حدود یک سالِ پیش در گفتگویی خصوصی با دوستی از چپی های قدیم به ایشان گفتم که «گفتمانِ چپ» (Discourse of the Left)، علی رغمِ تمامِ پتانسیل های مثبتِ آن، مدتهاست که در عرصه سیاسی/اجتماعیِ ایران به محاق رفته، و بدین ترتی جامعه را از مزایای ممکنِ خود محروم کرده – که به نظر من یکی از دلایلِ اصلیِ وضعیتِ نا بسامانِ حاضر در مملکتِ ایران می باشد؛ فلذا باید این گفتمان را در ایران «نو» کرد. از قضا ایشان هم با من موافق بود و از این پیشنهاد استقبال کرد. با این وجود، این اشتیاقِ ما به تلاش برای نو کردنِ گفتمانِ چپ در ایران در حدِ همان موافقت مان در جریانِ آن گفتگوی خصوصی باقی ماند؛ چرا که در سالی که در پی آمد بنده به ناگزیر درگیرِ مسائلِ دیگری در صحنه سیاسیِ ایران شدم که مرا از تمرکز بر روی گفتمانِ چپ بازداشت، و به قول سعدی: «دریغا که مشغولِ باطل شدیم، زحق دور ماندیم و غافل شدیم!»
بدین ترتیب، هنگامی که فراخوانِ مقاله-نویسی درباره چپِ ایران در وبسایتِ «اخبارِ روز» به قلمِ آقای نادر عصاره به دستِ من رسید، از آنجا که دغدغه قدیمِ خود را مورد خطابِ این فراخوان یافتم، موقع را غنیمت شمردم تا مقاله ای کوتاه قلمی کنم و در آن ابتدا به دلایلِ افولِ گفتمانِ چپ در ایرانِ معاصر بپردازم و سپس سرفصل-وار به برخی راه-کارهای احیاء و بهبودِ آن اشاره کنم، به گونه ای که بعدا بشود این سرفصل ها را گسترش داده و موردِ بحث و بررسیِ عمیق تر قرار داد. همینجا از آقای عصاره و مدیریتِ وبسایتِ اخبارِ روز سپاسگزاری می کنم که بابِ گفتگو درباره این مبحثِ اساسی را گشودند؛ و امید دارم که این گفتگو به حالِ دموکراسی در ایران مفید افتد و به گسترشِ آزادی و عدالت در آن مملکتِ زخم-خورده و پریشان احوال کمک کند.
در ابتدا باید به دلایلِ افولِ گفتمانِ چپ در ایران بپردازم. لازم به ذکر می دانم که در این بررسی تنها به دلایلِ «نظری» و «درونیِ» افولِ گفتمانِ چپ خواهم پرداخت، وبا دلایلِ «بیرونیِ» آن همچون سرکوبِ گفتمانِ چپ توسطِ دو قشرِ سلطنتی و مذهبی؛ کمکاریِ اکثریتِ اهالیِ چپ برای تولیدِ گفتمانی «خانگی» و مستقل از گفتمانِ ابرقدرتهای چپِ جهانی – که در گرایشاتِ پیدا و پنهانِ بسیاری از آنها به شورویِ سابق مشهود است؛ و از همه مهمتر، فراموش کردنِ «عدالت-محوریِ» اجتماعی که اصلِ اساسیِ گفتمانِ چپِ تاریخی می باشد و به جای آن وارد شدن در بازی های قدرتِ صرفا «سیاسی» که مسائلِ اجتماعی و معیشتیِ مردم را در درجه چندمِ اهمیت قرار می دهد، کاری نخواهم داشت، که صحبت درباره همه آنها در این کوتاه-مقال نمی گنجد. پس از ذکرِ این، باید بگویم که به نظرِ من گفتمانِ چپِ سنتی در طولِ تاریخِ خود در ایران گرفتارِ دو مشکلِ عمده «معرفت-شناختی» (epistemological) بوده که هر دو به نوبه خود منشاء عملِ چپ قرار گرفته و آن را به قهقراء برده اند.
