دنیا با ما چه کرده!
ترس سایه انداخته بر زمین
چرا این قدر ترسیدم!
با چشمانم حرف می زنم
و با دستانِ خسته ام
دلم می لرزد آنجا که
حظِ دیداری را از من گرفتند
و آغوشِ گرمِ وطنم
تو هنوز نمی دانی
چقدر دلتنگِ شاد زیستنم
روزهایِ دلتنگی
آماسیده در رگهایم
در میان این همه اندوه
بیدارَن- آرزوهایِ شبانه ام
قلبِم،
هنوز آرامگه کبوترانِ عاشقی ست
که از دیارم گریخته اند
جنون در شهرِ بی دفاع
پا گذاشته بر گُرده ها
تو می دانی
همه دردهایِ مزمن وُ جانکاه
از آسمان نازل نشده بر زمین
سقوط –
خطِ پایانِ زندگی نیست
فراموشی زودهنگامِ رویاهاست
اما…صدایی از فرازِ دردها
و رنجها ما را می خواند
برگردیم،
که زین ایام خواهیم گذشت
رحمان- ا ۱۷ / ۱ / ۱۴۰۴