خوشحالی
فرخ نعمت پور
مدتیست از سیاست کنار کشیدە و بە کسابت پرداختە. بر خلاف سیاست، می بیند در کار پول درآوردن بخوبی دارد پیش می رود. خانە خریدە، ماشینی زیر پایش است و علاو بر این مبلغ قابل ملاحظەای هم توی صندوق و توی شمارە حسابش هست. لبخندی بر لبانش می نشیند. خوشحال است، بر خلاف تصورات قبلی اش، آدم آنچنان بی استعدادی هم نیست. نە، بە هیچ وجە. تنها عیب کار در این بود کە او سالها پیش، در زندگی اش بشیوە اتفاقی، انتخاب بدی کردەبود. او در اصل برای کاسبی خلق شدەبود، و نە برای سیاست. خوشحال است کە علیرغم همە فراز و نشیبهای سخت زندگی، سرانجام عمری باقی ماند تا او بە این حقیقت درخشان برسد. خوشبختانە، گوهر اساسی زندگی اش را کشف و بە آن دست یافتەبود.
او حالا بشدت معتقد است کە سیاست مال سیاستمداران و اهل فن است. و البتە سیاستمداران هم اینگونە نیست کە سیاست را یاد گرفتە باشند، نە، بلکە باید همراە آن متولد شدەباشند. و خوشا بە حال آنانی کە خیلی سریع اینرا می فهمند کە با چە چیزی بە دنیا آمدەاند. بیچارە عدەای کە هیچ وقت نمی فهمند و بیهودە قربانی راهی می شوند کە برای آن بدنیا نیامدەاند، و بلدش هم هیچگاە نمی شوند! و خوشبخت کسانی کە در هر صورت سرانجام قبل از اینکە آن لحظە وحشتناک مردن در زندگی پیش آید، می فهمند. پیش او، خودشناسی مهمترین اصل زندگی است و اما متاسفانە چنان است کە خیلی ها این استعداد را ندارند.
آە! و چە سالهای زیادی را بیهودە در راهی دیگر گذرانیدە و چە مشقاتی را کە تحمل نکردەبود. و لعنت بە این سیاست کە یعنی فقط مشقت. و بە یاد فیلم ارباب حلقەها می افتد کە در آن، بە آن موجودی کە در ابتدای فیلم با پیداکردن حلقە در دریاچە، با دوست خود گلاویز شدەبود و بعد قیافەاش مسخ شدە و بە موجودی زشت تبدیل شدەبود. آە، هر چە تلاش می کند اسمش را بیاد ندارد، اما مطمئن است کە ملت می فهمند چە می گوید. همانی کە در آخر فیلم همراە حلقە بە داخل مذاب افتاد، و برای همیشە از صحنە روزگار محو شد. برای او همە آدمهای سیاسی و سیاست زدە از جنس او بودند: زشت و نفرت انگیز. آدمهائی کە با اینکە از زندگی و آدمها زیاد می گفتند، اما بوئی از زندگی واقعی و آدمها نبردەبودند. پیش او، همگی آنها تنها بدنبال حلقە نفرت انگیز قدرت بودند کە بجز مسخ آدمها کار دیگری از دستش ساختە نبود.
و او در خلوت دستی بر اسکناسهایش می کشد، و خوشحال است کە معنای واقعی زندگی را دریافتە است. از اینکە سرانجام بە آن تیپ آدمهائی تبدیل نشد کە از طریق سیاست بە پول برسند، و در همان حال برای پنهان کردن دزدیها و گندکاریهای خود، و حفظ ظاهر، باز بە گذشتە خود و بە جانفشانی هایشان بر می گردند، تا گویا نشان بدهند کە یک سیاسی بازرگان نیستند و همان آدم زحمتکش و میهن دوست و مردم دار قدیمی اند. نە، بە هیچ وجە!
و او پولهایش را دارد، با آنها بە بانک می رود، برای خانوادەاش امکانات تهیە می کند، و گاهگاهی هم بە فقرا کمکی می کند،… و آە از فقرا کە همیشە هستند و… و البتە خواهند بود. و او بە این نتیجە رسیدە است کە فقر با خلقت جهان آغاز شدە، و با آن بە وجود خود ادامە خواهد داد، زیرا کە خدا چنین خواستە است. و باید هم بخواهد. زیرا تا فقیری نباشد معنی بخشندەای هم وجود نخواهد داشت، معنی آدم خیرخواهی هم وجود نخواهد داشت؛ و پس کل فلسفە اخلاق و حتی دین هم، کە اخیرا کمی بە آن جذب شدەبود، با این حساب بە هوا می رود. نە، فقرا باید باشند. آنها بە ما احساس آدمهای خوب را تزریق می کنند، و این اطمینان را می دهند کە مردانگی و انسانیت تا دنیا هست، باید باشد. آنها هستند تا خصلتهای خوب نمیرند.
اما راستی او چرا از همان ابتدا نفهمیدە بود کە اساسا برای کسابت خلق شدەبود؟ جبینش چین و چروکی می شود و سخت در فکر فرو می رود. بە خود گفتە بود کە بر اساس یک اتفاق، آن راە را انتخاب کردەبود؛ اما… اما اتفاق یعنی چە؟ بیشتر فکر کرد. نە، اتفاق معنا ندارد. آن سالها این جوری بود. همە بە طرف سیاست کشیدە می شدند. سیاست آن سالها جائی بود کە می شد دیدەشد و نیز جائی بود کە همە اطمینان داشتند تا بهشت موعود فاصلەای آنچنانی نماندەبود. آری، چنین بود. فکر می کند پس زیاد هم اتفاقی نبود. او هم مثل همە دیگران باور آوردەبود کە بدون اینکە مثل شخصیتهای ارباب حلقەها مجذوب حلقە (حال نە حلقە قدرت بلکە حلقە پول) شد، یک زندگی خوب و آبرومند داشت. اما… اما نشد دیگە. کارها و ماجراها جور دیگری پیش رفتند. فکر می کند کە آرە دیگە، رویاها نگرفتند، و همە چقدر براستی احمق بودند.
سری می جنباند و چین و چیروک جبینش باز می شود. نە، خوشحال است کە زمان باقی ماند و او استعداد واقعی خودش را کشف کرد. و باز خوشحال تر کە از طریق صدقە می تواند کمی هم بە رویاهای آنچنانی گدشتە کماکان وصل باشد. خوشبختانە پول آن اثیری است کە معجزە می آفریند و همە زمانها و همە رویاها را می تواند بهم بدوزد و طلا بار آورد،… آرە بهم بدوزد، هر چند بە شیوە خود. اما شاید این تنها راە ممکن باشد.
پس اگرچە همە چیز اتفاقی نبود، اما بشیوە اتفاقی نهایتا در مسیر درست خودشان افتادند. اخمهایش بیشتر و بیشتر باز می شوند. زندگی آنقدر هم بد نیست. نە، تنها کافیست آدمها استعداد واقعی خودشان را کشف کنند و مصرانە دنبالش بدوند،… همین!