ده روز پیش از بیست وچهارمین سالگرد قتل سیاسی پدر و مادرم، داریوش و پروانه فروهر به روال هرساله به تهران رفتم برای پیگیری یک کنش دادخواهانه، که در فراز و نشیب سالها مانند اندامی در زندگی من روییده و بالیده است؛ اندامی از جنس عضله و آه. سفر این بار اما در شرایطی یکسره دگرگون و در بستر یک خیزش انقلابی پرشور و جسور انجام میشد. جنبش «زن، زندگی، آزادی» نوید دوران نوینی بود که افق آینده را به عدالت و برابری و همبود گوناگونیها میگشود. از سوی دیگر گماشتگان سرکوب، لجامگسیخته و دریده و بیرحم به جان مردم افتاده بودند. گزارشها نمایانگر شرارت بیمرزی بود که به خشم و درد و استیصال دامن میزد.
در چنین شرایطی عزم سفر دشوارتر از سالهای پیش شده و هر تصمیم حامل یک بحران بود.
بارها از نزدیکانم این پرسش را شنیدم که واقعاً میخواهی بروی؟ در پاسخ گاه میپرسیدم: میشود نروم؟
جایی میان این کشاکش، یاد جملهای از کیوان صمیمی زندانی افتادم که گفته بود «هر کسی از هر جایی که هست یک قدم بیاید جلو» این جمله انگار موقعیت را برایم شفاف کرد. چطور میتوانستم در شرایطی که میلیونها ایرانی در سراسر جهان این قدم به جلو را برداشتهاند، پا پس بکشم؛ عقب بروم؟ رفتن درست و ضروری بود اما این از واهمهاش نمیکاست.
رفتن به ایران همواره برایم با تلاطم همراه بوده است. تبلور بحران رابطهی من است با زادگاهم؛ کشیده شدن میان دو قطب متضاد. از یک سو تعلقی ریشهدار و گرانقدر که انکارش نمیتوان کرد، مانند یک آغوش عزیز که تا عمق وجود به آن نیازمندی و با ولع طلبش میکنی، از سوی دیگر وحشتی که بیاختیار به سلولهای ذهن و تن هجوم میبرد و به تصمیمها و رفتارهای آدم پیشروی میکند و حلول فاجعهایست که در آن کشور روی داده و بر سرگذشتم مُهر زده، درست روبروی چشمانم. این بار اما، بحرانِ این دوپارگی ملتهبتر از هربار به جانم افتاده بود.
دلم شور میزد، شورِ گیر افتادن به چنگ آنها که ازشان بیزارم، شورِ پاره شدن رشتههای زندگی که با تلاش بسیار ساختهام، شورِ عزیزانم که شریک زندگی مناند و بار سرگذشتم را همراهم میکشند.
اولین تماس رسمی با کشور در فرودگاه اتفاق میافتد، با مُهر ورود که بر پاسپورت آدم میزنند. چند قدم دورتر از باجهی مُهر، مأمور جوانی با لباس شخصی ایستاده بود و از زیر چشم نگاهم میکرد. رد که شدم صدایم کرد، پاسپورتم را گرفت و گفت همراهش بروم تا بارم را تحویل بگیریم. پشت او از پله برقی پایین رفتم و بعد با چمدان دوباره پشت او بازگشتم تا دفتری که مشرف به ردیف باجههای کنترل پاسپورت است و در اغلب سفرهایم دومین مکان تماس رسمی من با کشور است. آنجا یک بازجویی سطحی انجام میشود و برگهی احضاریه برای بازجوییهای بعدی به دست آدم میدهند. اگر بنا به ضبط پاسپورت باشد، در همین دفتر ابلاغ و اجرا میشود.
مأمور جوانِ دیگری، او هم با لباس شخصی، پشت میز نشسته بود. گفتند دستور بازرسی اسبابم را دارند. برخلاف روال گذشته نه دلیل سفرم را پرسیدند و نه هیچ حرفی که ردی از سیاست داشته باشد، زدند. فضای حاکم یکسره ادارهوار بود. مأمور جوان با دستکشهای نازک پلاستیکی، با دقت و آرامش اسبابهایم را گشت. هر از گاه پرسشی دربارهی چیزی کرد. به مرور چیزهایی را جدا کرد و روی میز گذاشت: یک کتاب آلمانی، یک دفترچهی تلفن کوچک و چند کارت ویزیت تعمیرکارهای آشنا از لوله کش و برقکار و نجار و غیره. دو دفترچهی دیگر را هم برداشته بود که وقتی متوجه شد خالی هستند، پس داد. لابد دستور مربوطه تنها شامل کاغذ نوشتهدار میشده است.
