منطقە خاورمیانە اعصابم را خرد، و سرم را بشدت بدرد می آورد. بنابراین اگرچە شب دیرهنگام است و دنیا خاموش و سیاە، و البتە با رقص رنگهای ناپیدا در بطن نورهای سرگردان، اما من لباسهایم را می پوشم، سویچ ماشینم را از روی گنجە قدیمی قهوەای رنگ برمی دارم و بیرون می روم. دلم هوای زنان تن فروش وسط شهر را کردەاست. آنجائی کە ‘زنان هرجائی’ تنها کسانی هستند کە در دل شب های خاموش و سیاە لبخند بر لبان دارند. خندەرویان مرکز شهر.
اگرچە آنجا مرکز شهر است و بر روی نقشە، و خیابانهایش دارای نام و مشخصات مخصوص بەخود، اما اگر شبی بعد از چند بار دور زدن بەظاهر بیهودە با ماشینتان از طرف گشت پلیس متوقف شدید، از اولین جملە سئوالی متعجب نشوید کە پلیس بازجو همراە درخواست گواهینامە و کارت ماشین حوالەاتان می دهد:
ـ “در منطقە تن فروشان چکار می کنید!؟… چە کاری دارید!؟”
لطفا از تعجب شاخ درنیاورید!
من کە اولین بار این جملات سئوالی را شنیدم، واقعا ماندەبودم چگونە پاسخ پلیس آبی پوش را در بطن سیاە و سفید آن شب لبریز از بوی عرق و عطر دختران تن فروش بدهم. هزار تا فکر و حدیث عجیب و غریب یک دفعە و با هم بە سرم هجوم آوردند “منطقە زنان تن فروش!؟ مگر بر روی نقشە شهر چنین اسمی وجود دارد؟… خوب اگر این منطقە مال تن فروشان است قاعدتا باید پلیس بداند کە من دارم با ماشینم دور می زنم برای اینکە یکی باب میل خودم پیدا کنم، یکی با پاههای بلند سفید و سینەای نە چندان بزرگ اما برجستە و محکم و هوس آلود. این پلیس ها هم چقدر احمقند! تازە مگر می توان کسی را متوقف کرد در حالیکە هنوز هیچ جرمی مرتکب نشدە است؟ از اینها گذشتە، چرا پلیس بساط این خانمها را جمع نمی کند تا مردم هم با خیال راحت از اینجا، از خیابانهای معمولی عبور کنند، و یا اینکە هنگامیکە از دست اخبار خاورمیانە اعصابشان خورد و خراب شد، نتوانند با ماشین، بیهودە درش پرسە بزنند و با تولید انواع گازهای گلخانەای بە محیط زیست بیشتر ضربە بزنند!؟”
اما من آن شب نە تنها چنین تصوراتی را با پلیس بازجوی خودم بە میان نیاوردم، بلکە با کمال سادگی گفتم:
ـ “منطقە تن فروشان!؟… آهان، فهمیدم. اما امان از دست خاورمیانە!… چشم بعد ازاین سعی می کنم کە زیاد بە اخبار آنجا گوش ندهم و بعنوان یک فرد خارجی کە بە کشور شما پناهندە شدە و موظفە زبان یاد بگیرد و خود را با جامعە شما در حد معقولی وفق بدهد بعد از این بیشتر بە اخبار نروژی گوش بدهم،… تلاش می کنم سیاست نروژ را تعقیب کنم و حقیقتا بفهمم کە شما چگونە توانستید چنین کشوری با چنین مختصات خارق العادەای را بنا کنید،…. چشم سعی می کنم عضو یکی از احزاب چپ شما بشوم کە فکر می کنم نقش مهمی در ایجاد دولت رفاە در این کشور داشتە است،…”
کە در اینجا پلیس، متعجب از سخنان من، حرفهایم را با آرامش خاصی قطع کرد و گفت:
ـ “شما کافی است کە امشب اینقدر در خیابانهای مرکز شهر دور نزنید،… می دانید کە شب روزهای آخر هفتە است،… همین! بروید خانەاتان و استراحت کنید!”
