تالاری بود با نمائی از سنگ مرمر سفید وپنجرههای بزرگ وبلند. در یک هزار توی قدیمی و پوشیده از گلهای خرزهره. قرنها پیش ساخته شده بود به شکل مرموزی ترس بر انگیز. سالن بزرگی داشت با گنجایش هزاران نفر. امروز یکی از چند هزارمین روزی بود که درب سنگین آن گشوده می شد. پردههای مخملی سنگین در باد حاصل از دوازده پنکه سقفی موج وار تکان می خوردند. سن بزرگی با چندین میز وصندلی چوبی حکاکی شده، در بالای تالار قرار داشت. بالای سن، فرشته عدالت با ترازوئی قدیمی که گچهای یک کفه آن زمان را سابیده بود، قرار داشت. با چشم بند ضخیم گچ بری شده. نیمکت متهمین را زیر نوک شمشیر فرشته عدالت نهاده بودند. پنج ردیف نیمکتهای موازی هم، هر نیمکت برای هفت نفر. تعداد متهمان این دادگاه همیشه بیشتر از نیمکتهای چیده شده بود. حال حکومت جدید در حال محاکمه تعدادی از مخالفان خود بود. هر حکومتی مخالفان خودرا داشت. این تالار از نخستین روز برای همین ساخته شده بود. برای حاکم ومحکوم! متهم ردیف اول مردی بود سیاه چرده با پیراهن وتنبانی سفید ودستاری خاکستری. در تمام مدت دادگاه به نقطه نا معلومی خیره شده بود. بیآنکه سخنی بگوید واز خود دفاع کند. بینی کشیده ای داشت با لبهای نازک قیطانی. هر بار که دندانهایش را بر هم میفشرد، لبهایش نازک تر می شدند واستخوان آروارههای محکماش بیرون می زد. چینهای نازک زیر چشمهایش، حالت شوخ ومکارانه ای به او می دادند. کوچکترین متهم شانزده سال داشت؛ باچشمانی بسیار غمگین وعمیق. منشی دادگاه مردی بود کوته قد ولاغر اندام. هر بند پرونده را که میخواند، مکثی میکرد وبا دقت وهیجان به تماشاچیان خیره می شد. چهرهاش مضطرب به نظر می رسید.
رئیس دادگاه مردی بود میانسال ونسبتا درشت هیکل. در تمام مدت دادگاه به دختر تازه بالغی که تازه به خانه آورده بود فکر می کرد. یک دختر کوچی که خودش بکارت اورا برداشته بود. بیشتر از سیزده سال نداشت. وقتی پدر دختر اورا برایش آورد باورش نمی شد. روزهای اول جرئت نمی کرد به دخترک نزدیک شود. روی زانوانش می نشاند وبا موهایش بازی می کرد. آرام، آرام به مهره های پشتش دست می کشید ووسط پاهایش را فشار می داد. دخترک متعجب می خندید ومرتب آب نبات می خورد. شیرینی دوست داشت. مرد را هم به خاطر شیرینیهایش. شب اول که دختر را لخت کرد یک پاکت بزرگ آب نبات دستش بود. دختر با دقت به بدن مرد نگاه می کرد ومتعجب می خندید. ژنرال هیچوقت آن شب را فراموش نمی کرد. دخترک چشمهایش از شدت درد پر اشگ شده بود، اما همان طور می خندید. تنها وقتی لکه های خون را دید وحشت کرد وزیر گریه زد. سپس بی رمق با پاکت بزرگ آب نباتش دراز کشید. ژنرال بعد از آن شب دیگر هیچ تمایلی به زنش نداشت. نزدیکی با زنش، برای او درد آور شده بود. از هر فرصتی برای رفتن به خانه کوچکی که برای دختر وخانواده اش خریده بود استفاده می کرد. دختر به محض دیدن او مانند یک بچه جلو می دوید پاکت آب نبات رامیگرفت وبه اطاق آخرحیاط می رفت. دراز می کشید پاهای خود را هوا می کرد؛ در تمام مدتی که ژنرال مشغول بود آب نبات می خورد ومی خندید. دیگر دل دماغ هیچ چیز جز دخترک را نداشت.
امروز هم کلافه بود. مطلقا نمی توانست به روال دادگاه وآنچه که می گذشت فکر کند. فکرش به آن اطاق آخر بود. به متهمان نگاه می کرد. فکر می کرد چهره بعضی از آنان چقدر آشناست. کجا دیده بود؛ به مغزش فشار می آورد. این اواخر اینطور شده بود. اکثر چهرهها برایش آشنا بودند. از بعضی از آنان وحشت می کرد! قاضی داشت صحنه ای از کشتار های آن ها را توضیح می داد. مردی به عنوان شاهد. داشت شهادت می داد. ” همینها بودند. من از بالای دیوار خانه مان می دیدم؛ مرد خانه را به درخت بسته بودند. از اطاق فریاد زنش می آمد سپس زنش را هم کشان کشان آوردند. تمام لباسهایش پاره شده بود اورا هم کنار همسرش به درخت بستند بعد یکی از این ها با طپانچه اول زن را زد بعد مرد را. همان مردی که آنجا ردیف دوم نشسته! نفر سوم از قشلاق خود ماست. ژنرال سعی کرد چهره زن را با آن لباسهای پاره تجسم کند. دخترک را به خاطر آورد.
