روی به محراب نهادن چه سود دل به بخارا وبتان طراز
ایزد ما وسوسه عاشقی از تو پذیرد نپذیرد نماز
ناصرخسرو
میگوید: ” امکان ندارد شیرین تا آخرین لحظه حیات آن لحظاتی را که فرهاد اورا با اسبش بر شانههایش نشاند و راه افتاد فراموش کند. حتی اگر خسروپرویز همسرش بود. حتی اگر خسرو را هم دوست داشت .” میگویم: “این که افسانه است. مگر میشود کسی را با اسبش بلند کنی وبر شانههایت بنشانی؟” با دقت نگاهم میکند؛ عمیق و دردناک. “از عاشق هیچچیز بعید نیست. اگر شیرین هم به اندازه فرهاد عاشق بود و به او هم چون مردان امکان میدادند! او هم میتوانست فرهاد را با اسبش بر شانههای خود بنشاند تا خانه یار برود. اگر قرار بر کندن کوهها باشد چه بسیار زنان که کوهها را جابهجا میکردند. هیچ کجای این حکایتها چهره زنان دیده نمیشود. قصه کوههای کندهشده با درد در نهان. حتی در عاشقی!ا ین راز سربهمهری است که نمیتوان بیان کرد.”
دخترک کوچک زیبایی میبینم با گیسوان بلند تافته، چشمانی روشن پرشور. دو دخترند همسن وهم بازی. در گوشه دنج خانهای بزرگ در حال درست کردن عروسکهای پارچهایاند. این گوشه همیشگی آنهاست. عروسکهای دختر و پسر. عروسکهای دختر هم نام خود آنهاست . اما عروسکهای پسر نامی ندارند . هرازگاه نامی از پسران فامیل را بر آنها مینهند و بازعوض میکنند. برایشان عروسی میگیرند هلهله راه میاندازند. میرقصند. از شیرینیهای خانگی میخورند؛ “میدانی زیباترین روزهایم درهمین عروسک بازیهای کودکانه با دخترخالهام گذشت.” از صبح تا شب؛ حتی بسیاری از شبها هم کنار هم میخوابیدیم و برای عروسکها قصه میگفتیم. آنها را با خود میخواباندیم. عروسکهای ما عاشق میشدند؛ دنبال هم میدویدند؛ مشکل پیدا میکردند، اما سرانجام به وصال هم میرسیدند. قنبر عاشق آرزو دختر پادشاه شد. بسیار سختیها کشید اما سرانجام به وصال آرزو رسید.
” سو گلر لوله لوله یار گلر گوله گوله النده گله دستمال قان ترن سله سله.”
( آبها جاری میشوند یار از راه میرسد دستمال گلداری بر دست که پاک میکند با آن عرق جبین خود را )
در نهایت آرزو دختر پادشاه که از شهر و دیار آواره شده و چادر به صحرا زده است از چادر بیرون میآید و دست بر گردن یار میافکند. ” داستانی زیبا که با آه حسرتی پایان میگرفت. اما او خود هرگز پایان شیرین داستانهایش را نیافت. باغی بزرگ و زیبا. « توتا باغ » درختان توت سایه انداخته بر دیوارهای گلی باغ . شرشر آرامجوی آبی که پیوسته از کنار درختان جاری است. تاکهای انگور، آلاچیق کاهگلی در کنار کاریز و چندین درخت بادام و زردآلو بر کناره آن. خوشههای رسیده انگور را درون غربالی داخل کاریز آب نهادهاند. زیر درخت بزرگ گردو زنان گرم گفتگواند. سماور در حال جوشش است. تعدادی پسربچه بالای درختان سروصدا راه انداختهاند. در گوشه دیگر باغ چندین دختر دوازده – سیزدهساله بهنوبت ایستادهاند، تا یکی از پسران فامیل که اولین دوچرخه را برای او خریدهاند، آنها به نوبت سوار بر ترک خود کند و دور باغ بچرخاند. پسرخاله اوست چند سال بزرگتر از او. هر دختری را که سوار میکند یکبار دور باغ میچرخاند. اما زمانی که به او میرسد بارها دو ر باغ میچرخد.
آرام لبهای خود را به گیسهای بلند و رها شده او میچسباند. لرزشی آرام درجانش میدود از ترک دوچرخه جدا میشود در فضا معلق میگردد. پری رقصان در باد. تمام بدنش کشیده میشود. هرگز چنین سبکبال نبوده است. پسرک در گوشش زمزمه میکند : “من فقط با تو عروسی خواهم کرد !” آرام گیسهای او را میکشد. گوئی جان از بدنش رها میگردد. دوچرخه در باغ میچرخد. دختران اعتراض میکنند : ” چرا اورا بیشتر میچرخانی ؟” پسرک به خنده میگوید: “گیسهایش بلندتر است !”