یکی از آنها پرسید این کدام کتاب الف شفق است؟ از اینکه نویسندهی محبوب من را میشناخت جا خوردم. وقتی اعتراض کردم که بدون آن دفترچهی تلفن امکان تماس با بستگان و دوستان سالخوردهی پدرومادرم را نخواهم داشت، یکی از مأموران دفترچه را به سویم دراز کرد و گفت خب از روی آن شمارههای واجب را بنویسید. در حال رونویسی متوجه شدم که بسیاری از کسانی که چشمم به نامشان میافتد از دنیا رفتهاند.
بیاختیار از نوشتن دست کشیدم. موقعیت غیرمنتظره و غریب بود. یک دستور بی سر و ته که با دقت و جدیت اجرا میشد و مایهی کلافگی بود و دستمایهی مزاح. برای آنچه ضبط کردند روی برگهی رسمی رسید نوشتند و همراه پاسپورتم به من دادند. از اینکه بر خلاف انتظارم پاسپورت را ضبط نکردند، سبکبال شده بودم.
وقتی دوباره از پلهبرقی پایین میآمدم پشت شیشه، آنجا که مردم منتظر مسافرانشان میایستند، نگاهم را به جستجوی بستگانم میگرداندم که اینجا و آنجا روی موهای زنان خیره ماند. این گیسوان بیحجاب در سالن فرودگاهی که نامش امام خمینیست، نخستین نشانههای آن انقلاب بودند، که من از راه دور شیفتهاش شده بودم؛ نخستین رد آشکار سیاستورزی با تن خویش که سالها به آن فکر کرده بودم. دقت که کردم دیدم اغلب این زنان شورشی جوان هستند. یاد حرف دوستی افتادم که از تظاهرات شبانهای باز گشته بود. او که کارکشتهی شرکت در اعتراضهای سالهای اخیر بود، میگفت اینبار توان همپا شدن با ضربان تظاهرات را ندارد. میگفت این دوره پای تیز میخواهد و تن چابک.
در راه طولانی از فرودگاه تا خانه هم نمودهای تغییر مانند رد جرقههای امید بر تن شهر نشسته بود، روی دیوارها جابهجا شعار بود. بنرهای حکومتی جر خورده بودند. چند جا نردههای وسط خیابان کنده شده بود. بر دیوار یک پل زیرزمینی نوشته شده بود «مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر خامنهای». از پیچ لالهزار که گذشتیم بر دیوار باریکی نوشته بود «زن، زندگی، آزادی». چه کسی فکر میکرد روزی این شعار درخشان بر دیوارهای تهران نقش ببندد؛ در طول این راه آن حس ترس که در هفتههای پیش مثل خوره به جانم بود، کم کم زیر طعم رضایتی عمیق محو میشد.
در حیاط خانه درخت مگنولیای مادرم که دههها پیش کاشته بود و در طول سالهای گذشته کم کم جان میداد، خشک شده بود. شاخههایش را مانند بازوان و دستهای رقصانی چنان رو به بالا گرفته بود که در همان نگاه نخست دریافتم که در پیکر این درخت تصویر نمادینی نهفته است.
روزهای نخست سفر همیشه به پرسه در خانه، کوچه پسکوچههای اطرافش و محلههایی میگذرد که در آنها بزرگ شدهام. مواجهه با خانه و قتلگاه پدر و مادرم هربار مانند لمس تن عزیز و زخمخوردهای است که ذره ذره روایتهایش را به یادم میآورد و مرا به عمق حافظه و سرگذشتم میبرد.
پرسه در محلههای آشنا اما با سبکی و کنجکاوی همراه است، مزمزهی زمان حال است. در خیابان جمهوری مغازهدار جوانی به زنی که از هوای خفهی مغازهاش گله کرد میگوید «تقصیر این حجاب کوفتیه که به سر شماست. اول از شر این خلاص میشیم بعد از شر آخوندا». زن آمین میگوید. مغازهدار دیگری از قطع و وصل اینترنت گله میکند و ناسزا به حکومت میگوید. یک رانندهی تاکسی از تورم کمرشکن مینالد؛ از هر روز از سه صبح تا آخر شب جان کندن اما از پس خرج و دخل زندگی برنیامدن. میگوید و میگوید تا به ناسزا میرسد. جای دیگری مسافری میگوید که اینها مثل سرطان به جان مملکت افتادهاند و تا از شرشان خلاص نشویم روی بهبود نخواهیم دید.