و من کاملا با نگاهی پر از تعجب بە بازجوی اتفاقی خود در آن شب سرد زمستانی خیرە شدە و فکر کردم کە او از کجا می داند کە من امشب این خیابانهای بە نسبت خلوت را بارها دور زدەام، و در اندرون خودم از زرنگی پلیس ها بطورکلی شوکە شدم،… عجب، پس کە اینطور! تازە او از خانە و استراحت و از این حرفها گفت. مگر نمی داند کە من درست بعلت نبود همین دو چیز از خانە خارج شدەام و بدنبال آرامش در میان زنان عمدتا خارجی تن فروش در قلب اسلو براە افتادەام؟ دوبارە رو بە بازجویم گفتم:
ـ “خانە!… استراحت!… آهان، اما فکر کنم کە من خودم می توانم انتخاب کنم کجا می توانم باشم و استراحت کنم. این جزو حقوق اولیە مسلم هر فردی در قانون اساسی شماست.”
او کە انتظار اینرا نداشت با یک روشنفکر دوستدار و هوادار زنان تن فروش روبرو شود، یکدفعە احساس کرد کمی زیادی در دنیای فردی من دخالت کردە، پس با لحنی از احترام و احتیاط بیشتر گفت:
ـ “آقای عزیز! اینجا چنانکە گفتم منطقە کمی حساسیست، حتما منظورم را می فهمید، ضمنان شب آخر هفتە هم هست و مردم زیادی بیرون اند، برای جلوگیری از احتمال هرگونە حادثە ناگواری پیشنهاد می کنم کە زیاد در مرکز شهر نمانید، در این شهر مناطق و محلەها و خیابانهای خوب و تر و تمیز دیگری هم وجود دارند. یا لااقل سعی کنید ماشینتان را پارک کنید و بە کافەای بروید.”
من کە هنوز تە دلم با وجود سالها زندگی کردن در نروژ از پلیسها هراس داشتم و هر لحظە احساس می کردم کە حالا بەیکبارە روی سرم می ریزند و لت و پارم می کنند، باز با همان لحن و قیافە روشنفکرانە گفتم:
ـ “آنجا دیگر چیزی وجود ندارد، آنجائی کە من ازش می آیم، هر کس در فکر خودش است، اول گروههای بزرگ مذهبی، بعد ملیتها، بعد احزاب. تازە این اول کارە. تمام این گروههای بزرگ هم بە زیرمجموعەهای دیگر تقسیم می شوند. تا می رسد بە طایفە و عشیرە و محلە. خلاصە چە عرض کنم. من سالیان مدیدیست بە این معضل بزرگ فکر می کنم، نە فکر بلکە باهاش زندگی می کنم. و درست در جائیکە احساس می کنم دارم بە یک راەحلی می رسم دوبارە همە چیز بە جای اول خودش برمی گردد. فکر کنم اساسا علتش هم اینە کە راە حلی وجود ندارد و تنها توهم راە حل وجود دارد.”
در اینجا بی سیم پلیس بازجویم بە خش خش افتاد و کسی تماس گرفت. یاد فیلمهای جنگ دوم جهانی می افتم. چرا جنگ دوم جهانی؟ نە، یاد جنگهای خاورمیانە می افتم. اگرچە من این جنگها را نە در فیلمها بلکە در دنیای واقع دیدەام. با شکاکیت بسیار بە پلیس نگاە می کنم. بازجویم در حالیکە بە پیام بی سیمی جواب می دهد، با اشارە دست فرمان حرکت صادر می کند. من کە فکر می کنم در شرایطی کە هنوز پلیس نتوانستە بنوبە خود جواب سخنان من را بدهد و حرکت ماشین من در چنین حالتی بمنزلە بی ادبیست، علیرغم میل باطنی پدال گاز را فشار می دهدم و بە راە می افتم. پیادەروهای خیابان، اینجا و آنجا از دختران جوان تن فروش با پاهای نیمەلخت و نگاههای منتظر مملوند. وجودشان چقدر اطمینان و اعتماد می دهد! چقدر وجودشان دنیا را شاداب می کند! نگاههایشان، اشاراتشان و حرکات طناز و حفیفشان چقدر این جهان بی معنی را معنادار می کنند!