تمامی آن شب را نخوابید. در باغ چرخید. دوچرخه همچون کالسکه طلائی بود که در میان ابرها پرواز میکرد. گیسهایش را به دور گردن پسرک میانداخت و به دنبال خود میکشید. از فردا صبح نام اورا بر بهترین عروسک پسر خود نهاد. بارها وبارها با او عروسی کرد. با دوچرخه او در تمام کوچه پسکوچههای شهر کوچکشان گشت.
اما داستان زندگی او داستان عروسکهایش نبود. در فاصلهای کوتاه پدر رفت. آن زندگی به سامان فروپاشید. پسر مجبور به ازدواج با دختری دیگر شد. اونیزچهارده ساله بهاجبار تن به ازدواج با مردی دیگر داد. عروس خانوادهای پرجمعیت که مادر همسرش سلطه ارباب را داشت بر رعایا. او مظلومترین رعیت آن خانه بود. “هیچگاه لذتی از زندگی نبردم. چه روزها که گریه میکردم. همسرم مرد بسیار خوبی بود. اما او هم مظلوم چون من گرفتار در چنبر خانوادهای مستبد.” به خود نیامده با سه کودک همسر از دنیا میرود. با چشمانی گریان بیست و سهساله به خانه پدری برمیگردد. کودکانش را خانواده همسر گرفتهاند.
تنها، غمگین، فشرده از درد! هراسان از آینده. خانه دیگر آن خانه کودکی نیست. او در این ده سال به اندازه یک قرن سختیکشیده است. برمیگردد با دستانی خالی و کودکانی که در کنارش نیستند. “نمیدانی چه روزها کشیدم. بچه سوم ام چند ماه بعد از پدر مرد. چقدر زیبا بود. در چشم به هم زدنی رفت. دو پسرم در آن خانه ماندند. تمامی شبها به آن دو کودک فکر میکردم! حال چه خوردهاند؟ کجا خوابیدهاند؟ آیا عمویشان باز تندخوئی میکند و آزارشان میدهد؟ از خواب بر میخواستم، در اتاقها میگشتم ؛ نماز میخواندم، دعا میکردم . در آن شهر کوچک چه میتوانستم بکنم. هر بار بچهها پیش من میآمدند تنها نگاهشان میکردم. غذایشان میدادم. جیبهای کوچکشان را از هر چه که در خانه بود پر میکردم. میرفتند و قلب من نیز با آنها میرفت. همیشه در اضطراب بودم . نمیدانم چرا انتظار حادثهای تلخ را داشتم. حادثه آمد پسر کوچکم که بیشتر از هشت سال نداشت بادل پیچهای سخت و سنگین چند روزی در خود پیچید و از دنیا رفت. در آن چند روز من اورا ندیدم. عمویش بهسختی با لگدهای سنگین اورا زده بود.هیچکس چیزی نمیگفت. مدتها بعد پسرم بزرگم برایم حکایت کرد. درد درونم میپیچید. دنیا برایم تنگشده بود. اما من ایستاده بودم. هیچگاه حتی برای یک لحظه چهره مظلوم و زیبای آن پسر کوچکم از مقابل چشمانم دور نشد. آه نمیدانی در این سالها چه بر من رفت. یاد گرفتم که صبوری کنم. بجنگم، سر پای خود به ایستم. اما زندگی در آن شهر کوچک دیگر برایم ممکن نبود.”
بیآنکه ببیند با قول و قرار بزرگ فامیل به عقد مردی که پنجاه سال بزرگتر از او بود درآمد .”خسته بودم از سربار بودن در خانه پدری. خانهای که دیگر اقتصادش بهسختی میچرخید.از خاطرات تلخ. قیدوبند یک زنی که خیلی زود بیوه شده بود. میخواستم نفس بکشم. تنها! بیدغدغه مالی. نمیخواستم هر فردی از فامیل برایم تصمیم بگیرد. میخواستم آزادباشم! از آن شهر از آن خاطرات. روحم با جسمم بیگانه شده بود.”
ای زیبای من! چطور زندگی با مردی هفتاد وپنجساله را دوام آوردی؟ چگونه نفسبر نفس او دادی؟ باز آرام و با دقت خیره میشود: “چه بگویم تنها کسی میتواند درک کند که سختی و تلخی روزهای من را داشته باشد زندگی قضا و قدر است! اجبار است! ناگزیری است. زن در دوره ما هیچ اختیاری از خود نداشت. اصلاً بهحساب نمیآمد. زمانه فرق کرده است. وقتی رضاشاه آمد وقرار شد زنان چادر از سر بردارند. ما زندانی خانه شدیم. حتی به حمام نیز شبانه میرفتیم. حمام را قرق میکردند. ما از پشتبامی به پشتبامی خود را به حمام میرساندیم. برای ما پالتو و کلاه دوختند. اما هرگز اجازه پوشیدن ندادند.آه که چقدر دلم میخواست من نیز پالتو بپوشم؛ کلاه بر سر بگذارم و به خانه فامیل بروم. من هیجده سال داشتم . اوج جوانی!”
