حسن سالها پیش همبازی من در همین کوچە بود. او هم همان روزهای اول جنگ همراە خانوادەاش، کە شش خواهر و پدر و مادر بە همراە تنها پسر خود خانوادە یعنی حسن بودند، وسائلشان را جمع کردند و برای همیشە رفتند. پدرش گفتەبود کە نمی شود سرنوشت شش دختر جوان را بە دست جنگ و بە کام خطری سپرد کە هر لحظە پشت دروازهای شهر در کمین بود. گفتەبود با اینکە نمی داند چە سرنوشتی در انتظارش هست، اما هر جای دنیا بهتر از اینجا خواهدبود. و حسن کە با بچگی هایش خیلی فرق داشت و من حسابی دوستش داشتم، از کوچە رفت.
حسن همیشە آن قدیمها، بیشتر اوقات خانە ما آب می خورد. از دست پدر بزرگش دلخور بود. می گفت همیشە سر سفرە بر سر آب خوردن دعوایمان می کند. و حسن کە همیشە هنگام غروب دیر بە خانە بر می گشت و موقعی هم کە بر می گشت حسابی خستە فوتبال و دویدنهای بی پایان کوچە پس کوچەهای محلە بود، یادش می رفت آب بخورد و سر سفرە از بس کە تشنە بود هی بە لیوان و بە صراحی آبی کە روی سفرە بود گیر می داد. و پدر بزرگ کە چشمانش همیشە روی لیوان آب بود، بشدت عصبانی می شد. “بتمرگ تولە سگ، شامتو بخور، از بس مثل کرە خرا توی کوچە پس کوچەها دویدە کە آبی تو بدنش باقی نموندە!” و حسن دست می کشید. و دهن و گلویش از بس خشک بودند کە لقمە نان پایین نمی رفت. و هی چشمش بە همان لیوان بود. و همیشە دو تا لیوان سر سفرە بود، یکی برای پدر بزرگ و دیگری برای بقیە خانوادە. لیوان آلومینیومی قدیمی کە از بس چالە و چولە روی رخسارش بود بە چهرە بوکسورها می ماند. و حسن خنکای لیوان را هنگامیکە آن را در دست می گرفت تا آب درونش را بنوشد، دوست داشت. و حسن سرانجام یاد گرفت کە قبل از اینکە بە خانە برود، بە حیاط خانە ما بیاید و از شیر آب آن بنوشد. می گفت پدربزرگ هوای شیر آب حیاط خودشان را هم دارد. و خشمگینانە ندایش می داد کە اینقدر آب نخور کە می ترکی!
حسن نمی داند چرا پدربزرگ همیشە اینقدر عصبانی است. البتە فقط عصبانی است. دستش روی کسی بلند نمی شود. اما کاشکی بشود. صدایش تن را می لرزاند و گوش آدم را کر می کند. بە حسن می گویم خوب با این حساب کە شام هم نمی خوری. می گوید چرا، اما باید کلک بزند. و کلکش این جوری است کە مادرش لیوان آب را پر می کند، جرعەای از آن را می نوشد و کنار خودش روی سفرە می گذارد. و حسن می داند کە مادر اگرچە بە پسرش نگاە نمی کند، اما بە خاطر او این کار را انجام می دهد. و حسن منتظر می ماند. خوشبختانە پدربزرگ هنگام خوردن غذایش عادت خوبی دارد کە حواسش را از روی سفرە پرت می کند. پدر بزرگ موقعیکە لقمە را دهانش می گذارد، چشمانش را می بندد و تا پنج شش ثانیە بازش نمی کند. و پسرزادەاش فرصت را غنیمت شمردە و بلافاصلە لیوان آب را سر می کشد. برای همین همیشە نگاە حسن روی پدربزرگ است. خیلی وقتها نگاهشان توی هم می رود. و پدر بزرگ نمی داند چرا حسن این همە بە او خیرە می شود. در این گونە مواقع نگاە پدربزرگ مهربان است.
و شیر آب ما هنوز بعد از سالها آنجاست. البتە زمستانها یخ می زند. و مادر گاهی اوقات آن را با یک کتری آب داغ باز می کند. و البتە از آن روزها سالها گذشتە و حسنی هم برای نوشیدن آب باقی نماندەاست.