بی اختیار پرسید: “کجائی بودند ؟- ” کی قربان ؟”- “همانها که کشته شدند”. از”بادغیس قربان! هردو معلم بودند.” تلاش کرد چهره یک مرد وزن بادغیسی را تجسم کند. بلند قد، سبزه با چشمانی سیاه وگاه سبز. “چند ساله بود؟” – “کی قربان؟” – ” زن؟”،” نمی دانم؛ بسیار جوان بیست ساله، تازه عروسی کرده بود”. باز یاد دختر کوچی افتاد با لبهای شکلاتی که هر بار می مکید دهنش شیرین می شد. بی اختیار لبخند زد. منشی دوم نیز متقابلا لبخندی بر گوشه لبش ظاهر شد. ژنرال سرش را بر گرداند و زیر لب گفت:”مردک چاپلوس تو برای چه می خندی؟”
آفتاب تندی از پنجرههای بزرگ مشبک به درون می تابید و بخشی از دیوار مقابل و جمعیتی که کنار آن نشسته بود ند را روشن می کرد. ژنرال حرارت تندی را که از لباسهای آنها بلند می شد احساس می نمود. از صورت سفید وعرق کرده نفر جلو که زیر نور آفتاب برق می زد، تنش مور مور می شد. یکی از ماموران امنیتی بود با لباس سرمهای تنگ، زیر اشعه تند آفتاب. ژنرال به دقت به گره کراوات او که به سختی کشیده بود خیره گشت. احساس کرد صدای له له زدنش که به سختی از راه گلوی فشرده شدهاش خارج می شد را حس می کند. گرمای تند از زیرسینه تا نوک بینیاش تیر کشید. احساس تنگی نفس کرد بی اختیار دستش را به چکش چوبی برد ومحکم بر روی میز کوبید. ” نیم ساعت استراحت”. صدائی مانند فرو ریختن دیوار بلند شد. جمعیت مانندفنر جمع شده ای باز شد. دادستان جمله خود را فرو خورد باتعجب به ژنرال که خطوط چهرهاش در هم رفته بود خیره شد. حسادت ونفرت قد یمی در قلبش خلید. “مردک احمق.”
ازپیر زن خواسته بودند که برای شرکت در محاکمه قاتلین پسرش به دادگاه بیاید. زنی بود نحیف با چادری سبز که نقاب جلوی آن را بالا زده بود. چشمهای خسته اش با آن چین های عمیق صورت ودو خال کوبی آبی روی زنخدان، حالت رقت انگیزی به او میداند. دستهای چروکیده وزبرش را مرتب روی زانوانش می کشید و با حالتی ملتمسانه به چهره اطرافیانش نگاه می کرد. داشت زیر لب دعا می خواند؛ لحظات اولی که وارد شد از دیدن آن همه چراغ های پر نور، پردههای مخمل سرخ و آن همه جمعیت یکه خورد. روی لبه اولین صندلی نشست. با دقت به چهره اطرافیان خیره شد. کم کم تمام بدنش را روی صندلی کشید، خم شدو سرش را میان دو دست استخوانیش گرفت. مدتی به سن، به افرادی که گفته بودند قاتلین پسرش هستند نگاه کرد. از تمام صحبتهای دادستان هیچ جیز نمی فهمید، جز زمانی که اسم پسرش را شنید. گوشهایش را تیز کرد وبه دقت به دهان او زل زد. اما همان یک کلمه بود. باز خسته شد با گوشه چادر چشمهایش رامالید و چشم به متهمان دوخت. از ورای دو انگشتش ازسر تا پای آنها را بر انداز کرد. به کفشهای صندل و روباز نزدیک ترین متهمی که بیشتر از چند متر با او فاصله نداشت خیره شد. چقدر این کفشها برایش آشنا بودند. درست مثل کفشهای پسرش محمد. یاد پاشنههای ترک خورده پسرش افتاد. چقدر پیه داغ کرده ودر ترکهای پاشنهاش ریخته بود. بی اختیار بر خواست فاصله کوتاه صندلی تا سن را طی کرد با دودست استخوانیش آرام لبه سن را گرفت. سن درست به موازات چانه اش بود. چشمهایش را تنگتر کرد و به دقت به پاشنههای پای او که از پشت بند نازک کفش صندل پاکستانی بیرون زده بود خیره شد. پاشنه پوشیده از ترک های عمیق بود. پاشنه های ترک خورده خود را محکم به زمین فشارداد. خارشی تیز در قلبش دوید. یاد شب عروسیاش افتاد؛ آنشب چه پاشنههای نرمی داشت. از صبح اول وقت در حمام زن دلاک پاهایش را با آب گرم نرم کرد وبا سنگ پا، آنها را سابید. وقتی که لباسهای گلدارعروسی را می پوشاندند همان زن دلاک، پاشنهها وکف پاهایش را پیه و سر انگشتانش را حنا مالید با خنده آرام در گوشش گفت: “با پا غلغلکش بده، از دست هایت نرمترند.” شوهرش وقتی پاشنه های اورا دید گفت: “چقدر نرم شده اند؛ دلاک خوبی بوده از من همان طور سفت مانده است .” بیشتر وقتها پاشنههای شوهرش را وبعد ها پسرانش را پیه می ریخت. چه لذتی داشت وقتی پیه داغ شده را در ترک پا می ریخت؛ اول تیر می کشید وزق زق می کرد. اما فردا پاشنه هایش نرم شده بودند. دلش برای متهم کوچک ردیف اول با آن پاشنه های ترک خورده وعمیق سوخت. آرام به صندلی اش بر گشت. تا حالا فکر نکرده بود کسی که پسرش را کشته می تواند کفش صندل با پاشنه های ترک خورده داشته باشد. شروع به مالیدن زانوانش کرد. خودش هم نمی دانست چرا همیشه قاتل پسرش را طور دیگری تصور می کرد. مردی با صورت سفید، پاشنه های گرد ونرم، مردی که به جای کفش صندل، چکمه می پوشید.
