آقای رضا علیجانی در یادداشتی تحت عنوان “مرز اخلاقی رئال پلیتیک کجا است؟” در سایت روز آنلاین بحثی را در رابطه با انقلابیگری و آرمانخواهی از یکسو و پراگماتیسم و واقعگرایی از سوی دیگر به میان می کشد که موضوع این یادداشت نیز می باشد. ایشان در مقاله خود تلاش می کند به این سوالِ بقول خود “جانکاه” بپردازد که چگونه می توان در عین واقعگرا و پراگماتیست بودن، که بنظر ایشان نسل بعد از انقلاب اسلامی آنرا پیشه خود ساخته است، ارزشهای اخلاقی و انسانی را حفظ کرد و بخاطر مصلحت شرایط در برابر نقض این ارزشها سکوت ننمود.
اگرچه سوال آقای علیجانی سوال بجا و قابل بحثی است اما بنظر من فرضیاتی که ایشان در مقاله خود پایه استدلالات بعدی قرار داده و بر مبنای آنها سعی نموده است پاسخی برای سوال خود بیابد، فرضیاتی نادرست و برخاسته از افکار و اندیشه های نسل قبل از “انقلاب” اسلامی و بطور مشخص روشنفکران مسلمان آن دوره می باشند.
ایشان نسل جوان و روشنفکر دوران “انقلاب” اسلامی را نسل انقلابی می نامد و می نویسد: “نسل انقلاب، نسل آرمان خواهی بود. هر چند بسیاری از فعالان این نسل، پس از انقلاب در دو صف مختلف و گاه روبروی هم قرار گرفتند، اما هر دو در این خصیصه مشترک بودند (آن صفبندی اولیه بعدها ترک برداشت و به مرور به آرایشهای جدیدی رسید). این خصیصه آن نسل در سیر زمان خود دچار تحولاتی شد، برخی سرخورده و به طور عکسالعملی به ضد آن روحیه و منش رسیدند و برخی با اصلاح، به روز کردن و با افزودن تجارب سالیان عمر پرتب و تابشان همچنان حامل آن ویژگی هستند. از منظر اینان، انسان اساسا با نگاه به جلو و آرمانهایش، در سطوح مختلف، معنا میشود و به حیات غیربیولوژیک خود ادامه میدهد.”
نویسنده مزبور پراگماتیسمِ نسل های بعد از انقلاب را نیز اینگونه تعریف می کند:
“پراگماتیسم و رئال پلیتیک بالطبع با رویکرد فلسفه اخلاق نتیجه گرا تجانس و پیوند بیشتری دارد. هر رویکردی “زبان” خاص خود را نیز دارد. از جمله زبانی که در سیاست به کار می برد. زبان این رویکرد بیشتر از هر چیزی با ادبیات هزینه/ فایده محشور است. در این باره باید مستقلا بحث کرد. حال باید دید این “واقع گرایی”، “عمل گرایی” و نتیجه/ سودگرایی نسبتا غالب در عرصه سیاست کنونی که معمولا رهایی و ارزش و آرمان و وظیفه و فضیلت را در رتبه دوم مینشاند و حتی گاه به شکل افراطی تری بدانها بیایمان و بیامید شده است؛ خود چه حد و مرزهایی دارد.”
در بحث و تعاریفی که آقای علیجانی در یادداشت خود می آورد، که بقول خودشان موجب جانکاه شدن سوال محوری مقاله اشان شده است ، مرزی غیر قابل عبور بین انقلابیگری و پراگماتیسم ترسیم می گردد؛ که البته ایشان سعی می کند این مرز را با اضافه کردن چند اصل اخلاقی در هم بشکند و پل و پیوندی بین دو تعریف ناسازگارِ شان از انقلابیگری و پراگماتیسم برقرار نماید. اما آیا واقعا چنین است و یک انقلابی نمی تواند در عین حال پراگماتیست باشد؟ و آیا یک ارتباط ارگانیک و هماهنگ بین انقلابیگری و پراگماتیسم غیر قابل تصور است؟
علت ناسازگاری بین دو مفهومی که آقای علیجانی از انقلابیگری و پراگماتیسم ارانه میدهد در حقیقت نهفته است در زاویه ورود و نقطه عزیمت ایشان. ایشان بحث خود را در مورد این دو مفهوم بیشتر از دریچه و منظرگاه “سیاست” و “مبارزه سیاسی” باز می کند؛ و بدنبال آن سعی می نماید که از همین زاویه (به پندار خود) تضاد بین انقلابیگری و آرمانخواهی از یکسو و پراگماتیسم و واقعگرایی از سوی دیگر را با افزودن چند رهنمود اخلاقی حل نماید. که مجموعه این تلاش بنظر من منجر به یک بحث کاملا غیر علمی، مکانیکی و صرفا سیاسی در باب انقلاب و پراگماتیسم شده است. به سخن دیگر بحث ایشان در زمینه تفاوت بین انقلابیگری و پراگماتیسم قبل از اینکه یک بحث فلسفی و عملی باشد یک بحث سیاسی است و ایشان از این منظر به هر دو واژه نگریسته است.