دستفروش جوانی روسریهای پشمی میفروشد اما داد میزند شالگردن. در برابر لبخند پرطعنهی من میگوید «خب به گردن هم میشه بست. اینا هم ایشالله به زودی میرن». پرسیدم آنوقت چه میکنی. گفت «زندگی» و چهرهاش به لبخندی سرخوش باز شد. رد که میشدم گفت: زن، زندگی، آزادی. گاهی از ماشینی که رد میشود، طنین آشنای ترانهی «برای» به گوش میرسد. اینجا و آنجا زنان بیحجاب میگذرند با موهایی که اندامی از پیکرهی قیام است. همهی این نمودها مانند قول و قراری در شهر دست به دست میشود و توری نامرئی از اراده و همبستگی میبافد. مثل آن دستنوشتهها روی نوارهای باریک کاغذ که دختران و پسران جوان در مشت آن رهگذرانی میگذارند که در نگاهشان همبستگی را با جنبش میخوانند. نوشتههای شاعرانه و مشوق در رثای آزادی و زندگی و امید. یا شعارهای شبانه که ساعت ۹ از پنجرهها و بامها یا حتی ترک یک موتور فریاد زده میشود تا شهر را همصدا کند، اراده را از روزی به روز بعد بکشد و دلگرمی فردا شود.
شهر حیاتی دوزیستی یافته است، انقلاب و روزمره همزمان میتپند. انگار باهم میرقصند و در امتزاجی ناشناخته و نایاب، آداب و کنشهای نو خلق میکنند. دختر جوانی برایم از جدول زمانیاش میگفت از تقسیم وقت و نیرو و لباس بین کار و کنشگری. از زخمهایی که بر گردنش داشت و هر روز صبح زود با دقت زیر لایهی ضخیم کرمپودر مخفیشان میکرد.
«شاید از فرط آرزوی چنین روزهایی زیادی خوشبینی میکنم.» این جمله را یکی از نزدیکترین همرزمان پدر و مادرم گفت که در همان روزهای نخست سفر به دیدنم آمد. او از انگشتشمار بازماندگان خانوادهی سیاسی من است، که با آنها بزرگ شدهام، از آنها آموختهام و به جان دوستشان دارم. بسیاری از آنان در طی سالهای پیش مثل برگهای پاییزی جهان را وانهاده و رفتهاند. او را بار آخر سال پیش دیده بودم. بهطرز محسوسی پیر شده است. پشتش خمیده و قدمهایش را پی عصایی میکشد. چهرهاش اما شادابتر از گذشته بود. نگاهش میدرخشید، بلند و پرشور میخندید و با هیجان از آنچه در این روزها دیده و اندیشیده بود، میگفت. مبارزهی سیاسی ۷۰ سالهاش را به یاد میآورد، از دورههای پیاپی آن مثال میزد و در هر مقایسه به تحسین جنبش کنونی میرسید. گفت: کاش پیروزی را ببینم، خلاصی از شر این نکبت را ببینم، نه فقط برای خودم، برای همهی همرزمان عزیزم که آن همه ایثار کردند و آرزو به خاک بردند. او با شیفتگی از قیام زنان جوان میگفت. میگفت زنان ایران مانند ققنوس از دل خاکستر خویش برخاستهاند. با شرمساری میگفت چقدر تحقیر شدند، چقدر محدودشان کردند و ما مردان نه به کفایت قدرشان را دانستیم و نه به حد لازم پشتشان ایستادیم. آنها اما ما را هم نجات خواهند داد. ایران را نجات خواهند داد. گفت حیف که پروانه نیست تا ببیند و میدانداری کند. گفت: پروانه در نسل ما و در حزب ما گوهر نایابی بود. اما ما قدرش را آنطور که باید نمیفهمیدم، آنطور که باید او را جلو نمیانداختیم. اگر زنده بود حالا چه غوغایی میکرد.
حالوهوای خوشبینی و پرشور این مبارز سالخورده یکی از زیباترین یادگارهای این سفر برای من است. هر بار که به یادش میآورم از ته دل آرزو میکنم که کاش بماند و ببیند.
در روزهای اقامتم یکی از خالههای عزیزم پیشم بود. به پیروی از عادت خاله جان، کانال ایراناینترنشنال یکسره روشن بود. گزارش لحظه به لحظه از خیزش انقلابی میداد و بسته به برنامه و مجری کموبیش فراخوان سرنگونی. در گزارشها، بازنمایی شرایط به تصویرهای تظاهرات و درگیری و سوگواری محدود بود. آن تنیدگی روزمرگی و انقلاب که در شهر ملموس و بدیهی و تازه بود در این بازنمایی ناپیدا میشد.
به نظرم این خلاصهشدنِ بازنماییِ شرایط انقلابی کنونی در آنچه که خبرساز است، عمق و پیچیدگی موقعیت را به دست نمیدهد. انقلاب وجه درونی و ناپیدایی دارد، اراده و امیدی پرشور که در این هیجان ماهوارهای، مسکوت میماند اما با آن روایت خوشبین عموی سالخوردهام جفتوجور میشود.