اول، گفتمانِ چپِ «مرئی» (visible) در ایران به طورِ عمده گرفتارِ آن طرزِ تفکری بوده که نظریه پردازانِ چپِ مدرن همچون گرامشی، لوکاش، و آلتوسر از آن به «مارکسیسمِ عوامانه» (Vulgar Marxism) یاد کرده و آن را نکوهیده اند؛ چرا که مارکسیسمِ عوامانه، بُغرَنجِ بشری را به «جبرِ اقتصادی» (economic determinism) تقلیل می دهد که در آن «پایه» (base) اقتصادی، «فراساختارِ» (superstructure) ایدئولوژیک را شکل می دهد. اگر به مرامنامه ها و اساسنامه های اکثرِ احزاب و گروه های چپِ سنتی در تاریخِ ایران نظری افکنده شود و به شعارهای مورد علاقه شان گوش سپرده شود، این حقیقت به آسانی اثبات می شود که چپِ سنتی در ایران به طورِ عمده بر اساسِ همین مفهومِ مارکسیسمِ عوامانه شکل گرفته است؛ که ساده اندیشانه تعارض را به دعوای اقتصادی میانِ «پرولتریا» (proletariat) با «بورژوازی» (bourgeoisie) تعبیر کرده «کارگر» را «فِتیش وار» تنها ستمدیدهِ برحقِ هستی به شمار می آورد؛ گویی جامعه دو طبقهِ یکدست بیشتر ندارد، و گویی در «درونِ» خودِ این طبقات – و نه در «میان»شان – از بی عدالتیِ سیاسی– اجتماعی خبری نیست. این در حالی است که در حقیقت عواملِ بی-شماری بر ایجادِ طبقاتِ اجتماعی و تعارضاتِ عمدتا ناخوشایندِ آنها تاثیرگذار هستند که اقتصاد تنها یکی از آنهاست. خودِ مارکس و انگلس که بنیانگزارِ ایده تعارضِ طبقات بودند هم در آثارِ متاخرشان و البته در تجدیدِ چاپِ آثار متقدم شان در مواضعِ اولیه خود تجدید نظر عمده کرده و علاوه بر کارگران، اقشارِ مختلفِ دیگری را نیز در صفِ انقلابیونِ عدالت طلب گنجاندند. با این وجود، این «تقلیل گراییِ» (reductionism) اقتصادی-کارگریِ فلج-کنندهِ چپِ سنتی در ایران – که کمابیش هنوز هم در میانِ «سنتی»ها رواج دارد – در بلندمدت یکی از دلایلِ مهمِ افولِ گفتمانِ چپ در ایران بوده است.
دوم، چپِ سنتی در ایران بیش از اینکه از مارکسیسمِ کلاسیک الهام گرفته باشد، تحتِ تاثیرِ لنینیسم/مائوئیسم بوده است. برای درکِ این حقیقت که چرا تاثیرپذیریِ عمده چپِ سنتی در ایران از لنینیسم– مائوئیسم به جای مارکسیسمِ کلاسیک از نقائصِ این گفتمان به شمار می آید، باید به اختصار به افتراقِ این دو جریانِ شبیه– متفاوت از سَلَفِ شان بپردازیم. بدون مقدمه چینی، در جایی که تا پیش از مارکس فلسفه معمولا درگیرِ «شناختِ» (cognition) کائنات از طریقِ «مشاهده» (observation) یا «مکاشفهِ» (intuition) «ماوراء-محور» (metaphysical) بود؛ پس از مارکس فلسفه به طورِ عمده به ابزاری برای شناختِ «مادیِ» (materialistic) کائنات وسپس ایجادِ «تغییر» درآن تبدیل شد. کهن-واژه «پراکسیس» (praxis) که مارکس به آن مفهومی تازه بخشید، دقیقا در همین معنی به کار گرفته شده است. بدین ترتیب، می بینیم که گرچه مارکس بر تغییر تاکید می کند، و این اصولا در طرفداریِ او از مفهومِ «انقلاب» مبرهن است، اما برای او «معرفت» کماکان در درجه اولِ اهمیت قرار می گیرد که «تغییر» در پیِ آن می آید یا بر آن محمول است. به عبارتی دیگر، برای مارکس، معرفتِ «سوژه» (subject) بر عملِ او مقدم است، یا حداقل اینکه در نزدِ او این دو همپایه اند.
این در جایی است که در لنینیسم– مائوئیسم، که به طورِ عمده بر پایه مانوورهای تبلیغاتی– سیاسی و نظامی برای تحریکِ سوژه های نامختار یا کم اختیارِ «بی-معرفت» یا «کم معرفت» به حرکتِ انقلابی شکل گرفته اند، معمولا عملِ شدید بر معرفتِ عمیق تقدم و بلکه ترجیح دارد. این باعث می شود که «جهان-بینی»ای که بر اساسِ اینگونه «نتیجه-گراییِ» کور شکل گرفته، امری هیجانی و به شدت «کنش-واکنشی» باشد که پایه و اساسِ نظریِ محکمی برای مشروعیتِ خود ندارد، و «شورِ انقلابی» خود و دشمنیِ احساسی با مخالفانش را تنها دلیلِ حقانیت خودش به شمار می آورد، که بدین ترتیب در بلندمدت پایگاهِ اجتماعیِ خود را تحلیل می برد. این نوع جهان بینی همان چیزی است که در طولِ تاریخ آن را «چپِ رومانتیک» نام نهاده اند. نگاهی به اعمالِ «قهرمانانه» و بعضا خشونت-آمیزِ انواع و اقسامِ گروه های چپ در تاریخِ ایران – که در مواقعی به وضوح یادآورِ «استالینیسم» می باشد ، که در بلندمدت محبوبیتِ ابتدایی شان در میانِ مردم را از آنها زدود به خوبی نشانگرِ این حقیقت است. معترضه بگویم که سیاستِ «بحران-سازیِ» رژیمِ جمهوری اسلامی بعد از انقلاب – که به طرزی کنایه آمیز به سرکوبِ اساسیِ گفتمانِ چپ در ایران انجامید، میراثِ همان شیوه احساسی و افراطیِ چپِ سنتی در تاریخِ ایرانِ معاصر می باشد.