اما تجربه انقلابهای عمیق اجتماعی و سیاسی که منجر به تحولات بنیادین در فرهنگ، هنجارها و مناسبات اجتماعی شدند، نشان می دهد که تحقق و موفقیت یک انقلاب اجتماعی-سیاسی بدون پشتوانه های فکری و فلسفیِ انقلابی و رادیکال امکان ناپذیر بوده است. انقلابهایی که روشنگران پیشرو و انتلکتوئل های رادیکال و انقلابی پیشتاز آن بوده اند و قبل از اینکه بر دوش توده های مردم حمل شده باشند، بر دوش و قلم روشنگران آن به پیش رفته اند. بعبارت دیگر زمانی می توان یک تحول اجتماعی – سیاسی را انقلاب نامید که از پشتوانه اندیشه و فلسفه انقلابی و رادیکال برخوردار باشد. بنابراین قبل از اتلاق واژه انقلاب به تحول سیاسی سال ۱۳۵۷ و انقلابی نامیدن نسل قبل از انقلاب می بایستی این سوال را از خود کرد که ما بر مبنای چه دلایل علمی، تاریخی و مقایسه ای با انقلاب های اجتماعی-سیاسی دیگر ملل، می توانیم چنین پیش فرضی داشته باشیم و آنرا مبنای همه بحثهای بعدی خود قرار دهیم؟ و چرا صرفا یک تعریف سیاسی از یک انقلاب اجتماعی نادرست است و نمی توان تنها بر مبنای شعارها و احساسات انقلابی و تاکتیک های تند و خشونت آمیز یک تحول اجتماعی را انقلاب نامید.
انقلاب بزرگ و عمیق فرانسه در اواخر قرن هیجدهم از جمله انقلابهای بنیادین و دگرگون کننده همه مناسبات اجتماعی و سیاسی بود که آنرا بایستی درجه اول و قبل از هر چیز ثمره عصر روشنگری در اروپا و بویژه مدیون اندیشه های رادیکال روشنگران این دوران دانست. اندیشه هایی که به اشکال مختلف -از جمله بحثهای فلسفی و اجتماعی- از دمکراسی، سکولاریزم، آزادی های فردی، حق انتخاب نوع و روش زندگی و آزادی مطلق اندیشه و فکر و بیان و انتشار حمایت می کردند و آنها را تبلیغ می نمودند.
البته در کنار روشنگران رادیکال این دوران، روشنگران میانه روی نیز بودند که سعی در نسبی و بومی کردن آرمانهای مترقی عصر روشنگری داشتند و در پی برقراری صلح و آشتی بینِ کلیسا و مذهب از یکسو و دستاوردهای علمی و مترقی عصر روشنگری از سوی دیگر بودند. در زمینه سیاست و در عرصه های اجتماعی نیز روشنگران میانه رو معمولا از سوی کنترا روشنگر (مخالفین جدی و ایدئولوژیک روشنگری) حمایت می شدند و عملا با آنها در یک جبهه علیه روشنگران رادیکال قرار داشتند. برای اطلاعات و توضیحات بیشتر می توان به مجموعه کتابهای جاناتان اسرائیل (تاریخ شناس و استاد دانشگاه اکسفورد) در زمنیه تاریخ روشنگری در اروپا مراجعه کرد.
انقلاب مشروطه خودمان نیز قبل از هر چیز متاثر از افکار و اندیشه های رادیکال و سکولار روشنگرانی مانند میرزا فتحعلی آخوند زاده بود تا روشنگران میانه روی مانند ملکم خان و سید جمال الدین اسد آبادی. این انقلاب نیز همانند انقلاب فرانسه قبل از اینکه شکل و فرم توده ای داشته باشد بر دوش روشنفکران و بخش انتلکتوئل ایران آن زمان حمل گردید و پیش رفت. و همانطور که انقلاب فرانسه نقطه آغاز تحولات بسیار عمیق در راه و روش زندگی و فرهنگ اروپانیان شد، انقلاب مشروطه نیز آغازگر ایران مدرن بود و همه مناسبات اجتماعی و سیاسی و ساختارهای آنها را درهم ریخت. انقلابی که علت آنرا باید قبل از هرچیز در پشتوانه های فکریِ انقلابی و رادیکال روشنگران آن زمان که خود نیز متاثر از دست آورد های عصر روشنگری و انقلابهای سیاسی و اجتماعی اروپای آن زمان بودند جستجو کرد.