اما این امید و عزم، تنها نیرویی نبود که در فضای همزیستی موج میزد. درد زخمهایی که سرکوب لجامگسیختهی گماشتگان نظام بر جان و تن هر فرد مینشانند، بهطرز محسوسی در تن این همزیستی نفوذ میکند و تکثیر میشود؛ بغض و خشم و ناسزا میشود و در روزمرهی شهر زبان به زبان میگردد. هر فرزندی که کشته میشود، فرزند همه است، عزا و سرگشتگیاش برای همه است. کشتهها و زخمیها، دیگر دیگران نیستند که پارهی جان همهاند. این همبستگی نه تنها در سوگواریها و گردهمآییها و شعارها نمود مییابد، که لابلای روزمرهی شهر، در مترو و بقالی و کافه و در هر بیان، به شکلی بیچون و چرا، قدرت حاکم و گماشتگانش را از دایرهی همزیستی با خویش بیرون میاندازد.
نیروهای سرکوب سر چهارراهها و در خمِ گذرها با زره و سپر و سلاحهای جورواجور، تنگ هم و کنار خودروهای زرهپوش در حاشیهی روزمرهی مردمِ بیدفاع کشیک میکشند تا دستور درندهخویی برسد. هر جا فریاد آزادی بلند میشود به جان و مال مردم هجوم میبرند و از هیچ شرارتی ابا ندارند؛ شرارتی که همهی مرزهای تصور را شکسته است، کودک میکشد، زیبایی دختران و پسران جوان را به رگبار ساچمه میبندد، چشم کور میکند و تجاوز، این بیرحمانهترین تصاحب و تخریبِ دیگری، را عادی کرده است. همه و همهی این شرارتها در بیشمار گفتگو در فضای عمومی بازگو میشود، بیان میشود تا فرد زیر باز شوک این دریدگی، لال و مقهور نشود؛ تا درد این دوران از تجربه و درک تلخ فرد به همزیستی اجتماعی سرریز شود. گماشتگان جورواجور سرکوب، این جماعت کفکردهی بیرحم و آنها که از منبرهایشان موعظهی سرکوب میکنند و با هرزهگوییهای شرمآور سعی در باژگونهنمایی آرمانها و کنشهای جنبش دارند، تفالههای این همزیستی شدهاند، طرد و منفور. در زبان آلمانی عبارت گویایی هست برای نامیدن این موجودات: Untoten به معنای کالبدهایی که از جنس زندگی نیستند، زمانشان به سر آمده اما از پذیرش مرگ سر باز زده و در فضای همزیستی انسانها چرخ میزنند و وحشت و انزجار میپراکنند.
عصر سهشنبه بیستوچهارم آبان، پس از مدتی تماشای تصویرهای اعتصاب سراسری از تلویزیون، که راستش با ناباوری فکر میکردم شاید اغراقشده باشد، به تماشای وضعیت محله رفتم. از پیچشمیران تا سر سعدی جز میوه و نان و خواربارفروشی بیشتر مغازهها بسته بودند. برخی هم نیمهبسته بودند. از مرد جوانی که پشت کرکرهی تا نیمه پایینکشیدهی مغازهاش ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد پرسیدم بازی یا بسته؟ با لبخندی گفت «بستگی داره. اگر مشتری باشی بازم خانوم. هنوز اجارهی ماه بعد را درنیاوردم».
خیابان بهطرز محسوسی خلوت بود و حالوهوایی شبیه آرامش پیش از توفان داشت. سعدی را که رو به جنوب رفتم، در پیادهرو، روبهروی تنها مغازهی نیمهبسته، یک ابزارفروشی که صاحب مسن و ریشویش از زیر چشم بیرون را نگاه میکرد، زن و مرد جوانی با صدای بلند مشاجره میکردند. روسری زن روی شانهاش افتاده بود. کنارش زن سالخوردهای ایستاده بود با چادر کدری که میشد فکر کرد مادر اوست. زن جوان کلافه و پرسر و صدا بود. آنچه میگفت از دور نامفهوم بود اما میان حرفهایش داد میزد: «دیگر تحمل ندارم. مگر چه کردم؟» مرد تشر میزد که بس کند. سر و ریختی سنتی و مذهبی داشت. گاهی بازوی زن را میگرفت تا او را به داخل مغازهی ابزارفروشی بکشد. زن مقاومت میکرد و سر کوتاه آمدن نداشت. مادر، نگران و تسلیم موقعیت بود. معلوم نبود که مرد شوهر است یا برادر یا مأمور. معلوم نبود که ابزارفروش پدر است یا پدرشوهر یا مأمور. اما موقعیت زن شفاف بود. کلافه بود و نمیخواست تحمل کند. مانند میلیونها زن دیگر در ایران که انقلاب کردهاند و در تکاپوی عظیمی در بیشمار سلولهای همزیستی جامعه، کرامت انسانی و حق انتخاب خویش را به کرسی مینشانند.
