آن شقایق کز سرِ چاکِ گریبانت دمید
بوستان را ای گلِ آتش در آتش در کشید
گِردباد هرزه در گلبرگ هایت در فتاد
وه تو را از ساقۀ سبزت چه بی رحمانه چید
از حریر نرمِ مژگانِ فرو افتاده ات
تا لب و دندانِ در هم مانده ات خون می چکید
هر نفس می خواستی با هم نفس سودا کنی
آفتِ اهریمنی راهِ نفس را می بُرید
گوشِ منگش آنهمه آه و فغان را بر نتافت
چشمِ تنگش اینهمه عصیان و طغیان را ندید
قیمتِ بالایِ ، قد و قامتت را کم گرفت
در قد و بالات افتاد و جگرگاهت درید
تا دگر سر بر نیفرازی به خوناب جگر
نیشِ دندان در سرت افراخت خونت را مکید
غرّشِ مسموم ، همراه خس و خاشاک راه
در میانِ خون و خاکستر به گورستان وزید
دست ها برخاست خشمِ چشم ها فریاد شد
لعنت و نفرینِ در خون خفته در رگها دوید
آتشِ افسرده در خاکسترِ خون و جنون
عاقبت از سینۀ گرمِ شقایق سرکشید
طعمۀ خون در دهان را نعرۀ خونخوار را
هرچه آدم بود دید و هم همه عالم شنید
سِفله در غرقابِ خون افتاده و جان می کَند
بخت پیروزی از آنِ توست ای گُرد آفرید
—–
روزی از آن روز ها ، آن روزگاران ، آن زمان
کز سرِ بیداد باز از شاخِ گل خون می چکید ،
بانگ و فریاد رهایی هر کجا پیچیده بود
آرزو در سینه می جوشید و دل ها می تپید ،
شوربختی بر سریر شوقِ آزادی نشست
دیو از این در رفت و از آن در هیولا در رسید
ونکوور ، جون ۲۰۰۹ – تیر ۱۳۸۸