ما وقتی با شیی یی روبرو می شویم، در نخستین برخورد پنج حس شناخته شده را بکار می بریم. تا اینجا برای هریک، تنها یک موضوع حسی داریم. بزبانی دیگر، تنها اثراتی روی اعصاب حسی خود را داریم.
برای این که این اثرات درک شده هویت بیابند، مثلا رنگ و سختی، سکون و سکوت، بیمزگی را باید در تفکیک و در ترکیب اینها ادراک کنیم. اما این دو مرحله تاثیر حسی تا هویت دهی، دو روندی را موجب شده اند که هم در تفکیک و تمایز، و هم ترکیب و تداخل تمام سرگذشت بشر را تشکیل داده اند، با عناوین مبداء، راه، و هم مقصد و بالعکس.
این دو روند را می توانیم بترتیب روند حسی و روند قضاوتی بنامیم.
هر حسی بتنهایی باید بلاواسطه به قضاوتی منجر شود و هر قضاوتی بتنهایی باید به حسی جدید منجر گردد. موضوع hی حسی، مداد می شود، و مداد موضوع حسهای دیگری که خود بازهم به موضوعاتی جدید برای حسها و قضاوتهای دیگری منجر می گردند.
حال اگر نخستین حیوان- انسان را که سنگی را برداشته است و خطر را برطرف و یا شکاری را زده است در نظر بگیریم، ما با حیوان- انسان، که تیزی را کشف کرده و بکار می برد، و هدف خود را برآورده می کند روبرو می شویم.
حال سوال این است که این حیوان- انسان، تداوم اش بر کدام یک از دو عنصر- بترتیب مفهوم تیزی یا حسهای ادراک نخستین تا مفهوم تیزی، یعنی بدن اش (بخصوص دستها) – قرار گرفته است، یا اگر اصطلاح مارکس را راجع به هگل بکار ببریم، بر پاهایش یا بر سرش استوار بوده و تا به اینجا آمده است. یعنی بر حس یا قضاوت. حس احتیاج به پیشینه ندارد و تنها جزء خواص هر ماده ایست- چوب با آتش می سوزد، نمک یا شکر در مایعات حل می شوند. یا بزبانی دیگر، حس خود طبیعت است در نفس بودن اش، در حالی که، قضاوت حتما به پیشینه محتاج است. مداد را به کسی که تجربه پیشین آنرا ندارد بدهیم، تنها تکه چوبی است که خاصیتی در آن نهفته است که مثلا سیاه می کند، و این فرد پس از گردش و جستجو در طبیعت، متوجه می شود که این تکه چوب، چیزی است متفاوت از یک تکه چوب، و در طبیعت یافت نمی شود- که ما می گوییم حاصل تمدن است.
این رفت و برگشت متقابل بین حس و قضاوت، طبیعت و تجربه (پیشیه، حافظه)، در روند تحولی شان هم انسانند و هم انسان ساز- دایما معلق زنان، که تشخیص این که روی پا می روند و یا روی سر، تنها از طریق خودشان امکان پذیر است. زیرا انسان و شدن اش را در خود، پنهان و آشکار، دارند. تصور کنید که شخصی در حال معلق زدن باشد و ما از او سوال کنیم که روی پاهایش قرار دارد یا روی سرش- پاسخ حتما این است که روی هردو- دست و پا و بدن، و آموزش و تمرینات (حس و قضاوت، یا باصطلاح، غریزه و تجربه). از مشاهده گر بپرسیم، سه تجربه و سه نظر می توانیم ثبت کنیم، روی پاها، روی دستها، و توی هوا، به نسبت زمان و موقعیت مشاهده.
در مسیرسرگذشت بشر، کسانی پیدا شده اند که این زمانه و موقعیتهای مشاهده گر و مشاهده گری را که ثبت شده بودند را جمعبندی کرده اند (سنتز)، اینها تنها کسانی بوده اند که ارزش اندیشگی اصیل دارند، بقیه کارگران فکری بعنوان مبلغین یا شارحین این اصیل اندیشان بوده اند. اصیل اندیشی و اصولا اندیشیدن، تنها کار جمعبندی کنندگان است و نه نسخه برداران، و بدون آشنایی به سرگذشت بشر در کلان و خرد و دیالکتیک بین این دو، اصولا نه اندیشه و نه جمعبندی معتبر و اصیل امکانپذیر اند. این آشنایی نیز در هردوره یی عمیقا به همان دوره اختصاص دارد.
تنها جمعبندگر (سنتزگر) است که جمعبندگرمی شود چون به آن “آشنایی” در سرگذشت بشر، دست یافته است.
تمام سرگذشت آنچه به عادت و فعلا بشرمی نامیم، تقلا برای خروج از طبیعت و ورود به تمدن بوده است. منتها این تمدن دم دروازه اش، “مامورانی” – سطح پختگی تمدنی- داشته که این ورود را کنترل می کرده اند، زیرا تمدن برای همه جا نداشته است، باید بمرور گسترش می یافت تا برای ورود کسانی که می خواهند بشر شوند، جا پیدا می شد- دموکراسی یونان و آزادان را بخاطر بیآورید که هنوز در “مدرنیته” و “دولت مدرن” معیار است. هگل به این روند ورود به تمدن می گفت آزادی انسان- و او با حرکت از آرزوی منتظرین، یعنی تنها روی سرشان، چنین قضاوت کرد که “روح مطلق” انسان در انتظار ورود و استقرار در تمدن است، که ورودشان بمعنی رهایی بود، و استقرارشان بمعنی آزادی بود. پل بین طبیعت و تمدن را هم “دولت” نامید- که این نیز وظیفه اش تحقق این “روح مطلق” بود و بنابراین رهایی و آزادی.
