«گلپسر یاتاقان ۲۰۹ داری؟»، «نه دایی؛ برو چارراه سوسکی از بنگاه عمو پروین بگیر!» از سر و زبان چیزی کم ندارد. صاحبکارش اصرار دارد، بگوید «زبونش پرز داره.» امروز در سن هشتسالگی بهعنوان پادو، کرکره یدکیفروش در میدان شوش را بالا میزند. «مادرم پول نداره منرو بذاره مدرسه، پدرم مرده و عموم فقط برامون روغن و برنج میاره و دوباره برمیگرده شهرستان…» فرهاد یکسال از تحصیل بازمانده و اگر بازنمانده بود باید با همسالانش حالا سر کلاس دوم دبستان مینشست. «آره خب، خیلی دلم میخواد برم مدرسه اما مامانم میگه ما فرق داریم، ما پول نداریم، خب منم هیچی نمیگم.» اینجا یدکیفروشیها و اسقاطیفروشیهای شوش است، او بهراحتی در میان فروشندهها و مغازهدارهای این راسته قابل تشخیص است. «نمیدونم اینجا برام خوبه یا نه، تو این دوسال فقط یهبار خیلی ترسیدم؛ روزی که پلیسا اومدن و معتادای دزدیفروش شوشرو جمع کردن، لباس کار من سیاه و روغنیه، ترسیدم بگن منم معتادم…»
در اسقاطیها و بلورفروشهای شوش، بازار مواد غذایی مولوی و پارچهفروشیهای این منطقه، بازار تهران در مناطق خیام، چهارراه گلوبندک و سیروس، چهارراه استانبول و… یعنی درست در مناطقی که بخش زیادی از مردم روزانه برای خرید اقلام مصرفی به آنجا مراجعه میکنند میتوان رد این کودکان را زد؛ رد یکی مانند ابراهیم. ابراهیم سهماه است از یکی از روستاهای اراک با دامادشان به تهران آمده. او امسال باید کلاس ششم ابتدایی باشد و حالا شاگرد کمکفنرفروش میدان شوش است. آرام صحبت میکند: «دلم در روستاست، بابام گفت میری تهران مرد برمیگردی، پولی نداشت و دامادمون منو تا تهران آورد، گذاشت اینجا که کار کنم…خودم دلم به درسخوندنه، اما نمیرسم اینجا برم مدرسه، شبا رو در پاساژی در راسته بلورفروشها میخوابیم…»
تشرهای محمدحسن، روی دوستش که او هم شاگرد اسقاطیفروشهاست، اثر دارد. دوستش اصرار دارد که بگوید مدرسهنرفتن محمدحسن بهخاطر بیپولی است، اما محمدحسن او را پس میزند. او منطق عجیبی برای مدرسهنرفتن دارد: «به من میگن باید بری مدرسه افغانها، من بابام کابلی است، اما مامانم واسه مشهده. محمدحسن چشمان سبزی دارد و خالهای صورتش، ترکیب چهرهاش را متفاوت کرده، او امسال اگر به مدرسه میرفت باید در کلاس هفتم مینشست.
علی اهل مرودشت شیراز است. قرار بود سهماه تابستان اینجا پیش عموی مادرش بماند و کار کند و به مرودشت برود، اما انگار در تهران ماندگار شده… «مامانم منرو به مدرسه برد، گفتن پُر شده، جا نداریم، همین مدرسهی… تو مولوی؛ پارسال همونجا درس خوندم، کلاس اول بودم اما امسال دیر رفتیم و گفتن نمیشه، نمیذاریم…» علی بههمراه مادرش سراغ چند مدرسه دیگر هم رفته اما نتیجه نداشته و حالا گردوفروشی میکند. کنار دست او مجید نشسته. با ۱۰ یا۱۵ بسته دستمالکاغذی لولهای برای فروش… پدر مجید در بلورفروشها چرخکش است و کمردرد دارد و حالا خانهنشین شده. مجید از ته یک پلاستیک سیاه شیشه آمپولی درمیآورد که برای پدرش است. «ما پول نداریم بریم مدرسه، باید دوا بخرم، داداشمم میخره منم میخرم…» مجید همسن دانشآموزان چهارم ابتدایی است. او فقط سال اول ابتدایی سر کلاس درس رفته و امسال سومین سالی است که از درس بازمانده….