اما اگر نهضت مشروطه در ایران بدلیل پشتوانه های انقلابی در زمینه فلسفه سیاسی و تاثیر پذیری از افکار و اندیشه های روشنگران رادیکال آن دوران به مفهوم واقعی یک انقلاب بود ( تحول اجتماعی که از افکار رادیکال در زمینه آزادی های فردی، سکولاریزم و حقوق برابر و عدالت اجتماعی تغذیه می شود )، “انقلاب” اسلامی سال پنجاه و هفت شمسی را نمی توان، از همین زوایه ورود، یک انقلاب واقعی نامید. این تحول سیاسی در درجه اول محصول پیوند روشنگران میانه رو (بویژه نوگرایان مسلمان) و کنترا روشنگران (روحانیت سنتی) بود. روشنگران میانه روی که بجای تاکید بر افکار و اندیشه های رادیکال نهضت های پیشین در ایران و بجای اصرار بر آرمانهای جهان شمول حقوق بشر، آزادی های فردی و جدایی دین از دولت (که روشنگران رادیکال عصر مشروطه و پس از آن از جمله احمد کسروی و صادق هدایت بر آن تاکید داشتند) تلاش بر بومی کردن این آرمانها و بازگشت به خویشتن فرهنگی و اسلامی داشتند.
تحولات سیاسی سال ۱۳۵۷، بر خلاف انقلاب مشروطه که در درجه اول بر دوش پیشتازان مترقی و رادیکال آن به پیش رفت، بر دوش توده های مردم ایران که آیت الله خمینی به نمایندگی از سوی کنترا روشنگران – از فضل الله نوری تا آیت الله کاشانی- و نیز روشنگران “چپ” میانه رو و نوگرایان مسلمان بر موجهای آن سوار بود، حمل گردید و سرانجام نیز بدلیل ترکیب ناقص و ناشدنی سنت و مدرنیته به یک آنارشیسم و تخریب هرآنچه نهضت های قبلی در ایران ساخته و بنیاد نهاده بودند منجر شد.
به سخن دیگر مشکل و تناقض بزرگ آقای علیجانی اتلاق واژه انقلاب به واقعه سیاسی سال پنجاه و هفت و ارائه یک تعریف صرفا سیاسی از انقلابیگری و پراگماتیسم می باشد. به همین علت نیز ایشان در تحلیل موقعیت نسل های جوان پس از انقلاب دچار اشتباه می شود و آنان را پراگماتیست و واقعگرا که ناتوان از بکار بردن ارزشهای اخلاقی در واقعگرایی سیاسی خود شده اند می پندارد.
اما بنظر من بر خلاف تصور آقای علیجانی، اگر نسل جوان و روشنفکر ایران بنا به مصلحت شرایط، قصد استفاد از امکانات حداقل و ناچیزِ موجود را دارد و از هر روزنه ای برای باز کردن شرایط سیاسی و بهبود وضع زندگی خود استفاده می کند؛ و اگر کور کورانه و احساساتی شعار نمی دهد، بخاطر رها کردن آرمانهای انقلابی و بنابراین سوداگرا و واقعگرا شدنشان نیست.
اتفاقا نسل روشنفکر ایرانِ امروز نزدیکی و پیوند بیشتری با پدران تاریخی خود از عصر مشروطه تا نهضت ملی که قدمهای اولیه را برای مدرن، سکولار و آزاد شدن ایران از بند سنت، مذهب و روحانیت برداشتند، دارد تا با نسل روشنفکر میانه روِ قبل از انقلاب، که عوامگرا بود و تلاش بر آشتی بین سنت و مذهب از یکسو و مدرنیته و علم و ترقی از سوی دیگر داشت. نسل روشنفکری که قبل از اینکه ادامه دهنده راه روشنگران رادیکال و سکولار این مرز و بوم باشد، راه میانه -اما بن بست- بین سنت و مدرنیته را انتخاب کرد و در مقام عمل و کردار هم جبهه با کنترا روشنگران و روحانیت گردید. نسلی که همچنان مانند آقای علیجانی این تناقض را با خود حمل می کند و بطور مکانیکی قصد استفاده از ارزشهای انسانی جهان شمول که ریشه در فطرت انسان دارند و تحت عنوان حقوق بشر به رسمیت شناخته شده اند دارد.
به تجربه دیده و آموخته ام که برای آغاز یک تحول عمیق و پایدار و گشودن راه های جدید و نو در درجه اول باید در زمینه های فکری از یک فلسفه، اندیشه و طرز تلقی رادیکال و انقلابی از انسان و جهان برخوردار بود؛ و در هنگام عمل و اجرا واقعگرا و پراگماتیست. در فکر و اندیشه همواره از روشن انقلاب کپرنیکی بهره برد و در اجرا و عمل از فرایند تدریجی تکامل طبیعی آموخت؛ این دو را در یک مجموعه هماهنگ و ارگانیک قرار داد همانطور که در فرایند تکامل طبیعی نیز انقلاب، جهش، اصلاح، تصحیح و تکمیل دست در دست هم دارند و در یک پیوند ارگانیک با یکدیگر شگفتی های طبیعت را رقم می زنند.