در میان افسانه های سیاست در دوران مدرن کمتر افسانه ای به جذابیت و فراگیری و ویرانگری «خلقی شدن» است. تجربه های انقلابی قرن بیستم همه با محوریت خلق انجام شد و برای این خلق هزاران صفحه تحلیل و نظریه و ایدئولوژی تولید شد. نکته اساسی این است که تولیدکننده همه این مواد عمدتا مردمانی از اشراف و اعیان جامعه و یا کسانی بودند که به معنای متعارف جزو «خلق» یا مردم گمنام کوچه و بازار به شمار نمی آمدند. سری توی سرها داشتند. تحصیلکرده بودند. اهل کتاب و قلم و روزنامه و هنر بودند. و اساسا به کارهایی مشغول بودند که دست را خاکی نمی کرد. اما به عشق کسانی می نوشتند که دست هاشان خاکی بود و خاک باغچه هاشان خونی بود.
انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ از این منظر نمونه فوق العاده ای است. زیرا هم در تجربه بسیاری از ما و جهانیان هنوز حضور دارد و آنقدر دور نشده که نیازمند مطالعات باستانشناختی باشد و هم پیامدهای آن حی و حاضر است و مساله هر روزه ما و مردم منطقه و کشورهای جهان است. انقلاب ایران انقلاب دانشگاه بود و طبقه متوسط با آرمانهایی بزرگ و مطالعات مجدانه ای که چند دهه پیش از آن آغاز شده بود و به تجربه های تکان دهنده سده پیش از خود متکی بود؛ از جنگهای ایران و روس و ظهور و سقوط مشروطه و کودتاها و افکار انقلابی و ضد استعماری و نهایتا چریکی. اما همین انقلاب به ضد دانشگاه و طبقه متوسط و رهبران آنها و روشنفکران و نویسندگان تبدیل شد. زندانها از مبارزان دوره شاه پر شدند و روشنفکران یا خفه شدند یا به قتل آمدند و رهبران سیاسی یا برکنار شدند یا خانه نشین و یا به تبعید و مهاجرت رانده شدند و سپس نوبت به فرزندان طبقه متوسط رسید که جامه دان بردارند و از کشور بروند.
درک این ماجرای تلخ سالها با یک جمله عوامانه خلاصه می شد: انقلاب فرزندان خود را می خورد! در سالهای اخیر راست سلطنت طلب هم یک جمله دیگر بدتر از آن را به شعار خود تبدیل کرده است که روشنفکران پنجاه و هفتی این بلا را سر ما آوردند و به شاه مهربان و ایران دوست – که به آنها حتی برای تحصیل در خارج بورس می داد- خیانت کردند و او را از کشور آواره ساختند و گرنه امروز ما هم دست کم امارات شده بودیم!
از قرار ولایی های داخلی که یا خود مستضعفین اند یا نماینده ادعایی مستعضفان همچنان به خوردن فرزندان انقلاب مشغول اند و از تاجزاده تا میرحسین را در حصر و حبس می نشانند و سلطنتی های خارجی هم روشنفکران را می کوبند و از هر چه شاخص روشنفکری می دانند از جمله کتابخوانی و فکر و فلسفه و عقلانیت گریزان اند! یعنی سوی انقلاب و ضدانقلاب هر دو در عوامگرایی با هم مسابقه می دهند. داخلی متعجب است که چرا کارها روز به روز خرابتر می شود و مرتب از دین و اخلاق و قرآن و حدیث مایه می گذارد یا همه چیز را کار «دشمن» می داند و اوضاع بهتر نمی شود. خارجی هم متعجب است که چرا این نظام سقوط نمی کند و به هر رطب و یابسی چنگ می اندازد که بلکه براندازی عملی شود و شاهد بازگشت شاهزاده به تخت سلطنت باشد و ورق را برگرداند و ساعت را دوباره از ۱۳۵۷ آغاز کند و ساعت خوابیده است!