اما از این دو دلیلِ خاص که بگذریم، عدمِ اقبالِ عمومی به گفتمانِ چپ در ایرانِ معاصر و در تمامِ دنیا یک دلیلِ عام هم دارد که فقط مختصِ گفتمانِ چپ نیست و هر گفتمانِ کلاسیکِ دیگری را در برمی گیرد؛ و آن این است که امروز ما در روزگاری زندگی می کنیم که به شیوه ای بعضا گمراه کننده عصرِ «پسا-ایدئولوژی» (post-ideology) نامیده می شود؛ بدین معنی که امروز ایدئولوژی در قالبِ متونِ مُدَوَّن و آیین امه های سفت و سختِ مرامی و حزبی که الزامِ عملی می آورد وجود ندارد، یا اگر دارد به آن اقبالِ عمومی وجود ندارد؛ و اینکه انسانها ترجیح می دهند که بدونِ خط و ربطِ اصولی و مرامی روزگار بگذرانند. این البته غلط نیست و تا حدود زیادی حقیقت دارد، اما در عین حال بسیار گمراه-کننده است، چرا که این حقیقتِ بنیادی را پنهان می کند که «مرگِ ایدئولوژی» خود ایدئولوژیِ سفت و سختی است که اربابِ قدرت و سرمایه در عصرِ رسانه ترویج می کنند تا بدان وسیله خواب در چشمِ مردم ریخته مقاومت شان را درهم شکسته و آنها را به مصرف گرایانی صرف تقلیل دهند که خود چنین می اندیشند که «ارزش»های «مستقل»شان در زندگی همه از «خود»شان نشات گرفته است، و نه از دکترینی زیرکانه در «خارج از خود»شان. به عبارتی دیگر، امروز فرهنگِ «مصرف گرایی» (consumerism) – نه لزوما مصرف گراییِ مادی، که حسی و اندیشه ای هم به لطفِ زورمداران چنان در جهان نهادینه و برای انسان «درونی» شده که به «طبیعی» (natural) بدل گشته؛ فلذا بسیاری حتی نمی توانند این حقیقت را ببیند که این هم تنها گفتمانی «برساخته» (constructed) دستِ بشر است که متضمنِ هیچ حقیقتی طبیعی فراتر از خودش نیست، و تنها راهبردی زیرکانه و فراگیر برای «انحصارِ قدرت» در هسته هایی خاص در سراسر جهان است. اینکه امروز بسیاری مدعی می شوند که «سیاسی نیستم» یا «با سیاست کاری ندارم» – سوای از مسئولیت گریزیِ آنها ، خود نشان از همین درونی شدن و طبیعی شدنِ فرهنگِ مصرفگرایی در آنها دارد، تا آن حد که نمی توانند این حقیقت را درک کنند که این فرهنگ، خود از سر تا به پا «سیاسی» است.
به هر ترتیب، به سرِ صحبتِ خود که بازگردیم، در پایان باید بگویم که به نظرِ من گفتمانِ چپ برای مطرح کردنِ دوباره خود در عرصه سیاسی– اجتماعی ایران باید اول «فلسفه»اش را به طورِ عام و «معرفت شناسی»اش را به طورِ خاص بازنگریِ عمده کند. این گفتمان باید این حقیقت را در نظر بگیرد که تعارضِ طبقاتی به سوی عدالت جویی، اقشاری بسیار فراتر از قشرِ کارگر را دربرمی گیرد که همه کمابیش در زندانِ قدرتمداریِ قدرتمندان گرفتار آمده اند، فلذا برای دستیابی به آزادی و عدالت باید در کنارِ هم تلاش کنند. بعد هم اینکه گفتمانِ چپ باید خود را از قید و بندِ «اقتصادِ صرف» برهاند و روانشناسی و پدیدارشناسی را نیز به دغدغه خویش تبدیل کند تا برای مخاطب قرار دادنِ بغرنج های بشری جامعیتِ بیشتری بیابد. اما از همه اینها مهمتر شاید این باشد که گفتمانِ چپ برای حضورِ موثر در جامعه باید به اصلِ خویش که همانا «عدالت-طلبیِ» اجتماعی باشد بازگردد، و خود را در میانِ «مردم» و نه «سیاستمداران» مستقر کند. به عبارتی، این گفتمان باید از حالتِ «دکترینیِ» صرفِ سیاسی خارج شود و جذابیتِ «عمومی» – و نه «عوامانه» پیدا کند. بدیهی است که هر کدامِ از این موارد خود ریزمواردِ بسیاری را دربرمی گیرد که باید در موقعِ مقتضی به طورِ مفصل به آنها پرداخت. با این وجود، برای آغازِ سخن، که شایسته هم نیست به درازا بکشد، به نظرم همین قدر کفایت می کند، باشد که در عمل به کار آید، که به قولِ فردوسی: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست!»
رضا پرچی زاده
۱۱ آبان ۱۳۹۱
ایندیانا، پنسیلوانیا