در آن سو
در فاصله کوتاهی از سرمایِ دی
میان زباله ها نشستی
نمی دانم از کدام راه آمدی
با کدام رهتوشهِ به شب می رسی
دل کندی از خویش
در هوایِ گندابِ زباله ها
آغشته به کشتارِ سُرب وُ…
فضایِ وَهمِ زنکُشی
و گیسوانِ خونینِ شکوفه ها
پا می کشی…تا انتهای تاریکی
اما تو فراموش نخواهی کرد
خستگیِ زمینِ سخت در پاهایِ ورزا-
تنِ فرسوده را
با هزاران کفشِ فرسوده پیمودی
در اعماق نگاهت هماره
اضطرابِ لقمهِ نانی پیداست
در خواب و بیداری
گرسنگی شب را به صبح آوردی
براستی تو کجایی..؟
هویتِ تو متفاوت است
شَقه شدی در جنوبی ترین جنوب
و سرنوشت-ات را
با خط شکسته
بر پیشانی خیابانهای شهر نوشتند
تو از اعماق و فرودست برآمدی
که اینگونه غم نان بر جانت نشسته
و سر بر بالین کدام سنگ
نهادی
نان-
از زیرِ پایِ فیل، بیرون نمیاید
و آن لکه ها که بر سفرهِ گرسنگان
خشگ شده
خونِ دل است
و حسرتِ دلخوشی های شبانه
در ناکجا آباد!