فاطمه ابتداییترین نوع دستفروشی را انتخاب کرده. او هر روز از عمدهفروشهای میدان اعدام، دستمالکاغذی جیبی را بستهای میخرد و آنها را در لابهلای مشتریان پارچهفروشیهای مولوی آب میکند. مادر فاطمه در چهارراه تهرانپارس گلفروشی میکند و او ظهرها بعد از آنکه سِریاول دستمالکاغذیها را آب کرد، کورسکورس به سمت سهراه تهرانپارس میرود تا به مادرش برسد. مادرش، خواهر سهساله او را از قنداق باز میکند و فاطمه او را در پارک میخواباند. «مامانم، بابامو ول کرد، منم ولش کردم نمیدونم الان کجاست.» فاطمه و مادرش یکسالی هست که از شمال به تهران آمدهاند. فاطمه امسال اگر به مدرسه میرفت نوآموز اول ابتدایی بود. «مامانم میخواست منو بذاره مدرسه درختی، اما اومدیم تهران.» «مدرسه درختی یهعالمه درخت داشت، بعدازظهرها اونجا تو زمین خاکیاش میرفتیم اما اومدیم تهران…» فاطمه بهخاطر شهریه مدرسه از تحصیل جا مانده…
شهر از کودکان خالیست. غیر از کودکانی که در کالسکه جا خوش کردهاند یا در آغوش مادرانشاناند؛ بازارها اما خلوتشدنی نیست. چهارراه گلوبندک جای سوزنانداختن نیست. درگاههای مترو فوجفوج مردم را به شلوغی بازار اضافه میکند. دستفروشها قابل شمارش نیستند. کالسکهها و لکوموتیوها در سبزهمیدان حسابی توی ذوق میزنند و کودکانی که متوسط سنی دستفروشها را کم میکنند؛ بیشتر به چشم میآید…
بهزاد هفت، هشت کیف سنتی زنانه را به خود آویزان کرده و امسال باید به کلاس هفتم میرفت. «خب زندگی خرج داره. خواهرم سریکاری میکنه تو خیاطی، مامانم چایی بستهبندی میکنه و بابام حماله تو بازار، سر مسجد شاه وایمیسه. من دلم تو مدرسهس اما پول نداریم.» بهزاد و خانوادهاش از غرب به تهران آمدهاند. اول بهخاطر بیماری خواهرش و بعد بهخاطر کار پدرش در تهران ماندگار شدهاند. بهزاد با احتساب امسال که به مدرسه نمیرود، پنجسال از تحصیل جامانده «… تو شهرمون همه معلما منو دوست داشتن، اینجا رنگ معلم هم ندیدم، امسالم کار میکنم شاید سال بعد برم مدرسه!!!…»
مسعود سختترین گزینه کار در بازار را انتخاب کرده؛ باربری… قد میلههای چرخ ایستاده با قد او برابری میکند و فرزند قندهار است. مسعود در زندگی فقط یکهفته رنگ مدرسه را دیده؛ یکهفتهای در قندهار که با فرار شبانه به سمت ایران تمام شد و حالا باربر چهارراه سیروس است. بهسرعت ِبرق جعبههای کفش را بالا میبرد. «تو بازار من از همه سریعتر میرم. از لابهلای مردم و به پای هیچکس نمیزنم.» مسعود خواندن و نوشتن بلد نیست و امسال ۱۳ساله میشود. «در ایران اصلا وقت درسخواندن ندارم. شش صبح از کهریزک اینجا میام، بعدازظهر یه پاساژ تو خیابون مرویرو تی میکشم و تا به آخرین مترو میرسم دیگه ساعت ۱۱ شده.» کنار دست مسعود، صالح نشسته با بساطی از ظرفهای پلاستیکی. صالح مردانه رفتار میکند. کودک کوچکتر از خود را امرونهی میکند و پولها را دوتا کرده و مرتب و سفت در دست گرفته. «دیگه از ما گذشته. من شش کلاس خوندم و همینکه بتونم گلیممو از آب بکشم بیرون کافیه…» صالح بچه سهراهآذری است و جنسآبکن یکی از اقوام خود. «ما پول نداریم، پول روز رو میریزیم تو شکم یکی از فامیلامون. میخواستم ادامه بدم اما فرصت ندارم، تا شب باید این جنسهارو آب کنم…»