رو به جنوب سر خیابان کوشک، روبهروی قنادی مینیون سطلهای بزرگ و فلزیِ زباله، سد معبر کرده بودند. رد تظاهرات بر خیابان دیده میشد، خودش اما دیگر نبود، به جای دیگری دویده بود. مشتی موتورسوار دوترکه در پی طعمه چرخ میزدند. مغازههای خیابان منوچهری و لالهزار هم یکسره تعطیل بودند. با رسیدن غروب در خلوتیِ خیابان حس ناامنی میکردم. عابران تک و توک میگذشتند. برخیشان زنان جوانی بودند بدون روسری، با قدمهای مصمم. آنها از ما شجاعترند. این هم جملهای بود که در ذهن و به زبان بارها و بارها تکرار میشد.
تهران که باشم عصرهای پنجشنبه در خانهی پدرومادرم مهمان دارم. مهمانان اهل سیاستاند و منتقد حکومت. برخی بستگان کشتهشدگان دورههای پیاپی سرکوب هستند، برخی زندانیان سیاسی سابق یا روزنامهنگار و شاعر و فمینیست و از این دست. این بار جمع چنان پر از گفتگو و پرسش بود، که گاهی انگار همه باهم حرف میزدند. آیا عمامهپرانی واکنش به حقیست علیه اقتدار تحمیلی آخوندها یا به انتقامجویی کور از یک قشر اجتماعی میانجامد؟ فحاشیهای رکیک در شعارها از چه ناشی میشود و چه واکنشی درخور آن است؟ جنبش را به کجا میبرد؟ خشونت بر ضد نیروهای سرکوب در چه شرایطی و تا کجا مشروع است؟ در برابر دینامیسم انتقام به عنوان انگیزهی کنشگری بازماندگان کشتهشدگان، چه واکنشی میتوان داشت؟ تجربههای سیاسی را چگونه میتوان به این نسل جوان و میداندار که تاریخ را نمیشناسد، منتقل کرد؟ زنی که سالها تجربهی کنشگری در عرصههای گوناگون داشت تعریف میکرد که غروبها حاضر به رکاب است و در تجمعهای محلهشان شرکت میکند. میگفت جوانانی که میداندار و خطدهندهی تجمعها هستند با او که پای ثابت میدان است رفتاری شبیه مادربزرگهای محبوب دارند، تر و خشکش میکنند و مواظبش هستند اما چندان جدیاش نمیگیرند. میگفت از این نقش کلافه و دلزده است اما امکان تغییر آن را هم ندارد.
روزنامهنگاری باتجربه از انبوه قربانیان بینام و نشانِ قیام میگفت. تحقیقی کرده بود در شهرکی دورافتاده و کوچک. میگفت آنجا رد دو تن را گرفته است که میدانسته در تظاهراتی بازداشت یا سربهنیست شدهاند. میگفت حتی خانوادهی آنها محو و ناپیدا شدهاند. درِ خانهشان بسته و چراغها خاموش بوده است. از اینکه رد بسیاری از قربانیان را در شبکههای مجازی و رسانههای پر سر و صدا نمیتوان یافت خشمگین و نگران بود. میگفت باز هم فرودستترینهای ما در بازنمایی گم و گور میشوند.
در باب نقشآفرینی رسانهها و مخالفان سیاسی خارج از کشور و تأثیرشان بر بازنمایی جهانی و دینامیسم داخلی جنبش با حرارت بسیار بحث میشد. پرسش این بود که خطر مصادره یا به انحراف کشیدن حرکت از سوی آنان تا کجاست؟ چه باید کرد؟ تجربهی شکست انقلاب ۵۷ و روایتهای گوناگون از ساخت و پاختهای پشتپرده، یا خوشباوریهای سادهلوحانه مانند شبح هولناکی در گفتگوها میچرخید. واهمهی تکرار این تجربه، امید را کدر میکرد.
با وجود اختلافنظرهای اساسی و تفاوت پیشینههای سیاسی، همه در جمع توافق داشتند که دگرگونی پیشآمده بنیادین و برگشتناپذیر است، که حفظ و تعمیق همبستگی تنها با به رسمیت شناختن تکثر هویتها ممکن است.
از امکان برگزاری مراسم سالگرد و گسترهی مشارکت که پرسیدم نظرها متفاوت بود اما همگی به روال هرساله عزم آمدن داشتند.
