باخود به نجوا نشستم، تو را این دیدم: (زمزمه ای با خود)
دل من اگر دریاست، چشم تو آبی ست
گرآینه دنیاست، تو فانوسی
تو یک دسته گل، از افق چیدن
تو همان رنگین کمان، پس از باران، لذت شوق تو را دیدن
تو همان آغازی
تو، همان، درد شکیبی؛ که از سوزش تاول ها، بر شب بی خوابی من
…
تو، همان مرهم دلی
تو، همان لبخندی از سرشوق
تو همانی به سحر، درخشیدن
تو همان، باغی از مریم
تو همانی، پیک خاطره ها، حتی امروز، با تمامی بی مهری
تو هنوز کبوتر دلی
توهمان آوازی و غزل
تو، سروده های زندانی
تو همان سهیلی، و خنکاش
تو گشایش این زندانی