همهمه و شلوغی در سرم…دارم به هوش می آیم، بریده، بریده صحنه هایی به ذهنم می آیند و می گریزند… باران سنگ بر سر و روی جمعیت… تکاپو و تلاشم با چند نفر برای کمک به آدمهایی که در حاشیه طناب کشی میدان روی هم ریخته اند… سپس شتاب برای ترک میدان و دیگر هیچ نفهمیدم ….
اکنون که خود را باز یافتم میدان خالیست. می خواهم برخیزم، گویی پایم در چاهی عمیق فرو رفته است. چشم می گردانم؛ آنجا، جلوتر، پایم را درون کفش روی زمین افتاده می بینم! و اینجا استخوان سفیدی که از زیر زانویم بیرون زده…
در جا دانستم چه اتفاقی افتاده است. به حال و هوای جنگی خوزستان می روم که دو روز پبش از آنجا آمده ام. کفشی که در پای قطع شده ام می بینم من را به آنجا می برد! این کفش ها یادگار رفیقم حمید مرسلی بود؛ رفیقی که پس از اصابت ترکش بمب عراقی ها به ران پایش بخاطر خون ریزی شدید از «زیتون کارمندی» تا بیمارستان اهواز دوام نیاورد! در همان حالت ضعف و گیجی کاپشن نازکم را درآوردم، به قسمت بالای زانویم بستم و محکم گره زدم .
من دو روز پیش برای شرکت در مراسم اول ماه مه روز کارگر از اهواز به تهران آمده بودم.
اندکی بعد ماشینی کنارم ایستاد، داشتند از زمین بلندم می کردند؛ که ناگهان درد و حیرت کل واقعه پیشین از وجودم رخت بر بست! چشم هایم به پیکر به خون تپیده دخترکی افتاده پشت سرم دوخته شدند! زبانم بند آمده بود! با دست اشاره می کنم و به سختی سعی می کنم بگویم او… او…او را هم بیاورید. می گویند جا نیست، جا نبود. من را هم میان حلقه چرخ زاپاس که کف جیب بسته شده بود می گذارند و اطمینان می دهند که ماشین دیگری او را به بیمارستان می آورد. در شوک دیدن دخترک غرقه به خون منقلب شده ام. از درد پای قطع شده دیگر چیزی نمیفهمم. گره کاپشن در بالای زانویم را تا بیمارستان محکم در دست میگیرم ….
اینک که پس از عمل جراحی در بیمارستان به هوش آمده ام. جویای حال دخترک می شوم، مکث می کنند… می پرسم کی بود؟ چی شد؟ آرام بر زبان میآورند؛ میترا صانعی بود، ۹ سال داشت و متاسفانه زنده نماند!
۴۲ سال است که در مراسم برپایی جشن روز کارگر، هر بار صحنه آن جنایت، آن جنازه کوچک غرق در خون جلوی چشمم ظاهر شده است، با هزار پرسش آزار دهنده… ؛ نارنجکی که او را کشت در کدام فاصله بین من و او بر زمین افتاد! و … چگونه اگر بود، او زنده میماند؟ تجسم آن پیکر کوچک خونین در نهاد من هنوز بیتا بم میکند! تصور انبوه ترکشها درون پیکر کوچک او! تنها در پا و بدن خودم هنوز نزدیک به ۵۰ ترکش از آن نارنجک باقی مانده اند، بر جان و تن نازنین نوگل فدایی میترا صانعی چه رفته بود!
همان زمان خبر شدم از جمله زخمی ها و آسیب های شدید افرادی بسیار، پسر خردسال قدسی قاضی نور نیز در همان جا زخمی شد. او زنده ماند اما با تبعات سنگین و همیشه ماندگار ترکش هایی در مغز و پشت چشم! و بعد ترالبته با عوارض بسیار سخت آن و شکلی از زندگی در تمام این سالها …
درهمان بستر بیمارستان ـ که دو روز بعد برای گریز ازچنگ ماموران به جای ناشناختهای منتقل شدم ـ تصور ترسناک و هول بزرگی بر دلم پنجه انداخت که این جنایت می توانست ابعادی بسیار مهیب تر هم داشته باشد؟ خوف اینکه هرگاه انفجار نارنجک جنگی بر فراز سر جمعیت صد هزار نفره مردم، رخ میداد چه فاجعهای در پی می داشت، هنوز کابوس درونم است؛ مردمی که به دعوت «سازمان فدائیان خلق ایران اکثریت» با فرزندان و خانواده های خود برای بزرگداشت روز جهانی کارگر در میدان «آزادی» گرد آمده بودند! در کشتاری دهشتناک و خونین غرقه می شدند… تکرار قتل عام کور دلانه سینما رکس !
واقعیت پشت پرده این اقدام هولناک آن بود که در همان زمان تدارک فداییان جهت برگزاری قانونی مراسم جشن روز کارگر که با اجازه رسمی حکومت برگزار می شد، عدهای دیگر از وابستگان به حکومت جمهوری اسلامی در مسجد خیابان زنجان انجمن ساختند تا توطئه از هم پاشاندن گردهمایی را حتا به قیمت خون مردم، طراحی و به اجرا بگذارند.
در ذات خود این عمل چقدر از نقشه جنایت سینما رکس متفاوت هست؟
این میان اما سنگینی واقعیتی تلخ تر نیز پنهان است؛… که هیچگاه معلوم نشد آیا طراحان و مجریان آن توطئه پلید، طی این سال ها و یا هم امروز در کجای مصادر امور حکومت جای گرفته و دست به چه جنایات دیگری زده اند و تاکنون ناشناخته مانده اند ؟!
باری، شادمانی برگزاری اولین جشن روز کارگر اینگونه در وجدان تاریخ ما به خون نشسته اسد. برای من این درد و اندوه طاقت شکن در همه این سالها با جان باختن هر رفیقی و هر عزیزی از مردم، با همه کشتههای آن سالها، با رفقای به خون خفته در خاک خاوران، با مهسا و …. هر باره و همیشه با نشان میترا در وجودم سر باز می کند. من اما، امید دادخواهی از این جنایات بیشمار را در دلم زنده نگاه میدارم و تا آن زمان:
‹ دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
در کار در کار در کار
می بود ! ›*
*احمد شاملو