و من سعی می کنم، با وجود اینکە پدربزرگ حسن سالهاست مردەاست، اما علت عصبانیتهایش را کشف کنم. خیلی فکر می کنم. درک آدمهای پیر و مسن توسط جوانها آسان نیست. این را می دانم. حتی برعکس آن را هم می دانم. اما باز باید راهی باشد. پیش خودم می گویم شاید علت همان گذشت زمان باشد، گذر عمر و بە خاطرە تبدیل شدن جوانی، یا کثرت تعداد افراد خانوادە، مریضی، احساس خستگی،… و یا شاید اینکە گذر عمر در آدمها احساس تنفر نسبت بە انسانها درست کند. آە،… نمی دانم. و ناگهان بە این فکر می رسم کە شاید پدربزرگ حسن روزهای جنگ را هم همان سالها می دید. و از این فکر خودم هیجانی می شوم. یادم هست حسن تعریف می کرد کە پدر بزرگش از روزهائی در هنگام بچگی خودش گفتەبود کە مصادف بودند با روزهای جنگ. جنگی مبهم کە پدر بزرگ زیاد آن را بە یاد نداشت و نمی توانست خوب فضای آن را توصیف کند. تنها اینکە یادش می آمد کە روی کول مادرش بودە و از جائی بە جائی دیگر رفتەبودند. بە خودم می گویم آرە بی گمان علت عصبانیتش همین بودە. دانستە کە روزی دوبارە جنگ می شود، و از اینکە این همە انسان توی خانوادەاش بودند ترس برش داشتە. آخر این همە آدم را چکار کند؟ زمان قدیم هم کە باقی ماندە تا بتوان با گاوی و یا با دو تا بز همە را از دام گرسنگی نجات داد؟ البتە کە نماندە. این را بخودم می گویم و بە یاد کبوترهایم می افتم و می گویم حالا آدمها حیوانات را بخاطر پروازشان می خواهند و نە بخاطر شیر و ماستشان!
و حسن می گفت خدا نیاورد آن روزی را کە یکی از بچەهای دیگر همزمان و یا بعد از او و یا حسن بعد از او تقاضای آب می کرد. دیگر کنترل پدربزرگ چە توسط خودش و چە توسط پدر حسن کە گاها دخالت می کرد، غیرممکن می شد. می گویم حسن اینقدر ندو، کمی هم بفکر آب باش،… آب بخور! مگر نمی دانی سرچشمە حیات آب است؟ و دیگر حسنی نیست تا بشنود. بوی عرق در دماغم می پیچید و گرمای تابش آفتاب تابستان را تا مغز استخوانم احساس می کنم. بە خودم می گویم با وجود همە اینها پدربزرگ شانس داشت کە این روزها را تجربە نکرد. آرە شانس داشت جنگ دیگری را تجربە نکرد. و این یکی، دیگر برایش یک خاطرە مبهم نمی شد، بلکە تمام قد جلو چشمانش می بود،… برای همیشە،… برای عمر کمی کە پیش رویش ماندەبود.
و با وجود همە عصبانیتهای پدر بزرگ، اما حسن از مرگ او بشدت متاثر شد، و برایش گریست. حسن بە یاد روزهای آیندە نبود کە می توانست بدون عصبانیتهای پدر بزرگ بە میل خود روی سفرە غذا آب بنوشد.
و شاید اگر در خانە حسن، آن سالها، گلدان گل یاس بود، پدر بزرگ اینقدر عصبانی نمی شد. شاید بوی محشر گل یاس حواسش را از روی حسن بر می داشت و چنان متوجە خود می کرد کە بە جای عصبانی شدن، بە حسن بگوید “بخور پسر دلبندم، بخور!” و حسن با لبخندی آن را سر می کشید و نصف شب از ترس پدر بزرگ، دوبارە از مادر آب نمی خواست.
و خواب حسن سنگین بود. آنقدر سنگین کە من تقریبا مطمئنم کە اگر این روزها در شهر می ماند و مثل آن سالها پدر بزرگ و لیوان آب، کنار و روی سفرە باقی بودند، از صدای وحشتناک بمبها هم از خواب بیدار نمی شد.
بە کوچە نگاە می کنم و خانە حسن را سر تا پا برانداز می کنم. دیوار و سقف فروریختە می گویند کە همە چیز بشدت میل بە خاطرە شدن دارد. سن کم من، فشردە می شود.
ادامە دارد