درختها تکانی به خود دادند. تاکسیها راس ساعت ۳۰: ۱۲ دم در مدارس صف کشیدهاند. مادران و پدرانی هم کودکان خود را صبح اول وقت به مدرسه بردند و شب که برسد، کودکان حرفهای زیادی برای گفتن دارند. شب که تمام شود هم خوابهای زیادی برای دیدن دارند… مثل فاطمه که شاید خواب مدرسه درختی را میبیند…
بابوشکا، پسر ۹ ساله ای که سه ماه پیش نزد یک کفاش شاگرد شده بود؛ به رختخواب نرفت. پس از انتظار برای رفتن استاد، یک شیشه جوهر از کمد استاد بیرون آورد، خودکاری که نوک آن زنگ زده بود، و در حالی که کاغذ مچاله شده ای را جلویش پهن میکرد، شروع به نوشتن نمود. « بیا، پدربزرگ عزیز، مرا از اینجا ببر. همه مرا کتک می زنند مدام گریه می کنم…» بابوشکا از بدرفتاری استادکارش به پدربزرگش نامه می نویسد. روزی دیگر صاحبش با بلوک به سرش زد که افتاد و به زور به خودش آمد. او در پایان نامه می نویسد «من نوه شما ایوان ژوکوف هستم، پدربزرگ عزیز، بیا. زودتر بیا…»
بابوشکا کاغذی را که نوشته بود چهار تا کرد و گذاشت توی پاکتی که روز قبل به قیمت یک کوپک خریده بود… بعد از چند لحظه فکر کردن، خودکارش را خیس کرد و آدرس را نوشت:
«به روستای پدربزرگ…کنستانتین ماکاریچ»
این آغاز داستانی بود از آنتون چخوف، از چگونگی دردناک نوجوانان بیبهره و تهیدست در پایان قرن۱۹ و ابتدای قرن۲۰ در روسیه تزاری. خردسالانی که با آمدن دستگاه سرمایهداری دیگر مانند سیستم فئودالی برای کار در خانه سرمایهداران یا شهرنشینان از ده به شهر نمیآمدند. آنان دیگر به خانهای نمیرفتند تا خدمتکار خانگی شوند. آنها به حاشیه شهرها و خود شهرها همراه پدر و مادر خود یا بستگانشان در شهر و خیابان رها میشدند و میشوند که سر چهارراهها و تقاطعهای خیابانها با تکهدستمالی در دست یا با شیشهشور، شیشه ماشینها را بشویند و به جای اینکه زن ارباب یا خود ارباب بزرگ آنها را کتک بزند؛ گاه از دست اربابان ِخیابانی که مردم پولدارند و یا تازه به دوران رسیدها بیشترین توهینها به آنها روا شود که شاید سکهای به چنگ آورند.
بابوشکاها اینک در تمامی چهارراههای شلوغ کشورهای اینچنینی رها هستند. در ایرانزمین که از گذشتههای دور تاکنون کودکان در پناه نیکگوهری، بزرگمنشی ومهر خانوادگی بودهاند و هر خانوادهای هرچند فقیر و تنگدست به خود اجازه نمیداد که نوجوانش را در کوچه راهی لقمه نانی کند؛ اینک فقر یا بیبهرگی به جایی رسیده است که خانوادههای تنگدست با خردشدن کرامت و شرافت انسانی در چرخدندههای سرمایهداری، کودکان کار را به کوچه و خیابان برای کار سیاه میفرستند و راهی برای هزاران کودک و نوجوان نمانده که در کوچه و خیابان یله شوند، دستمال کاغذی و گل بفروشند، برای سکهای و لقمه نانی هزاران بار خواهش کنند، تملق هر «ناخنخشکی» را بگویند، غرورشان را زیر پا بگذارند و… هر روز دهها و شاید صدها کودک را در خیابانهای شهرهای درندشت میبینیم که دستبه دامن آدمهایی هستند که چهره تاریک سیستم طبقاتی سرمایهداری را نثار این کودکان میکنند…
داستان ِبابوشکای آنتون چخوف، انگار بغل گوش ما، در خانهها، کوچهها و خیابانهای شهرهای ما، دوباره جان گرفتهاست…
آنتون پاولُویچ چِخوف زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰، درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴ پزشک، داستاننویس، طنزنویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس… او بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. چخوف را مهمترین داستان کوتاهنویس برمیشمارند…
امرداد۱۴۰۱