متهم کوچک ردیف اول، نفرسوم که بیشتر از شانزده سال نداشت در چشمان غمگین پیر زن نگاه کرد؛ آهی کشید ودو باره از ورای پنجره به برگهای درخت توت که زیر گرمای آفتاب بی حرکت ایستاده بودند خیره شد. او تنها یک لخظه در دادگاه بود، آن هم همین لحظه کوچکی بود که در چشمهای غمگین پیر زن خیره شد. از درون چشم های او عبور کرد وباز به یک قلعه، به یک درخت توت، ویک پسر بچه رسید. پسرک خود او بود در سالهای دور در قلعهای بزرگ بر بالای یک تپه بلند. قلعه ای با دیوارهای گلی واطاقهای متعدد با فامیلی بزرگ از قوم شینوار. درهر اطاق قلعه یکی از فامیلهای او زندگی میکرد. عمو، عمه، برادرهای بزرگ با زن وبچه هایشان و فامیل دورتر، با یک درخت توت کهنسال در کنار دیوار بزرگ قلعه. درختی گشن که شاخه های آن تا روی پشت بام حیاط بیرونی قلعه کشده شده بود. شبهای تابستان که در پشت بام می خوابیدند، اواز ورای برگهای توت به حرکت آرام ماه نگاه می کرد. گوش به صدای باد که آرام برگها را بهم می سابید می سپرد. دمدمه های طلوع آفتاب که نسیم خنک صبحگاهی میوزید، لحاف را دور خود می پیچید وباز از لابلای برگهای سبز وروشن توت به نخستین اشعه های آفتاب خیره می شد به ده خفته در پائین قلعه که مهی آبی از آن بر میخاست واز زیر آن سبزی شفافی بیرون می زد. او حتی خنکی شبنم صبحگاهی را که روی سبزه ها نشسته بود احساس می کرد. مورمورش می شد وبا لذت خود را درون لحافش می پیچید. او یک روز ساکت ورخوت انگیز تابستان را بیاد می آورد که با یک تفنگ بادی زیر سایه درخت توت دراز کشیده بود. صدای دیوانه وار گنجشکها را می شنید، دهها، صدها گنجشک که به توتها هجوم می آوردند. پسرک همان طور که دراز کشیده بود شلیک می کرد؛ دهها گنجشک پائین می ریختند. پسرک می خندید. سر گنجشکها را جدا می کرد بدنشان را داخل کیسه بزرگی می انداخت. از پائین صدای خنده چند دختر می آمد. دختران قلعه بودند. کنار آب نشسته وپاهای خود را داخل آب نهاده بودند. پسرک کله گنجشک هارا جمع می کند، درون دستمال می پیچد. آرام درشیب نرم تپه غلت می زند. پشت تخته سنگی می نشیند بادقت به پاهای لخت دخترها خیره می شود. احساس عجیبی دارد. چیزی که تا کنون نداشت. انگار حبابهای کوچکی در مغراستخوانهایش وارد می شوند. صدای ترکیدن حباب ها را در حساس ترین بخش بدنش حس می کند. بند نافش تا زیر شکم کشیده می شود؛ لرزش خفیفی در زیر شکمش احساس می کند. لرزشی بسیار لذت بخش؛ چیزی که تا کنون نظیر آن را حس نکرده بود. دلش می خواهد سر به سر دختر ها بگذارد. آرام به دخترها نزدیک میشود. دستمال پر ازکله گنجشک ها را باز می کند واز پشت تخته سنگ، آنها را بطرف دخترها می اندازد. دختران جیغ می کشند. یکیشان در آب می افتد. پسرک می خندد. دخترها دنبالش می گذارند. پسر سینه یکی از دختر ها می گیرد فشار می دهد. تمام بدنش گرم می شود. دلش می خواهد دخترک را به خود فشار دهد. می ترسد به طرف قلعه فرار می کند. شاخ به شاخ پدر بزرگ می شود. مردی با ریشهای سفید وچشمانی درشت وسیاه که دور آن ها را سرمه کمی کشیده است با دستاری اخرائی رنگ، پیر مرد از شنیدن ماجرا می خندد. دستی بر پشت پسرک می زند می گوید:” تو دیگر بزرگ شده ای، نباید با دختران قلعه مزاح کنی !”همان شب از حیاط اندرونی به اطاق بزرگ حیاط بیرونی قلعه منتقل می شود؛ اطاقی که تمامی پسران بالاتر از دوازده سال قلعه شبها باید آنجا بخوابند. این رسم قلعه است!
