هوا سرد شده. برف، کف حیاط و خانه باغ را پوشانده. زمستان باهمهی ابعادش رخ نمایانده است… برف و سرما و تنهایی… از محفلِ دورِ آتشِ آن سالهای دور اثری نیست. روشناییِ مهتاب، جلوهای نمایانتر یافته…
«جانان» رو کرد به پیرمرد و گفت: «عمو تو توی گذشته موندی!» این را بعد از بحث داغی که بینشان در گرفت با عصبانیت گفت و رفت به طرف اتاق تودرتوی آخری. شوهرش «مهدی» از این برخورد ناراحت شد، توقع نداشت این برخورد تُند را از او … گفتوگویی صمیمیتر از سوی همسرش میپسندید. با نگاهی مغموم به طرف پیرمرد رفت و گفت : «عموجان به دل نگیر. شما میدونی که چقدر دوستتون داره. براتون احترام قائله. دست خودش نیست. این روزا اعصاب همه داغونه…» پیرمرد تو ذهنش دنبال کلمهای میگشت که جواب مهدی را بدهد که صدای هقهق جانان از اتاق، فضا را پر کرده بود. گفت: «عیبی نداره پاشو برو دستی به سروروش بکش. آرومش کن.»
مهدی از روی مبلِ خاکستری رنگ ورو رفتهی ایوان بلند شد و آمد جلوی صندلی که درست روبروی تلویزیون بود؛ دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت. خم شد تا سرش را ببوسد. گفت: «خیلی معذرت میخوام اینو بذار به حساب من. من شروع کردم…» بعد هم رفت داخل اتاق. پیرمرد ماند وتلویزیونی که حالا مجری و دو مهمانش، کارشان به داد و فریاد کشیده بود. وقایع سال ۵۶ و ۵۷… یکی میگفت آن حوادث ارادی بود و آن دیگری حوادث را غیرارادی میدانست. از اعمال قدرت دیگر کشورها میگفتند و نهایتاً فریب خوردن مردم!… دیگر درست نمیشنید چه میگفتند. ریخت و قیافهشان در هالهای از مه گم شده بود. بحث که نه؛ دعوا به جاهای باریک کشیده بود… پیرمرد از فضای تلویزیون و این گفتگوی خستهکننده تکراری خودش را خلاص کرد… فضای خانه باغ خالی از نور مهتاب شده بود. زمزمه ی آرام آوازی به گوش میرسید. صدایی آشنا در فاصلهای دور آواز میخواند. اما نمیشد فهمید دقیقا کجاست و صدایش از کدام سو میآید. آواز آرام وکشیده و محزون بود شبیه مویهای که به زحمت به گوش میرسد گاه از سمت راست گاه از سمت چپ گاهی از بالا و زمانی از انتهای باغ. گویی روحی نامریی و سرگردان بر فراز آنجا بود که آواز میخواند. پیرمرد سر به زیر افکنده، در اندیشهای فرو رفتهبود و زمزمهکنان با خود نجوا میکرد و به یاد میآورد:
غروب یکی از روزهای نه چندان سرد نیمههای پاییز بود. به نظر روزگار دیگری داشت رقم میخورد…همان موقع هم برای آمدن هیچ دلیل قابل دفاعی نبود ولی حالا هزاران دلیل وجود دارد برای رفتن… حالا که سالها گذشته و در رهگذر زمان همه چیز آشکار گردیده؛ حرف و حدیثها بسیار است. حدس و گمانهایی که هر چه گذشت؛ رنگ و لعابی خاص به خود گرفت… روزهایی که با همهی مرارتها، مادر بود. خواهران و برادران همه بودند و به هر سمتی میرفتی رفیقی، دوستی،آشنایی، یار و یاوری…صحبت از محبت بود. زندگی داشت معنا پیدا میکرد. بغضی اگر بود؛ گذشت هم بود. نفرت اینچنین همسو با تار و پود جامعه نبود. اماهرچه گذشت؛ آنی نشد که میپنداشتند! و آنی نبود که دستکم آن سالها داشتند. دیگر لحظههای شاد تکرار نشد؛ و اگر هم بود؛اندک بود و گذرا… گویا دنیا «کُنْ فَیَکُونُ^^» شده بود… به نظر«کهنه رو به مرگ است و نو ناتوان از زاده شدن… ^^^»
پینوشت:
^.اینجا Here نام فیلمی( ۲۰۲۴) به کارگردانی رابرت زمکیس زادهٔ ۱۴ مهٔ ۱۹۵۲ و نویسندگی اریک راث زادهٔ ۲۲ مارس ۱۹۴۵ و زمکیس.
^^.کُنْ فَیَکُونُ = زیر و زبر، زیر و رو، درهم ریخته…
^^^.عنوان کتاب نانسی فریزر Nancy Fraser زادهٔ ۲۰ می ۱۹۴۷ نظریهپرداز آمریکایی…
واپسین روزهای دی۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan