من دلتنگم
دلتنگِ کوچه هایِ کودکیم
که طلوع خاطره ام را
بر بالینِ شبهای خسته آورم
دلتنگِ حوضِ کوچکی
چندبار غرق شدم
و با دستانِ مادرم زنده از زمستان گذشتم
و خیابان بلندی که با من
تا آخرین کوچهِ بن بست می دویدم
و صبحها پیش از زنگ مدرسه
سرِ صف حاضر بودم
دلتنگ آن جویِ باریکم
در آتشِ تابستان
خُنک بود تنِ تبدارم
من مستِ بویِ سیب بودم
من مست بودم
جمجمه ام پر بود از مادر بزرگ
و زنانی که غروبِ تنبلِ کوچه
برای کودکان قصهِ از نان و کار می گفتند
من دلم برای آن مردِ مجنون تنگ شده
تُف سربالا بود، خیره بر زمین می رفت
من پنجشنبه ها از ابرها
قول میگرفتم باران ببارم
و آن زنِ چارشانهِ همسایه
چادر بر شانهِ زمین می کشید
مردِِ مستِ ره گم کرده را
به خانه اش می رساند
و من می رفتم
ردِ پایش را از خیابان دنبال کنم
من دلتنگ کبوترانی هستم
غروبهایِ پشتِ بام
صدایِ بالهایشان آرزویم بود
که ازحافظهٔ آسمانِ شهر پاک نشود
من دلتنگ کوچه های کودکیم
و هنوز خوابِِ سروِِ برافراشته
مرا به پشت بامِ همسایه می برد.
.
حسن جلالی، دهم خرداد ۱۴۰۳