دوازده پنکه بزرگ گرمای تند را با فشار می چرخانند وبه دیوارهای تالار می کوبند. درخت توت مقابل تالار تن به گرمای ظهر سپرده وچنان سنگین ایستاده که متهم کوچک سنگینی آنرا احساس می کند. درخت اورا به خود می خواند و اوآرام آرام ازپنجره عبور می کند؛ درخت اورا به درون خود می کشد؛ به دالانی عمیق وطولانی که از دره ها، رودها وشهرها می گذرد وسرانجام به درخت توت کنار قلعه می رسد؛ به یک روز ساکن وداغ. بیشتر پسران جوان قلعه وقشلاق پائین آن زیر درخت توت جمع شدهاند. پدر بزرگ با آن چشمان سیاه به تنه درخت تکیه داده است. از بالا به ده می نگرد. بی هیچ حرکتی، مات و منجمد شده به نقطه ای دور دست. عمویش می گوید:” دیگر نمی شود، تا دیروز می توانستیم یک جوربا این خدا نشناسها کنار بیائیم، اما با این روسها نه. آنها بازاز خودمان بودند؛ حداقل معنی ناموس افغانی را می فهمیدند. اما این روسها چه؟ باید مثل پدرانمان که مقابل انگلیسیها ایستادند، مقابل روسها بایستیم. باید یکی یکی شان را کشت !” پسرک یاد گنجشکها می افتد، با آن کلههای کنده شده که روی زمین پر پر می زدند.
اول ازکوت دره شروع کردند. او فقط غذا می برد. گاه پشت این تپه، گاه داخل آن آلاچیق، همه چیز تمام شده بود. دیگر صحبتی از کاه وگندم نبود؛ از تقسیم آب، از شیر گاو و گوسفند، ازعزا وعروسی . امان دیگر لودگی نمی کرد وکسی نمی خندید. درحیاط قلعه همه چیز در سکوت سنگین فرو رفته بود. ساکنان قلعه آماده می شدند که قلعه را تر ک کنند. قرار بر این بود که دسته جمعی به پاکستان بروند. اما زمان فرصت نداد. وقتی اولین بار جنازه برادرش را دید وحشت کرد. کنار یک تخته سنگ. رویش را با یک لنگ سفیدی پوشانده بودند. پدرش گفت:”برادرت است می خواهی ببینی ؟” بعد پارچه را کنار زد. چانه اش را با پارچه سفید بسته بودند. ترسید؛ احساس کرد که بند دلش پاره شد. یک پا نداشت! درست از بالای زانو قطع شده بود. خون غلیظی در قسمت قطع شده دلمه بسته بود با گوشتهای آویزان. باز یاد گنجشکها افتاد. با آن کله های کنده شده. دلش بهم می خورد؛ استفراغش گرفت. ته دلش چیزی داشت پاره میشد. مثل یک تار نخ که انگار از داخل دل ورودهایش بیرون بکشند.
دادستان دستهای خود را به نردههای چوبی قهوای رنگی که نیمکت متهمان را از تالار جدا می کرد نهاد. درست روبروی پسرک! “تو در مدرسه های پاکستانی تعلیم دیدی. برای خرابکاری به کشورت باز گشتی. همراه این جنا یتکاران. خرد بچه هستی، اما آدم می کشی!” او باز وبسته شدن دهان اورا می دید، با یک جفت چشم مات وخیره شده دراو. چیزی می پرسید، اما او نمی شنید. دلش رعشه می رفت. احساس می کرد درون تنه سنگین درخت توت گیر کرده است. “کاش این درخت توت این جا نبود !” دادستان به دهان او خیره شده بود. پسرک می دید که شاخه های درخت بلندتر و بزرگتر می شوند، به داخل تالار می خزند وآن بالا جنازه پدرش وعمویش تاب می خورند. صدها گنجشک با جیغ وجیک جیک دورآنان پرمی زدند وسپس به طرف او سرازیر می گشتند. بی اختیار فریاد کشید ودو دست را روی سروقسمتی از صورتش نهاد. «پدر بزرگ! پدربزرگ! یک هفته بود که جنگ پائین قلعه جریان داشت. تانکها وسرباز ها قدم به قدم پیش می آمدند؛ او با دو پسر عمویش و چند نفر دیگر از پیرمردان قلعه در آنسوی دره در شکاف سنگی بزرگ مخفی شده بودند. پدرش گفته بود: تا زمانی که نگفته نباید از آنجا بیرون بیایند .” حال صدای تیراندازی ازداخل دره ساعتها بود که قطع شده بود. دود غلیظی از داخل قلعه بلند میشد. قلبش درست مثل آن گنجشکها بشدت می زد. بالای دره، درون مهی رقیق ازدود وخاکستر فرو رفته بود. دیوارهای قلعه را نمی دید. پسرک یاد بشقاب چینی کوچکی افتاد که روی طاقچه اطاقشان بود. بشقابی سفید با نقشهای آبی جنگلهای مه گرفته که چند قایق برروی آب درمهی رقیق در حرکت بودند. او بارها سوار این قایقها میشد، در میان آن فضای تیره ومه آلود، در میان جنگلهای ناشناخته می گشت و گوش به افسانههای مادرش می داد. از هندوستان از دختر شاه چین که درون قلعه سرخ رنگی نشسته بود و پسرک کوچکی که خود او بود؛ درون آن قصر افسانه ای می گشت و باز به داخل اطاق قلعه به زیر آن لحاف چهل تکه بر می گشت. یاد دو تا میمونی افتاد که یک روز در قلعه را زده بودند. مادرش قسم می خورد که آنها در را زدند، دستشان را دراز کردند ونان خواستند. بعد از آن هر از چند وقت آن دو میمون می آمدند واو در درگاهی در می نشست وآنها را که روی سکوی در قلعه می نشستند ونان وگردو می خوردند نگاه می کرد.
حال قلعه دیده نمی شد. دلش شور قلعه را می زد. باز تیر اندازی شروع شده بود. این بار از بالای دره بود. تمام شب صدای تیراندازی میآمد. صدای گلولهها را حس میکرد، انگار که گلولهها به تن او می خورند. صبح، سکوت سنگین ومرگبار. هیچکس جرئت نداشت به طرف قلعه برود. تمام روز درون شکاف سنگ از گرسنگی وترس میلرزیدند. هیچ کس سراغشان نیامد. سه روز بعد روسها رفتند. صدای گوشخراش شنی تانکها ونفر برها شنیده می شدند. هیچکس حرفی نمی زد. روسها از پشت قلعه بطرف توره بوره می رفتند. باز گرمای ظهر بود و صدای جیر جیرکها. چند پیرمرد از ته دره به طرف بالا می رفتند. از راه اصلی قلعه. او وپسر عموهایش از راه میان بر بطرف قلعه می دویدند. از دیوارهای فرو ریخته پشت قلعه وارد حیاط اندرونی شدند. دیوار بیشتر اطاقها فروریخته بودند. هبچ جنبنده ای،هیچ صدائی نبود. حتی صدای مرغ وخروسها نیز قطع شده بود. از میان جا دری حیاط خلوت کوچکی که اطاق پدر بزرگ آن جا بود پای زنی دیده می شد. حیاط کوچک، با ساقههای شکسته گلهای ختمی ونسترن. جنازه زن ها با چشمهای مات و وحشت زده به آسمان خیره شده بودند، صدای وز وز عجیب مگسها که دسته جمعی بلند می شدند از روی جنازهای به طرف جنازهای دیگرمی رفتند، به گوش می رسید. پسرک میان جا دری مات ایستاده بود. فکر نمی کرد؛نمی فهمید. سقف بیشتر اطاقها فرو ریخته بود. بخشی از قلعه هنوز داشت می سوخت. اطاق آنها نیز ویران شده بود. به طرف اطاقشان رفت. هنوز دود آبی رنگ غلیظی از اطاق بلند می شد. درهای سوخته، سقفی که نیمی از آن فرو ریخته بود. هیچ چیز دیده نمی شد. نه مادرش نه خواهر وبرادر کوچکش. بوی تندی از سرتا سر حیاط قلعه برمیخاست. پسرک می خواست مادرش را صدا کند،اما دهانش باز نمی شد. درمیان حیاط ایستاده بود مات وگنگ. نمی فهمید چرا؟ وقتی چشم باز کرد باز زیر درخت توت بود. بالای سرش جنازه عمو، پسر عمو و پدرش آویزان بودند ودر هوا تاب می خوردند. فکر کرد هم اکنون مثل آن گنجشکها از بالا می افتند.
بی اختیار فریاد کشید وغلطید. آنجا کنار درخت توت که حالا قسمتی از آن سوخته بود. پدر بزرگ نشسته بود. اما تکان نمی خورد با چشمهای بازش مات به نقطه ای دوردست خیره شده بود. ازدور صدای خش خش مبهم علف ها وخوشه های گندم بگوش میرسید. پسرک باز درمیان قایقی که این بار پراز جنازه بود، درون مه غلیظ وگرمی بطرف یک دروازه تنگ سنگی که شبیه جادری حیاط خلوت بود می رفت. صدای پیرمردها را می شنید: “نمی توانیم جنازه ها را پائین بیاوریم باید منتظر شب شد تا جوانها بیایند. روی زنها را بپوشانید! میرسلیم را به طرف قبله یخوابانید! چشمهایش را ببندید.” پسرک زبانش بند آمده بود. یاد درخت چنار کنارمسجد افتاد با آن پارچههای رنگارنگ و قبر کوچک کنار آن، با علم سبزش. قبر پدر پدر بزرگش بود. میرحمزه که در جنگ با انگلیسیها کشته شده بود، پدر بزرگ می گفت: “اورا از همان درخت آویزان کرده بودند همان جا هم به خاک سپرده بودند.” درخت نظر کرده بود یک بار که خواسته بودند شاخههای آنرا ببرند. از شاخه خون بیرون زده بود. همه میگفتند خون میر حمزه است. حال پدرش آن بالا آویزان است. پسرک فقط پاهای اورا می دید وپدر بزرگ را که به موازات او دراز کرده بودند. حتما پدر وپدر بزرگ را پای همین درخت چال خواهند کرد. حتما اگر این درخت را هم ببرند، خون خواهد آمد. پسرک سرش را می چرخاند به آن پائین به دهکده سوخته می نگرد. هنوز دود آرامی از بعضی خانه ها بر می خیزد. دهکده در سکوت وحشتناکی فرو رفته است. باز یاد قبر کنار درخت چنار می افتد؛ «انگلیسیها چه شکلی بودند؟» پیرمرد با تعجب به پسرک نگاه می کند. باز می پرسد: “آنها چه شکلی بودند؟” پیرمرد مکثی می کند به جنازه میر سلیم می نگرد. ” به انگلیسی ها چه کار داری؟ چیزی شبیه این روسها .” پسرک یاد آن سرباز روس می افتد که چندی پیش گرفته بودندش. صورت سفید با یک جفت چشمان آبی آرام وموهای زرد پریشان بیشتر از بیست سال نداشت. دستش گلوله خورده بود؛ از درد می نالید. ظاهر، پسرعمویش با لگد بر روی زخم میکوبید و او داد میکشید، همگی می خندیدند. ” بچگگ برای جنگ با افغان ها آمده می …” آن شب سرباز روس را داخل طویله انداختند وتا صیح فریاد کشید. صبح جنازه سربازی را که چشم های آبی روشی داشت با آن بینی کوچک کشیده دید، که رویش کاه ریخته بودند. هیچ لباسی بر تن نداشت. “جنازه را بیندازید ته دره برای روسها!” جنازه سرباز چشمآبی را می دید که تاب می خورد وبه دره می رود.