جمعه صبح زود در راه بهشتزهرا، دو سه جا کارگران شهرداری شعارها را با رنگ میپوشاندند. حکومت در بسیجی بیوقفه و پرهزینه تلاش میکند تا رد اعتراض و انقلاب را از تن شهر محو کند. بنرهای تبلیغاتی فوتبال جام جهانی هم جابهجا آویزان تیر چراغبرق و درخت و پلعابر بود. در درخشش رنگهای سبز و سفید و سرخ، زن و مرد و کودک، با شال و کلاه نمایشی، با شادی اغراقشدهای دستافشانی میکردند. بر همهی تصویرها شعار واحدی نقش بسته بود: هوادار ایران. بنرها نمونهی آشکاری از استتیک همبستگی ملی به روایت جمهوری اسلامی بودند، تداعیکنندهی تبلیغات باسمهای برای یک مهدکودک نمونه. در یکی از طرحها حتی علامت جمهوری اسلامی بر پرچم مربوطه، پشت فیگورهای خندان مخفی شده بود. لابد برای جذب حداکثری عابران زیر آن شعار هوادار ایران. همان روز جمعه گروهی از بازماندگان شهدای جنگ بر مزار عزیزانشان در بهشت زهرا گردآمده بودند تا از حکومتی که به نام دفاع از آرمانهای شهدا جوانان معترض را به خاک و خون میکشد، تبری جویند.
صبح شنبه فراخوان مراسم سالگرد را در شبکههای مجازی منتشر کردم. برخلاف سالهای پیش از سفارش آگهی در ستون یادبود روزنامهی اطلاعات چشم پوشیدم. دوستی گله داشت و میگفت آن اعلام همیشه هالهی امنی برای مراسم ایجاد میکرد که به نفع ما بود. من اما دیگر نمیخواستم آن عکس باحجاب مادرم را که از آن بیزار بود، چاپ کنم.
مدت کوتاهی پس از نشر فراخوان در یک تماس تلفنی از شمارهای ناشناس، برای صبح روز بعد به یک نهاد اطلاعاتی که دفترش در ادارهی گذرنامه است، احضار شدم. در ورودی اداره، اتاقک «بازرسی خواهران» همچنان سنگر مستحکم حجاب بود. خواهران محجبه با ترشرویی امر و نهی میکردند و به موها و لباسهای مراجعان گیر میدادند.
دفتری که به آن احضار شده بودم در ساختمانی در انتهای حیاط، انتهای راهروی طبقهی همکف قرار دارد. سالهاست این دفتر را میشناسم. اول در ساختمان سنگی در خیابان جردن بود و بعد به این دفتر در ادارهی گذرنامه در خیابان ستارخان منتقل شد. آنچه از قدیم تا کنون ثابت مانده چیدمان عجیب سالن انتظار است. ردیف صندلی مراجعان پشت به باجهی اطلاعات و رو به در ورودی چیده شده است. تلویزیونی هم به دیوار نصب شده، که اغلب روشن است. این بار مشغول پخش یک بهاصطلاح مستند بود دربارهی مجاهدین خلق در دههی ۶۰، از روایتهای محبوب حکومت به هنگام اوجگیری اعتراضها، برای مظلومنمایی و نمایش حقبهجانبی.
کارشناسان مربوطه با تأخیر آمدند. به دفتری که درش به سالن انتظار باز میشد، رفتند و مرا صدا زدند. به روال معمولِ این احضارها، کارشناسان دو مرد هستند. اگرچه هر از گاه تغییر میکنند، اما همیشه از زیر و بم زندگی و کارهای من باخبرند. یکی بیشتر حرف میزند و دیگری بیشتر گوش میدهد. این بار مأمور جوانی که روبهروی من نشسته بود، بیشتر حرف میزد. دیگری پشت میزی نشسته بود که بر گفتگوی ما مشرف بود.
شروع جلسه اغلب روال تکراری و کندی دارد. جملههایی که سال به سال تکرار میشوند، لابد بر اساس پروتکلی که لای پروندهایست. کارشناسان اغلب از زبان «نظام» حرف میزنند و این نام را با تأکید و احترام ادا میکنند.