مارکس از این میان، یک چیز بذهن اش خطور کرد، که این واقعیت ظاهرا ایستا، در عمق و ذات اش (حس و قضاوت) تغییر پذیر است- و تغییر پذیری بمعنی تجزیه و ترکیب پذیری می باشد (تولد اندیشه سازنده یا علمی) – به اینها گفتند هگلی های چپ. از یهودیت واسلام، آرزوهای لایتناهی قرونی بشر را گرفت و رهسپار شد- رستگاری در حقیقت بمعنی این بود که “یک جایی” هست که این آرزوها در آن برآورده خواهند شد. مسیحیت هم که در خود هگل بود.
بیش ازدو هزار و خرده یی سال یهودیت، حدود دو هزار سال مسیحیت، و بالاخره یکهزار و چهار صد سال اسلام، و حدود یکصد سال هم مارکس، و سایر ادیان به اشکالی و در مراحلی دیگر، در پی این “یک جایی هست که این آرزوها در آن برآورده خواهند شد” در تلاش بوده و هنوز هستند.
در جنبه سلبی قرنها جنگیده اند، اما نقدشان همیشه ایجابی بوده است، زیرا همیشه دنبال تحقق آن “یک جایی” بوده اند.
بنابراین، بشر همیشه برای ساختن و تحقق جنبه ایجابی، به مبارزه سلبی پرداخته است، یعنی رفع موانع تحقق جنبه ایجابی. در غیر این صورت، کارش تخریب و خشونت می شد- فاشیسم و نازیسم را بخاطر بیآورید.
چپ اساسا یعنی “نقد ایجابی” – چه باید باشد و اگر هم به چه نباید باشد (جنبه سلبی) می پردازد تنها بدلایل تناسب قوایی و پس و پیش های سیاست با دیالکتیک تغییر و تحول سرگذشتی و تاریخی جوامع بوده است (حسها و قضاوتها، و ترکیبات و تقدم و تاخرهای تجربی جامعه انسانی یا دقیق تر تمدن است).
بهمین دلیل، چپ برنامه هایش از “آن سر قضیه” منشاء گرفته و می گیرد، و نه از نان و آب، وکم و زیاد و رفاه این گروه یا آن گروه، طبقات یا اقشار اجتماعی. قبلا در نوشته های پیشین به “عدالت کلان” و “عدالت خرد ” پرداخته ام- کار محوری چپ “عدالت کلان” است و این عدالت هم بمعنی نقد ایجابی است- و این مفهوم تحول عینی و علمی نیروهای تولیدی و روابط تولیدی را در خود- پوشیده و پنهان- دارد.
غیر از این، اشکال مختلف صنف گرایی اند که سازماندهی قرون میانه صنعتگری بوده اند، و در فاشیسم، زیر سایه سرمایه داری پیشرفته مالی- تجاری (و تاخیردرتوسعه صنعتی) نوعی ملی گرایی خارج از زمان را سازمان داده است (کورپراتویسم)- ملی گرایی روستایی- دهقانی. در ایران، بخصوص پس از پنجاه و هفت، برخی جریانات، این تمایل ملی گرایی روستایی- دهقانی، که اجبارا و همیشه درپیمانه باصطلاح اعتقادی و عقیدتی (مذهبی و غیر مذهبی) ارائه می شوند، را هنوز نمایندگی می کنند و مدعی مدیریت قدرت نیز بوده و هستند- هرچند از تصاحب قدرت ظاهرا صرفنظر کرده باشند- قطعا تا اطلاع ثانوی.
امروزه در جهان، امکان تکرار تجربه فاشیسم، در بنیاد از میان رفته است- هم جانب باصطلاح ملی گرایانه آن منتفی شده است و هم جنگهای سالهای اخیر، “کفگیر” سرمایه مالی- تجاری را به کف دیگ تجربه بشر زده است- سیاست بلدوزور سرمایه گذاری تولیدی و ساختارهای مربوطه آن عمدتا توسط چین، و شکلگیری اتحاد و پیمانهایی فراگیر بسیار قدرتمند در همین مسیر، روزگاری دیگر را در سراسر جهان در حال رقم زدن اند.
جهان در لحظات پایانی قرن پنجم میلادی است که در آن، امپراتوری روم غربی نا پدید می شود- روم شرقی با چاشنی یونانی ، کمی سر برمی آورد وبا پایان آن، بالاخره برای آنچه دنیای جدید نامیده شده است، جایی باز شود- حاصل این اتفاقات و روند، “دولت مدرن” وآنچه “مدرنیته” نامیده شده است، بود- اتحاد یا شرکت سهامی زمین، پول و اعتقاد بترتیب در بیان روستا، شهر، و کلیسا- که در حال از هم پاشیدن است یا حداقل تغییر شکل برای سازش با شرایط جدید رشد نیروها و روابط عمیقا تغییر و تحول یافته تولیدی.
امروزه این هردو- مدرنیته و دولت مدرن- به پایان کارشان رسیده اند- تمام منتظرین ورود به تمدن و خروج از طبیعت، نزدیک به یک قرن پیش، با تلنگار “اکتبر” وارد سرگذشت بشر بعنوان انسانهای آزاد شدند، و “روح مطلق” در حال تحقق در دولت هگلی بمفهوم “استیت” یکپارچه جهانی متکی به صنعت، و در پی یافتن ساختار و شکل دهی به حکومت های ویژه خود، بعنوان “گاورنمنت” در تنوع فرهنگی و تجربی مناطق مختلف جهان است.
جهانی دیگر دارد می آید که چپ یعنی نقد ایجابی صاحب آن خواهد بود، و برای آمدن آن باید رهبری، برنامه ریزی و مدیریت این گذار را- بیواسطه یا بواسطه- بعهده بگیرد. فعلا نمونه چین را در دسترس داریم.