شب فرا می رسد. هنوز از قلعه دود غلیظی بر می خیزد. آنها همچنان زیر درخت توت نشسته اند. گرسنه وتشنه. هیچکس توان پائین کشیدن جنازهها را در خود نمیبیند. جنازههای داخل حیاط به ردیف چیده شده اند. پسرک توان رفتن به داخل قلعه را ندارد؛ هربار که به دروازه سوخته نزدیک میشود پایش می لرزد، دوباره به زیر درخت توت بر میگردد. میخواهد فریاد بکشد، به داخل قلعه برود خود را روی جنازه مادرش بیاندازد. اما یاد آن چشمهای مات و چهره های خونین، ترس بر دلش میافکند. می خواهد سرش را بر زمین بکوبد، چیزی بر قلبش سنگینی می کند. راه گلویش گرفته است. اخساس می کند قادر به نفس کشیدن نیست. سرش را بر روی زانوی یکی از پیر مرد ها می گذارد و به خواب می رود. وقتی چشم باز میکند برادرش بالای سر او ایستاده است. خیره در چشمان او مینگرد؛ هیچ حرفی نمیزند. تنها دستی بر سرش می کشد. “بر خیز کمک کن !” توان برخاستن ندارد. همانطورگنگ در چشمان برادرش خیره شده است. دلش می خواهد اورا بغل بگیرد، هایهای گریه کند. برادرش با نوکپا بر زانویش می کوبد؛ “بلند شو، بلند شو برو آن بیلچه را بردار!” پسرک به آرامی برمیخیزد. آنجا کناردرخت چندین بیلجه قرار دارند. جنازهها را یک به یک از قلعه بیرون می آورند وبه ردیف، کناردرخت توت می چینند. توان نگاه کردن به آنها را ندارد؛ بیلچه بر دست مات به نقطه ای دور خیره شده است. «اگر میمون ها آمدند چه کسی به آن ها نان خواهد داد؟» پسر عمویش داد می کشید : “چرا ماتت برده کمک کن!” چند نفر در حال کندن زمیناند. بطرف آنها میرود. یکی با دست اشاره می کند:”بیا این جا!” به داخل گودال میرود. یکی از پیران قوم بود داشت گوری را می کند:”پسرم من می کنم تو با بیلچه خاکها را بیرون به ریز!” بی صدا شروع به برداشتن خاک ها می کند. پیرمرد با هر کلنگی که می زند آهی می کشد. او دانه های بیرمق اشگ را میبیند که از گوشه چشمهای سرخ شده پیر مرد سرازیر می شوند.
“ما افغانها صدها سال است که در حال گورکندنایم. هیچ نسل افغان نیست که برای کشته شدهگان خود گور نکنده باشد. هر گوشه این خاک را که نگاه کنی، گور افغانی است که شهید شده است. یا خارجیها آمدند گشتند وکشته شدند ویا خودمان. قومی با قومی، قبیلهای با قبیلهای، جنگ کردیم وکشته شدیم. این تنها جنگ با روسها نیست، جنگ قبائل، جنگ برادربا برادر، پسرعمو با پسرعمو وحتی پدر با یچه اش هم هست. روزی که به دنیا می آئیم، برپیشانیمان کلمه جنگ ودربدری نوشته شده است! جنگی که هیچوقت تمامی ندارد. روسها بروند کسان دیگر خواهند آمد.” پسرک در پیشانی پیرمرد خیره می شود. پیشانی بلند و چروک خورده که به دوچشم سیاه گود رفته منتهی میشود. با دواستخوان برآمده گونهها، با ریشی بلند وآشفته که رنج عمیقی در آن موج می زد. پدر بزرگ چنین سیمائی نداشت. بطرف درخت توت می نگرد میر سلیم آن جا نیست. پدر وعمویش را از درخت پائین آورده اند. شاخه های درخت توت در سیاهی شب تاب میخورند. تا صبح تمام قبرها را آماده کرده اند. با طلوع خورشید یکی از پیر مردان شروع به نماز خواندن می کند. پسرک پشت سر برادرش ایستاده است. میداند که باید نماز بخواند تا مردهها به بهشت بروند. اما از نماز جزخم و راست شدن، چیزی نمی داند. نماز تمام می شود. پیرمرد دست اورا می گیرد ومی گوید:”می دانی من زمان جنگ با اسکندر هم بودم؟ آنجا هم ما زیاد کشته دادیم همه با شمشیر، تو بیاد نداری. آن روزهم در کنار من بودی. دست خود را بالا می آورد در امتداد افق در جائی که در انتهای دهکده دشت بزرگ آغا زمیشود. چادرهای طلائی را می بینی؟ سربازان سرخ پوش را نگاه کن. آنکه بر اسب سفید نشسته وگرز طلائی دارد سلطان محمود است. فیل ها را نگاه کن. آخ مواظب باش !” پسرک به انتهای دشت خیره می شود؛ جز بخار ملایمی که از تابش نخستین اشعه آفتاب بر زمین شبنم زده به هوا برمیخاست چیزی نمی بیند. “کا کا جان کدام چادر؟”- “آنجا، آنجا، چادر سلطان را نمی بینی؟ خودت آن جا کنار چادر ایستاده ای. پدر من هم آنجاست. نگاه کن فیلها دارند میآیند. چقدر کشته روی زمین است! آه پدرم از اسب افتاد، باید کمکش کرد. این مادرم است که به طرفش می دود.” پسرک با ترس به پیرمرد نگاه می کند پشتش تیر می کشد؛ صدای نعره فیلها را میشنود. دست پیرمرد را می گیرد. پیرمرد چشم های خیره خود را از دشت بر میگرداند؛ به او نگاه می کند. ” نترس، نترس، تو این انگلیسیها را نمی بینی. آنها همین پائین قلعهاند، دارند قلعه را خراب می کنند. توپ ها را به طرف قلعه گرفتهاند. مواظب باش! پسرم اگر این انگلیسی ها من را کشتند، زیر همین درخت توت دفنم کن! پیرمرد فریاد می کشد: بس کنید! چه می خواهید؟ با وحشت به پسرک نگاه می کند. آنها هیچکس را زنده نخواهند گذاشت! چه صدای خواندن مستی می آید، پسرم این صدا از کجاست؟ چه خواندن مستی. جلوی آن سوار زره پوش را بگیرید! او از قوم ما نیست. آه مرا کجا می بری؟ پیر مرد دست خود را در هوا تکان می دهد دست پسرک را می کشد: برو! برو! داخل آن درخت توت مخفی شو! نگذارید داخل قلعه شود. پسرک سایه بلندی را روی سرخود حس می کند نمی تواند نفس بکشد. یکی بطرفشان می دود. پیرمرد هیچ حرکتی نمی کند؛ چشم های او هم مثل پدر بزرگ با وحشت به دور دست خیره شده است. یکی اورا می گیرد. راحت شد! طاقتش تمام شده بود. دیگر نمی توانست طاقت بیاورد. پسرک به پیرمرد نگاه می کند داشت از دهانش، قلبش خون می آمد. همه جا را خون گرفته بود. خون مثل سیل بطرف دره سرازیر می شد. هیچ چیز را حس نمی کرد. تنها سر کنده شده گنجشگ ها بود که از بالا میریخت همراه جیک جیک هزاران گنجشگ.