از یک بابت دو گروه ولایی و ضدولایی در داخل و خارج شبیه روشنفکران در انقلاب ۵۷ فکر می کنند: اعتبار اصلی در خلقی بودن و خلقی شدن است. نتیجه کار روشنفکران انقلابی که روشن است و خلق ولایتمدار پیشاپیش حاکم شده و روشنفکران را رانده و تارانده است. نتیجه کار ولایی ها هم جز فساد و سوءمدیریت و مهاجراندن صدها هزار ایرانی دلسوز وطن نبوده است یعنی که خلق در اقلیتی منحصر شده که مثل عروسک خیمه شب بازی هر جا خواستند حرکت کند و حماسه بیافریند. در خارج هم که سلطنتی ها آینده ای برای هیچ روشنفکر و مهاجر ناراضی اما غیرسلطنتی تصور نمی کنند و دست شان برسد همه را از دم تیغ می گذرانند تا خلق شاه پرست به خیال خودشان حاکم شود و الان هم جبهه فاشیستی خلق راه انداخته اند و هر مخالفی را لینچ و ترور شخصیت می کنند. آن طرف و این طرف مخالفان خود را مشتی خس و خاشاک می بیند که باید روفت و به زباله دان تاریخ انداخت.
پس به یک اعتبار دوره دوره خلقی بودن و خلقی شدن است هنوز هم. جز اینکه زمانی خلق در انحصار چپ بود ولی حالا راست مدعی توده های شاه پرست است. این میل عظیم و مهارناپذیر به خلقی بودن توضیح دهنده وضعیت انقلاب ۵۷ هم هست و از قرار تا درمان نشود تکرار آن انقلاب به صورت های دیگر کاملا ممکن است. پس برگردیم به سوال اول: چه شد که انقلاب را طبقه متوسط به عنوان طبقه پرتکاپو و تحول خواه جامعه آغاز کرد اما نتیجه به سرکوب طبقه متوسط انجامید؟ به زبان ساده، چطور شد که طبقه متوسط منافع خود را تشخیص نداد و به دست خود به پای خود شلیک کرد؟
این روزها دیدم علی مرادی مراغه ای یادداشتی نوشته در توضیح این وضعیت اما ناقص. توصیف اش درست است اما نتیجه ای که از آن گرفته ناقص است. می نویسد مطالعه تمامی شماره های روزنامه کیهان از اول فروردین ۱۳۵۷ تا بهمن۱۳۵۷ نشان می دهد که «طبقه تحصیلکرده و روشنفکر به همراه مذهبیون (مرکب از روحانیت و قشر مذهبی بازار) ستونهای اصلی انقلاب بوده و تقریبا کمتر راهپیمایی و تظاهراتی وجود داشته که این دو طبقه شرکت نداشته باشند. اما حضور دهقانان و کارگران در ابتدا به هیچوجه دیده نمیشود آنها تنها در اواخر رژیم و مخصوصا پس از خروج شاه از ایران در دی ۵۷ به صف انقلاب پیوستند.» و ادامه می دهد: «بر عکس اکثر نویسندگان مخصوصا چپها که بر نقش فقرا و حاشیه نشینان در انقلاب ۵۷ تاکید داشته و قشر فقرا را به عنوان گروه انقلابی شمرده اند به ضرس قاطع باید گفت که حاشیه نشینان فقیر و یا دهقانان هیچ نقشی در انقلاب ایران نداشتند.»
بنابرین باید گفت انقلاب ایران یک انقلاب نیابتی بود! یعنی طبقه متوسط سنتی و جدید به کمک هم و به نیابت از پرولتاریا و مستضعفان و دهقانان و کارگران انقلاب کردند.
نکته در خور توجه دیگری که مرادی یادآوری می کند وضعیت مشابه در انقلاب مشروطه است: «در انقلاب مشروطه نیز همین گروههای مشابه یعنی روشنفکران و تجار آشنا به دنیای غرب به اتفاق علما فعال بودند با این تفاوت عمیق که روشنفکران انقلاب مشروطه، نگرششان غرب دوستی، دستاوردهای غربی، قانونگرایی، آزادیها و حقوق فردی، شهروندی، نوسازی و مدرنیزاسیون بود اما روشنفکران انقلاب۵۷ متاثر از کودتای تلخ ۲۸ مرداد و متاثر از اندیشه های چپ مارکسیستی، ضد غرب و آموزههای غربی بودند و آنها را مفاهیمی بورژوائی و لیبرالی و فراوردههای منحوس امپریالیسم سرمایه داری تعبیر میکردند! به همین خاطر، تحصیلکردگان مشروطه برای پناهگاه و تحصن، سفارت خارجی را انتخاب میکردند اما تحصیلکردگان انقلاب ۵۷ سفارت خارجی تسخیر میکردند!»
