این فواره ها
در غروب پاییز
قوس برمی دارند
سر می کشند بی هوا
بالای سرِ بیدهای مجنون
بی وقفه،
افق خاکستری
زیر نگاهشان است –
پیش از آمدن تاریکی،
باز می گردند
به حوض لاجوردی کف آلود
که سرشار از تن شویی ست
به رقص درمی آیند
خیزابهای کف آلود
رقصی مداوم و ناتمام
تا انتهای تاریکی
حبابها به کرانهِ سیمانهای
لاجوردی می رسند
و رازهای شان سر برمی زند
در هوا،
و این تکراری است
بی وقفه؛
در مقابل آنانی که باد پاییز
همراهِ خنکای فواره های آب
بر تن شان می نشیند
آه… من چه می گویم!
اینها همه دل خوشکنک های شاعران
نازک نارنجی ست!
کَمکی روحم را جلا می دهم!
اینها که گفتم؛
فرار از دوزخ نیست
هپکو در آتش می سوزد
باز شلاق و باز زندان و…
فقرِ عریان،
و رنجِ تمام غروب های
کارگران،
هنوز پایانی ندارد
روحِ لجن آلودی –
دستانش را به خون وضو
می گیرد.