اورا به زیر سایه درخت توت می کشند. جنازه خان محمد را هم پهلوی پدرش به خاک می سپارند. از مرگ وحشت کرده است. دلش می لرزد؛ گوئی جسمی نامرئی اورا دنبال می کند. حس می کند قبلا زیر همین درخت دفن شده بود. «آیا گنجشگها هم مثل انسانها میمیرند؟ نه آنها چشمهایشان را می بندند. راستی چرا با چشم های باز؟ شاید از بستن چشم های خود می ترسند؟» پسرک قدرت بستن چشمهایش را ندارد. آفتاب به شدت می تابید. گورها را پر کردهاند. دیگر باید رفت. پیر مردی می گوید: “ما اینها را به امانت در این خاک می گذاریم، به این درخت توت می سپاریم که تابستان بر سرشان سایه بیاندازد وزمستان از برف وبوران نگاهشان دارد وما بر میگردیم؛ اگر ما پیر مردها هم بر نگشتیم، جوان هایمان بر میگردند.” وپارچه سبزی را به دور درخت می پیچد. او می خواهد برای یکبار هم که شده، اطاقشان را ببیند. دلش میخواست یکبار دیگر آن بشقاب چینی آبی رنگ را نگاه کند. از میان این درهها ورودها همراه آن بشقاب عبور کند. به داخل حیاط می دود. گوئی به برهوتی وارد شده است. این، آن حیاط نیست، اطاق سوخته که هنوز از آن دود بر میخاست. شکسته های بشقاب را پای طاقچه می یابد. سیاه شده. با دست پاک میکند؛ گوشه ای از جنگل است با نوک قایق. آن طرفتر یک پیاله چینی در گوشه دیوار افتاده است؛ سالم مانده. بشقاب شکسته را در جیب می گذارد وپیاله به دست از اطاق خارج میشود. برادرش کنار در روی پله کان نشسته است. “ها پیاله را برای چه آوردی؟” جواب نداد. این تنها یادگار از خانه شان بود. از قلعه. تعدادشان زیاد نبود. بطرف دره سرازیر شدند. چند روز است که هیچ چیز نخورده است! اما احساس گرسنگی نمی کند. ترس ودلهره چون رشتههای درهمی در شکماش می پیچد. یکی از مردان می گوید: “باید هر چه زودتر خودمان را به آنطرف مرز برسانیم!” پائین دره دهکده ویران شده قرار دارد. پسرک طاقت نگاه کردن به دهکده را ندارد. آنها بدون آن که به دهکده وارد شوند از کنارش می گذرند. پسرک از دور به میدانگاه ومسجد می نگرد؛ به آن درخت چنار نظر کرده که ساکت وآرام ایستاده است. آن طرف میدان مدرسه کوچکی است که اودر آن درس می خواند. پنج اطاق با درهای آبی چوبی وحیاطی بزرگ. دیوارهای مدرسه فروریختهاند. مدتها قبل ملای ده وچند نفر از اهالی آنرا به آتش کشیدند. معلمهای مدرسه سه نفرشان به کابل گریختند، آنها حزبی بودند و یک نفرشان به پاکستان. به سختی به دنبال گروه کشیده می شود. دیر وقت به دهکده کوچکی می رسند. صدای پارس سگها از دور به گوش می رسد. شب در دهکده می مانند. صبح به طرف پاکستان راه می افتند وچند روز بعد او در مدرسه ای دینی در پاکستان همراه صد ها کودک دیگر مشغول خواندن قران است. جنگجوی کوچک.