من با این توصیف موافق ام. اما به این ترتیب دامنه سوال ما بزرگتر می شود. میان انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷ چه چیز مشترکی وجود داشت که هر دو را یک طیف اجتماعی راه انداختند؟
بزرگترین تحول فرهنگی در ایران معاصر تحولی است که در ناحیه زبان و ادب رخ داده است. و بستر اصلی این تحول رسانه دوران یعنی روزنامه و مجله بوده است. این خود یکی از جذاب ترین مسائل دوران ما ست. زیرا برای اولین بار شاعر و نویسنده عامه مردم را بی واسطه خطاب قرار می دهد. و ناچار زبان خود را ساده می کند. راههای تفاهم و تاثیرگذاری بر عامه را شناسایی می کند و نویسندگانی به ظهور می رسند که مظهر این توانایی اند. از دهخدا و نسیم شمال تا جمالزاده. از میرزاده عشقی تا عارف قزوینی. زبان فارسی از نظر مخاطب کاملا تغییر جهت می دهد و دیگر متوجه اشراف و دربار نیست. بلکه با عامه سخن می گوید. و بتدریج با عامه شهرنشین. با جوانان انقلابی. از شعرهای نیما و شاملو و نصرت رحمانی تا ترانه های جنتی عطایی. اما تمایز عظیمی میان خلق قدیم و طبقات جدید پیدا آمد. مدافعان شعر کهنه و شعر نو در صف مقدم بودند. بعدها این صف بندی به تقابل مدافعان مبارزه مسلحانه و طیف جبهه ملی ختم شد. فرهنگ انقلابی همه چیز را زیر نگین گرفت. بدون چنین تحولی انقلابی به وجود نمی آمد.
این امری در اساس مبارک بود. با اهداف عالی انسانی همراه بود. هدف از آن بیداری خلق بود. تلاش برای آگاهی بود و در پی آن مبارزه با بیسوادی پیدا شد. مدرسه ها به روی عامه باز شد. و هر کسی که سری میان سرها داشت برای خلق کوشید. هدف نجات از فرهنگ رعیتی بود که مثل اختاپوس دست و پای کشور را بسته بود. چطور شد که این مجموعه آرمان زیبا و متعالی که گروهی از بهترین فرزندان وطن آن را دنبال کردند و برای آن زحمت های طاقت فرسا متحمل شدند به تراژدی حکومت اوباش و ضدیت با قلم و روشنفکر و کتاب و فرهنگ انجامید و ایده های عوامانه ای مثل انزواگرایی را حاکم ساخت و جهان ما را یک بار دیگر به فرهنگ رعیتی فرو غلتاند و پیشگامان را بی آبرو ساخت و مهاجراند و یا به قتل آورد و به حبس نشاند؟ چه شد که آگاهان این سرزمین پرچم بیداری خلق را به دست گرفتند و سپس آن پرچم از دست آنها گرفته شد و به دست بدترین خلق افتاد؟ آنها که برای خلق مجاهده کردند برای حکومت اوباش مجاهده نمی کردند. دوستدار مردمی بودند که آگاه شده باشند و سرنوشت خود را به دست گرفته باشند نه اینکه سرنوشت آنها به نام خلق به دست اراذل خلق بیفتد. اما این نتیجه ای بود که حاصل شد. بخشی به خاطر نشناختن جوانب مساله بود و بخشی ناشی از اینکه ایده مجاهدان خلق به دست عوامفریبان افتاد و به جای ارتقای جایگاه خلق و دامن زدن به مشارکت عمومی به ابزار تازه ای برای تداوم سیاست های ارباب-رعیتی تبدیل شد. ما خلق را به صورت توده می فهمیدیم. و این خطای مهلکی بود. یک نقطه انحراف که به فاجعه ختم شد.
ما البته تنها نبودیم. ایده های خلقی در روسیه و چین هم به همین سرنوشت دچار شد. مشکل کجا بود؟ ایده های انقلاب اصلا از فرانسه آمد و بعد از طریق انقلابیون روسیه تقویت شد و ما عمدتا آن را از طیف اندیشه های چپ و سوسیالیست روسی-فرانسوی اخذ کردیم. ولی نتیجه فداکاری ها و سازمان دهی ها و انقلابیگری ها به دست فرصت طلبان افتاد و به انقلاب فرهنگی مائو و استالینیسم روسی و استبداد رضاخانی ختم شد. امروز تاریخ وارونه شده است. دست راستی هایی که طیف آنها را می توان بین مک کارتیسم و تاچریسم و ترامپیسم توزیع کرد همان ایده انقلابی خلقی شدن را گرفته اند و قصد دارند تاریخ را به شکل وارونه آرمانهای چپ بسازند.