برای مثال اینکه نظام از حادثهای که برای پدر و مادر من اتفاق افتاده، متأسف است. هر بار چیزی گفته میشود که من خود را موظف به تصحیح میبینم. برای مثال اینکه واژهی حادثه گویای مرگ پدرومادرم نیست و آنها قربانی جنایت سیاسی شدهاند و قاتلانی که آنها را بیرحمانه کشتهاند، همگی کارمند رسمی وزارت اطلاعات بودهاند. آنها میگویند که نظام پیرو تعهد اسلامی خود پیگیری کرده و خاطیان را به مجازات رسانده است. وقتی من به استناد همان روند قضایی، که آنها به آن ارجاع میدهند، برای نادرستی روایتشان دلیل میآورم، سر و ته بحث را هم میکشند. میگویند دستگاه قضایی مستقل است و آنها هم بیش از این از جزئیات باخبر نیستند. یکی دیگر از جملههای تکراری این است که همه جای دنیا چنین اتفاقاتی میافتد. منظورشان کشتن مخالفان سیاسی از سوی سازمانهای اطلاعاتی است. به اقتضای محل زندگی من، اصرار دارند که در اروپا و آلمان هم این اتفاقها افتاده و میافتد. اگر نفی کنم، وانمود میکنند که سادهدل و بیاطلاع هستم. در مورد آیین سالگرد هم با گفتن این جمله که برگزاری یادبود برای پدر و مادرم حق من و خانوادهام است، شروع میکنند. بعد اماهایشان را ردیف میکنند: اما تنها با حضور اقوام و آشنایان، اما با دعوت خصوصی و نه عام، اما اگر شما مسئولیت حفظ مقررات را در درون و بیرون و اطراف خانه برعهده بگیرید. اما به شرط اینکه خودتان افراد مسئلهدار را راه ندهید. بعد اصرارشان بر محدود کردن مراسم با بالاگرفتن تهدید در مورد عواقب و ترسیم سناریوهای وحشتبرانگیز همراه میشود. در صورت تخطی، عواقب قانونی متوجه شخص شماست. اگر تشنجی پیش آید و خونی بریزد، مسئولیتش با شماست. اگر افراد معلومالحال اغتشاش کنند و درگیری در خانه بالا بگیرد و به تخریب آن مکان بیانجامد خودتان مسئولید. این اگرها و اماها هر بار تکرار میشوند تا آدم را به وا دادن وا دارند. چنین موقعیتی جای ایستادگی و حفظ آرامش است؛ جای پافشاری بر حق. نتیجه چه ممنوعیت مراسم باشد و چه کجدار و مریز آنها با مراسم، مهم به نظرم حفظ موضع درست خویش است.
پس از مدتی مأمور روبهرو از کیفش برگهای درآورد تا روی آن مشخصات مراسم را از دلیل و مکان و زمان و برنامه بنویسم. یک فرم تکراری که لابد در پروندهای روی برگهای دیگر بایگانی میشود. به توضیح برنامه که رسیدم، پس از خواندن سرود «ای ایران» نوشتم: «سر دادن نواهایی در رثای آزادی، از جمله زن، زندگی، آزادی». از این جملهی غریب که فیالبداهه برای ایستادگی بر سر شعار بینظیر این جنبش ساختم، حس رضایت میکردم. مأموران جا خورده بودند. حرفهایی در باب جایگاه والای زن در نظام زدند که به یادم نمانده است. دست آخر مأمور پشت میز بیمقدمه گفت که در این جلسه دریافته که من خیلی بیانصاف هستم. در برابر نگاه متحیر من توضیح داد: شما نسبت به نظام بیانصاف هستید. این هم یک روال شناختهشده و تکراریست: نظام همواره به جای مسئولیتپذیری و پاسخگویی، مظلومنمایی میکند؛ بیانصاف همیشه دیگران هستند حتی فرزند پدرومادری که نظام کشته است.
در راه بازگشت چشمم به بنرهای جدید حکومتی افتاد. بر پسزمینهای شاداب و رنگینکمانی، کیان پیرفلک، پسرک نه سالهای که چند روز پیش در شهر ایذه در تیراندازی مأموران کشته شده بود، با آن نگاه درخشان و لبخند شیرین، با کت و شلوار آراسته در باد تکان میخورد. کنار نامش نوشته بود: «رفیق شهیدم». حکومت لقب شهید به او داده بود زیرا ادعا میکرد که تیراندازان از تروریستهای داعش بودهاند که یکباره ظاهر شده و خودروی خانوادهی پیرفلک را به رگبار بستهاند. مات و مبهوت مانده بودم، واژهی بیانصاف در ذهنم پتک میزد و گلویم پر از ناسزا شده بود.
گاهی ناسزا تنها گزینهی آدم است برای بیرون ریختن بغضی که راه نفس را میبندد، برای گفتن آنچه زبان از بیانش قاصر است.
یکم آذرماه، امسال به سهشنبه افتاده بود. به روال هرساله از صبح زود جمع کوچکی از بستگان و دوستان آمدند، برای تدارک سالگرد و بودن در خانه در صورت ممنوع شدن مراسم و سد معبر مأموران. در طول سالها این صبحهای یکم آذر روال جاافتادهای یافته است.
