشود با کشیدن نارنجک و یک حرکت انتحاری خودش و تعدادی از مزدوران رژیم ستمشاهی را از بین می برد.
و در این فاصله بود که اینها را برای هیتا تعریف می کردم. او نگاهی به ساعتش انداخت، تا ساعت چهار وقت زیادی نمانده بود، به “چهار راه شهدا بی سر تکیه” پیچید، آرام ماشین را در کناری نگاه داشت و عمیق رو به سوی کوچه “صابری” خیره شد. در سکوت بود که رد نگاه اورا دنبال کردم، کوچه ای قدیمی، از این کوچه ها هنوز در بابل زیاد دیده می شوند، خانەهایی که هنوز از لوازم نوسازی در امان مانده اند و در نما و دیوار و سقف های سفالینشان رد پای سالیان درازی دیده می شود. باران کمی آرامتر شده است، از اون رگبار دقایق گذشته کمی فرو کاسته شده، اهالی محل با تب وتاب بیشتری در رفت وآمد هستند، پیر مردی که چند عدد نان بربری در سینه گرفته است و آرام به سوی منزلش می رود،
“اون خانه را می بینی “،
نگاهم را به سوی او بر می گردانم، و دوباره با تعقیب رد نگاهش به سمت کوچه بر می گردم،
– اون خانه سر نبش
– همونی که یک درخت درش پیداست؟
– با مکث کوتاهی گفت، بله، همون خانه. من مدت زیادی از دوران نوجوانیم را با فرهاد در همین خانه گذرانده ام.
– فرهاد؟ و ادامه می دهم، سپهری ها؟ خانه شان اینجا بود؟ با کمی تعجب و استفهام می پرسم.
– بله خانه سپهری ها و فرهاد همین خانه است .
– الان کسی هم اینجا زندگی می کند؟
– نه… تا انجا که اطلاع دارم کسی از خانواده فرهاد اینجا زندگی نمی کند. بعد از اون سال آخر که فرهاد هم در ظفار شهید شد، دیگه این خانه برای همه غریبه شد. من هم که سالهاست از بابل بیرون زده ام، دیگه زیاد خبر ندارم.
بار دیگر نگاهم را به خانه می دوزم که این سرا چه در دل خود نهفته دارد، و آن درخت کهنسال که در پیراستگی و فراخی از سیاهکل نشان داشت، درختی که در زیر سایه خود چهار عزیز را به جنگل گره می زد .
تقریبا ساعت چهار شده بود و ما حرکت کردیم.
و شهادت رفیق فرهاد، در ظفار، او آخرین بازمانده برادران سپهری بود که اولین رفیق شهید مبارزات انترناسیونالیستی سازمان فداییان در کنار دیگر مبارزان رهایی و آزادی در ظفار شهید می شود، سال پنجاه و سه.
-” من هم اون سال سرباز بودم، یک روز از اداره اطلاعات آمدند و منرا همراه خودشان بردند. بازجویی روزها ادامه داشت. تنها عکسی که از درون کیف بغل فرهاد پیدا می کنند عکس مشترک من و فرهاد بود، یادگاری از روزهای با هم بودن، و ساواک هم سراسیمه سراغ من آمد بلکه سر نخی از ارتباطی یا دیگر رفقای مشترکمان پیدا کند.”
رسیده بودیم، هیتا یه گوشه ای ماشین را پارک کرد و وارد منزل شدیم، هیتا این شعر را خواند که در همون سال، سال پنجاه و سه، به مناسبت شهادت رفیق فرهاد سروده بود :
در این گذار
مرا شب رسیده است
ولی نشان خانه موعود در دست و
تلاش پای مرا ،خستگی دریغا گو
پیاله های ساکره تسکین
نشانه های زوال
مرا ز جرگه پیکار می راند
هلا… شکیبایی دیرین
هلا… غرور
نشست فاجعه تا کی ؟
دروغ بود این همه وعده های من!؟
هرگز
اگر بپای من هم اکنون
هزاران خار نشسته
به رنج کودکیم سوگند برای دخترم “هیتا”
هزار لاله به بار آرم…
آنروز” ۱۹ بهمن” بود.
————————
میم زینت = میم در گویش کردی منطقه، به عمه و خاله گفته می شود، و در مقام احترام ، به خانمهایی که سنی از آنها گذشته است، اتلاق می شود.