پس ایده خلقی شدن هنوز و همچنان اعتبار دارد و هنوز و همچنان قربانی می گیرد و هیچ از قدرت ویرانگری اش کاسته نشده است. و ما در وضعیتی قرار گرفته ایم که در داخل باید با اوباش غارتگر و فاسد و حاکمان جائر و نادان مبارزه کنیم که به نام خلق و مردمسالاری مردم را زبون خود کرده اند و در خارج دست کم چهار سال آینده را باید مراقب ویرانگری ترامپیسم باشیم که هر نتیجه ای داشته باشد به سود فرهنگ مدنی و شهروندمدار نخواهد بود. زیرا ترامپ دورترین رهبر سیاسی از هر نوع ایده های لیبرال و آزادمنشانه است و شرح آن را در مقاله دیگری بازگفته ام.
نیازمند بازاندیشی جدی و سراسری هستیم. نیازمند مدلی از اداره جامعه و رسانه و سیاست و اقتصاد هستیم که در آن منافع خلق دیده شده باشد اما شایستگان به صورت ساختاری حفاظت شوند و اداره جامعه به دست بهترین فرزندان ایران باشد. این امکان وجود دارد. دست کم به خاطر اینکه روسیه و چین دیگر مرکز انقلاب جهانی نیستند. و دست کم به خاطر اینکه غرب و آمریکا دیگر مرکز دموکراسی جهانی نیستند. مشت های آسمانکوب قوی وا شدند و یک به یک رسوا شدند. خاصه پس از این قدرت نمایی اسرائیل در غزه تحت حمایت همه قدرتهای ریز و درشتی که سابقا مدعی حقوق بشر ما بیچارگان بودند.
ایده های چپ ملی و عدالتخواه هنوز زنده است. ایده های لیبرال مدنی و شهروندی همچنان هواخواه دارد. ایده های حکومت خلقی مستضعفان بی اعتبار شده است. ایده های گسترش دموکراسی با حمایت غرب زمین خورده است. اپوزیسیون ضدولایی مثل پوزیسیون ولایی حرفی برای زدن ندارند. زمان زمان ایده های تازه ای است که حاکمیت ملی را تامین کند بدون اینکه طبقات و اقشار پرتکاپو و شایسته را حذف کند. ما ناچاریم از دوگانه ویرانگر تعهد و تخصص بیرون بجهیم. باید برای متخصص متعهد به وطن میدان باز کنیم. و دست رد به سینه هر متعهد بی تخصص بزنیم -اگر اصلا چنین مفهومی معنی داشته باشد. ندارد. ولی در عمل بسیارند کسانی که ادعای تعهد و حتی تخصص دارند ولی عوام اند. تریبون دارند. نماینده مجلس شده اند. وزیر بوده اند. حتی رئیس جمهور شدند.
در بدترین زمان ممکن هستیم به دلیل اینکه درست یک عوامفریب بر دنیا حاکم شده است. در بهترین زمان ممکن هستیم چون دیگر هیچ اعتباری برای اندیشه های معتبری که ویرانگر بوده اند باقی نمانده است. پس امکان بدعت وجود دارد. تولد ایده ای که خلق را به جایگاه مرکزی خود برگرداند بدون اینکه به نام خلق به اوباش میدان دهد. جهان در چنین گردنه ای است. راست افراطی در کار برآمدن و دیکته کردن سیاست های خود است. به نام خلق و به ضد خلق. و در ایران هم همین داستان را داریم. چهل سال است. از این تجربه تلخ چهل ساله باید آموخت و راه تازه ای باز کرد.
کوتاهترین راه پیمودن مسیر شهروند شدن است. خلق و توده و مردم هیچ کدام اعتباری ندارند چون روشن نیست از چه صحبت می کنیم. هر کسی می تواند به نام مردم حرف بزند و می زند. اعتبار با شهروندان است. شهروند کسی است که با حقوق خود آشنا ست و می داند که می تواند حقوق خود را استیفا کند بدون اینکه حقوق دیگران را زیر پا بگذارد. شهروندیگری جایی است که ایده های خلقی و عدالت محور و انقلابی و ملی و آبادگرانه و توسعه گرانه همه در آن جمع می شود.