گلهایی که صبح زود یا روز پیش از عمدهفروشی خریداری شدهاند در گلدانها چیده و اینجا و آنجا کنار عکسها گذاشته میشوند. قتلگاه پدر و مادر با گل و شمع و پرچم آذین میشود. اگر ممنوعیت مراسم به من ابلاغ نشده باشد، اسباب چای و پذیرایی آماده میشود. میز و صندلی و مبل جابجا میشوند تا جا برای جمعیتی باز شود، که شاید از سد مأموران بگذرد و بیاید. در سالهای گذشته گاهی هم ممنوعیت مراسم، بدون ابلاغ اعمال شده است. آنوقت مأموران از مدتی پیش از مراسم دو سر کوچه را بستهاند و مانع آمدن مردم شدهاند. بسته به شرایط، توهین و تهدید و خشونت کردهاند. چند سال پیش از نیروی انتظامی به جرم این «سد معبر» شکایت قضایی کردم، که مانند دیگر شکایتهای قضایی که در طی سالها کردهام، به جایی نرسید.
امسال هم هیچیک از ما که در تدارک مراسم بود، نمیدانست که بعدازظهر چه اتفاقی خواهد افتاد. آن دوستانی هم که از راه دور پای ثابت مراسم هستند و در تدارک و همفکری و خبررسانی قدم به قدم همراهی میکنند، بیش از همیشه نگران بودند. به روال معمول چند مأمور لباسشخصی هم سر کوچه و اطراف خانه کشیک میدادند. من احساس خطر میکردم و نگران بودم؛ برای مهمانان و آسیبدیدنشان اگر به مراسم حمله میشد، برای خانه و حریم آن اگر به آن یورش میکردند و به یادگارهایش دستاندازی، برای خالههای خوددار و مقاومم که سالخورده شدهاند.
امسال علاوه بر تدارکهای معمول، درخت خشک ماگنولیا را هم آذین بستیم. روی برگههای کوچک و نازک فیشهای کاغذی که در کشوی میز تحریر اتاق کتابخانه از زمان زندگی پدر و مادرم باقی بود، نوشتیم «زن زندگی آزادی، دادخواهی، پاینده ایران، ژن ژیان ئازادی». هر برگه را با ریسمانی به شاخههای خشک درخت آویختیم. باد میوزید و درخت مرده انگار بال بال میزد و میرقصید.
بعدازظهر که تصویرهای این درخت در فضای مجازی پخش شد، دوستی زیر عکسی از آن نوشته بود: درختی که پروانه سالها پیش کاشت، بیستوچهار سال پس از کشتهشدنش با زیباترین میوههای سرزمین ما به بار نشسته است.
بعدازظهر تعداد مأموران در اطراف خانه بیشتر شد. چهرهشان را پوشانده بودند و در کوچه بالا و پایین میرفتند و ناامنی و ترس میپراکندند. با دوربینهای بزرگ پشت سر هم از کسانی که میآمدند عکس و فیلم میگرفتند. اما تا آنجا که میدانم جلوی آمدن کسی را نگرفتند. هنوز ساعت مراسم فرا نرسیده بود که خانه و حیاط پر از جمعیت شد. فضا انباشته بود از عزم و شعف کنار هم ایستادن. از ارادهی مشارکت در یک آیین مقاومت که سالها برای حفظ آن تلاش جمعی شده است. جمعیت بیشتر و جوانتر از سالهای پیش بود. از چهرههای شناختهشدهی جنبش دادخواهی و مخالفان سیاسی طیفهای گوناگون تا جوانانی که برای بار نخست آمده بودند و کنجکاوی در نگاهشان موج میزد. در میان آن جمع که ایستاده بودم، وقتی همراهشان سرود محبوب پدرومادرم «ای ایران» را میخواندم، همراهشان زن زندگی آزادی، آزادی آزادی فریاد میزدم، فکر کردم این جمع و این خانه که مکان یادآوری و مقاومت است، انگار پیکرهی واحدی ساختهاند که تبلور آن سرزمینیست که آرزویش گرمابخش تنهاییها و ترسهایم بوده است، که به سهم کوچک خود برای تحققش پایداری و تلاش کردهام، رؤیا بافتهام.
آن عموی سالخوردهام هم که در این روایت از او نوشتهام، مثل هرسال آمده بود. روی صندلی کنار ایوان نشسته بود، غرق تماشای جمع، چشمهایش از شعف میدرخشید و به پهنای صورتش لبخند میزد.
زن، زندگی، آزادی
این شعار، این سه کلمه، افقی گشوده است به آیندهی ایران که نه تنها شایستهی تاریخ طولانی مبارزهی نسلهای پیاپی برای دستیابی به کرامت و آزادی و عدالت است، که از هر شعاری که تا کنون سر داده شده پیشروتر، از هر آنچه تا کنون بوده، شایستهتر است. مثل یک جهش زیبا و جسور که از تلاقی توانایی و تخیل برآمده است.