جثه کوچکی داشت .صورتش سبزه بود با دوچشم سیاه ودهانی کوچک .با موهای بلند که زیر چارقد پنهانش می کرد . نامش فاطمه خانم بود .همسرش دیرگاهی می شد که از خانه رفته بود. او بود با چهار بچه قد ونیم قد, که بزرکترینشان چهارده ساله بود وکوچکترین دوساله .
خانه اش خانه کاه گلی نسبتا بزرگی بود که بخش زیادی از آن در جریان یک سیل ویران شده بود. تلی بزرگ در قسمت بالای حیاط که روزی اطاق اصلی خانه بود. حجله او در شب زفاف.
گاه اورا می دیدم که با حسرت بر آن تل خاک می نگریست وآه می کشید .از خانه تنها یک اطاق با راهرو کوچک باقی مانده بود. وسایل خاصی نداشت هر پنج تن در آن اطاق زندگی می کردند .خانه در چوبی زوار در رفته ای داشت که کولان آن را هر گز نمی انداختند. احیانا اگر یکی از بچه ها آنرا می بست!می شد با دو انگشت از سوراخی کنار آن بازش کرد.
خانه ای که بیشتر بازی بچه های محل در آن جا می گذشت .تل خاکی خانه سن نمایشات بود و دالان ورودی خانه سن سینما و طاقچه کوچک دکان علی.
فاطمه خانم هرگز اعتراضی نمی کرد. گاه گوشه حیاط را بچه ها با بیلچه می کندند حوضی کوچک وآب یازی. درخت زرد آلوی بزرگ وقدیمی خانه که شاخ وبرگ آن تا کوچه سرریز کرده بود تنها سبزی وزیبائی خانه بود .درختی پر برکت هر سال مملو از زرد آلو. اما فاطمه خانم کاری با درخت نداشت! آن ها سهم بچه ها وبچه های محل بود .
من کمتر زندگی به آن سختی دیده ام .مادر برای گذران ساده بچه هایش شب وروز کار می کرد. من هیچگاه اورا بیکار ندیدم حتی عصر هنگام که با همسایه ها فرشی در کوچه بن بستمان پهن می کردند ودور هم می نشستند . او مشغول پاک کردن سبزی برای یکی از همسایه بود که می خواست برای زمستان آن ها را خشک کند “زمستان نزدیک است فاطمه خانم می توانید در درست کردن تپاله ذغال برای کرسی زمستانی کمک کنید؟” نه در کار نبود چرا که نان آور خانه بود .رخت شوئی می کرد .خانه تکانی می کرد. چرخ زندگی را می چرخاند. چه زمانه ای بود .حرمتش را همه نگاه می داشتند از خانواده بزرگی بود.
بعضی وقت ها که مادر پیرش را برای چند روزی خانه اش می آورد سنگ تمام می گذاشت .آن چند روز کار نمی کرد غذائی می پخت, سفره ای مناسب پهن می کرد طوری که مادر هیچگاه سختی کار و سختی گذران اورا ندید. مهربان تر از آن بود که قلب مادر را به درد آورد .هرگز در خانه ای که کار می کرد غذا نمی خورد می گفت .”دیگم سرچراغ است با بچه غذا می خورم .”
دیگی در کار نبود دیگ آن خانه کمتر از همه خانه ها می جوشید. نان وپنیری, نان وماستی،.سیب زمینی آب پز با ترشی وگل پر بهترین غذای آن خانه بود .(من هنوز لذت آن سیب زمینی های با گلپر و ترشی را که فاطمه خانم در نان می پیچید وبه من می داد فراموش نکرده ام یاد آن فرشته با آن مناعت طبع)هتل بیمه تازه افتتاح شده بود.فاطمه خانم به عنوان رختشوی در آن جا به کار مشغول شد.
از صبح الاطلوع تا عصر هنگام. عصر ها که از کار بر می گشت اورا می دیدم با بقچه ای در بغل که به سنگینی وسختی از کار بر می گشت کمرش به خاطر نشستن مدام وشستن رخت تاب برداشته بود او سنگینی کوهی را بر دوش داشت .اما هیچ گاه شکوه نمی کرد وآن لبخند مهربان و خسته از لبش محو نمی شد. من نخستین بار می دیدم که او با پای مرغ ها برای بچه هایش سوپ درست می کرد وباچند سنگ دان که بجه هایش عاشق آن بودند. عصر ها با تمام خستگیش در جمع همسایه ها می آمد .درنوبت خودش قند چای وگاهی سیبی را در میان می نهاد .
حال او راوی مسافران خوشبخت هتل بیمه بود. مسافرانی که از تهران می آمدند وبرای شهر کوچک وبسته همیشه سوژه جدیدی بودند. لباس هایشان غذا خوردنشان واطاق های لوکس هتلی که همه با دقت از بیرون به آن می نگریستند.
ما بچه ها بازی می کردیم .کار سخت رختشوئی روزانه پیکر کوچک اورا به تحلیل می برد شادابی سیمایش را می گرفت. اما چشمهای مغرور ودرخشانش هم چنان خبر از اراده او می داد. کودکانش را بزرگ می کرد .به مدرسه می فرستاد .با تمام نداری گاه می دیدم که پولی در کف زنان فقیری که تعداشان کم نبود می گذاشت. چرا که آن ها فقیر تر بودند. نگرا ن تحصیلشان بود.
ما بچه های محل هم در کنار بچه های او بزرگ می شدیم .خانه او تنها خانه ای بود که ما سال های سال در آن بازی کردیم و استخوان ترکاندیم .او هیچ گاه ترش روئی نکرد. من هنوز زمان هائی که از دویدن خسته می شدم وسرم را بر زانوی او که بر در گاهی می نشست وبه ما نگاه میکرد می نهادم! فراموش نکرده ام. حسی که قلبم را فشار می دهد وبه خاطرم می آورد که زنان زحمتکش چه دامان بزرگ وپر محبتی دارند! زنانی که گندم از ناخن می رویانند.حال بچه ها بزرگ شده بودند ومشغول کار. می خواستند مادر اندکی آرام بگیرد.دیگر کار نمی کرد .اما سختی آن همه سال کار کردن پیرش کرده بود. جسم فرسوده !میدانستند که آرزویش ساختن آن اطاق ویران گشته است. آرزوی اطاقی که عروسش بود اطاق ساخته شد.وقرار بود که مادر در آن آرام گیرد .اما قلب دردمند یاری نکرد واو قبل از آماده شده اطاق با زندگی وداع کرد. می دانم که تا لحظه آخر آن لبخند مهربان آن چشمان مغرور لحظه ای کم رنگ نشدند. او هیچگاه از زندگی شکوه نکرد .او زندگی را ساخت. او خود معنای زندگی بود .او آن چنان زیست که شایسته زنی زحمت کش از آن دست بود .چنان رفت که پیکار کنندکان زندگی می روند. زنانی که زندگی در دست های ان ها شکوفه می زند وبه بار می نشیند ومعنا می یابد .گرامی باد هشتم مارس روز جهانی زن !گرامی باد نام پر شکوه زنان زحمتکش جهان .
ابوالفضل محققی