من کە سخنان پلیس بازجویم همچنان در گوشهایم زمزمە می کنند، صد متر آن طرفتر می زنم کنار و ماشین را خاموش می کنم. از ماشین پیادە می شوم، سیگاری آتش می زنم و بە اطرافم خیرە می شوم. هنوز سومین پک را حریصانە نبلعیدەام کە صدائی نازک از سمت راست توجەام را بخود جلب می کند.
ـ “سلام عزیزم! تنهائید،… با یک شب خوب چطورید؟… هممم!”
به او خیرە می شوم. یک خانم جوان آفریقائی کوتاە قد، با موهائی سیاە فرفری و چشمانی بشدت زیبا. در جنوب خاورمیانە می توان بە چنین انسانهائی برخورد. یا اینکە از جنوب خاورمیانە اگر راە را کمی ادامە بدهید بدانجائی می رسید کە اینان وجود دارند. زبان انگلیسی نسبتا خوبی را صحبت می کند. من کە زبان انگلیسی ام خوب نیست، می گویم:
ـ “شما حتما کە بە اینجا آمدید از خاورمیانە گذشتید،… نە؟”
دخترک دستان نرم و سردش را طنازانە روی شانەهایم بە آرامی می کشد و می گوید:
ـ “قول می دهم این شبو فراموش نکنید! هیچ وقت توی زندگیتان!”
و من فکر می کنم کە خاورمیانە هم این سالهای کنونی خودش را هرگز فراموش نخواهد کرد،… هرگز! البتە اگر بتواند در سالهای آیندە همچنان بە زندگی خود ادامە بدهد. در حالیکە بە دخترک خیرە می شوم، در ادامە می گویم:
ـ “آنها هم فراموش نخواهند کرد،… هیچوقت،… هیچوقت!”
در اینجا یک ماشین پلیس با نورهای رقصان سقفش از جلو ما رد می شود، و من توانستم دوبارە چهرە ملبس بە تبسم همان پلیس بازجوی خودم را ببینم. تبسمی زهرآگین و مکدر بە تحقیری تا اعماق. من کە روی داشبورد ماشینم نشستە بودم، یکدفعە بر روی پاهایم پریدم، قامت خمیدەام را راست کردە، رو بە خانم سیە چردە گفتم:
ـ “فکر کنم همە چیز از آنجائی شروع می شود کە نتوان زندگی را با فلسفە، و فلسفە را با خاورمیانە آشتی داد و رابطەای میان آنها ایجاد کرد!”
ـ “ایکبیری!”
در حالیکە زن جوان تن فروش خرامان دور می شد، و من در تە دل، بە خودم از بی عرضەگی ام در بدست آوردن خوشبختی ای کە داشت از من دور می شد، فحشهای رکیک می دادم، فکر کردم کە شاید درد خاورمیانە را تنها بتوان با خانمهای تن فروش علاج کرد.
شاید مهمترین پیام داعشی ها را ما نشنیدم. جهاد نکاح! آرە ما عمق تفکر پشت این ایدە را نیافتیم. باید خاورمیانە را با زنان تن فروش، اما از نوع عقیدتی آن، چنان پر کرد کە کسی فرصت فکر کردن بە تفنگ و ایدەهای احمقانە را نداشتە باشد. داعشی ها پیام دادند، اما کسی پیام را نگرفت. اگر این طرف جبهە هم مثل آن طرف جبهە جهاد نکاح برقراربود، دیگر اسلحەها و احمقها خاموش می شدند. برای همیشە! آە کە ما چقدر احمقیم،… چقدر نفهمیم!
برمی گردم و زن جوان تن فروش را صدا می زنم.
هنگامیکە در ماشین نشستەایم و داریم خیابانهای مرکزی شهر را دور می زنیم، با او در بارە برنامە بزرگم برای پایان دادن بە جنگ خاورمیانە می گویم. خندەروی زیبای من با همان دست مهربانش، اما اینبار در حالیکە گونەهای از سرما سرخ شدە مرا نوازش می کند، با صدائی زیر و پر احساس می گوید:
ـ “اینقدرها هم احمق نیستم،… کارم را خوب بلدم،… آتش گرم خاورمیانە را امشب خاموش می کنم،… خاموش خاموش!”