میگوید و دستهایش را به هم میساید به دوردست خیره میشود.”من در آن زمان اگر در شهری بزرگ بودم ومی توانستم کارکنم دیگر هرگز ازدواج نمیکردم! پسرم را بزرگ میکردم. اما برای من که از فامیل بزرگی بودم کار کردن در آن شهرستان کوچک ممکن نبود. فقط میخواستم زندگی کنم و اگر بتوانم پسرم را پیش خود بیاورم. من بازندگی معامله کردم.این مرد دوم هم مرد بدی نبود حرمت و احترام من را زیاد داشت .” به خنده میگوید: “وقتی ندیده به عقد او درآمدم واو به خانه ما آمد، نخست مادرم به اتاق رفت. او فکر کرده بود که مادرم را به عقد خود درآورده است. میگفت : وقتی مادرتان وارد شد من خوشحال شدم زن زیبایی بود هرچند سنی از او گذشته بود. وقتی گفت که حالا دخترم میآید و شما وارد شدید دنیا دور سرم چرخید و درهای بهشت گشوده شد. من حتی گربههای فامیل شمارا هم دوست دارم .”
این زندگی هم چندی نپائید. ده سال بعد مرد دوم هم که هشتاد و پنجساله شده بود از دنیا رفت. حال او مانده با پسری نه ساله و پسری دیگر در غربت. تنها سی وهفت سال داشت. در چشم به هم زدنی همه چیزتمام شد. تقسیم ورثه شد و برای او تنها همان خانه بزرگ ماند. خانهای که گوئی هیچگاه ساکنینی نداشت. همه رفتند؛ اتاقهای خالی، زیرزمینهای تودرتو با ترسهای شبانه. اما این باریک چیز فرق میکرد. او آزاد بود که خود تصمیم بگیرد؛ آنطور که میخواست. یک حیاط و دو اتاق را به کرایه داد. دستگاه قالیبافی خود را در زیرزمین خانه بر پا کرد. او مصمم بود که زندگی را با دستهای خود بسازد و ساخت.
” زنها هیچچیز از مردان کمتر ندارند. اگر اینهمه سختی که میکشیم مردان میکشیدند، میفهمیدند که زن بودن یعنی چه؛ مادر بودن یعنی چه. هیچچیز سختتر از نگاه کردن به دست مردان برای نان پارهای نیست. هیچچیز زیباتر از آزادی و مستقل بودن یک زن نیست . ” پسر بزرگش را که حال بیست و دوساله بود پیش خود آورد. خانه گرو نهاد دکان برایش گشود. به خواستگاری دخترخواهرش رفت. دختری را که پسرش دوست داشت برای او گرفت. پدر دختر گفت: “پسرتان گریزپاست من دختر به شما میدهم که محکمتر از مردان هستید.”
یک زندگی زیبا عاشقانه برای پسرش ساخته شد. آنچنان زیبا که در وصف نیاید. پسر دوم را هم بزرگ کرد. شبها در کنارش مینشست، برایش داستان میگفت،شعر میخواند. رابطهای چنان لطیف که عطر آن روزها هنوز در فضا موج میزند. همراه پسرش درس خواند. پا بهپای او زندان رفت. درد کشید پشت درهای زندان لرزید. اما هر بار که به ملاقات او رفت تنها گریست و در چشمهای او خیره شد.
“اذیتت که نکردند؟ چرا گردنت را گرفتهای؟ میگویند شلاق به کف پا میزنند. آرام کف پایت رانشانم بده .” اما هرگز التماس نکرد. مغرورتر از آن بود که التماس کسی کند. میگریست. میترسید. اما همیشه ایستاده بود. “پسرم خودت خواستی، طاقت بیاور .” و خود طاقت آورد. هم پای پسرش فریاد کشید. به خنده میگوید : “یک جفت کفش به من بدهکاری! گفتی برو در تظاهرات شرکت کن. چقدر رفتم کفشهایم پاره شد. حال می گویید خیانت کردند. تکلیف کفشهای من چه میشود؟ ” آرام دستی بر سر پسرش میکشد . “بیخود دنبال آخوند جماعت افتادید. اینها به هیچکس رحم نمیکنند. باید بروید از این مملکت خارج شوید.” دوری فرزند را تاب آورد؛ او همیشه چنین بود. حال پیر گشته بود بهسختی راه میرفت. اما حاضر به برداشتن عصا نبود. عصرها که دلش میگرفت به پسر کوچکش که در غربت بود زنگ میزد. “مبادا بیانید! حقهبازتر از اینها در دنیا کسی نیست . اگر من را دوست داری همانجا به مان. من اینگونه راحتترم.”
از اسبهای تابلوی نصبشده بر دیوار اتاقش میگفت:”این اسبها هم مثل من خسته شدهاند. مگر چقدر میشود دوید؛ چهارنعل رفت. اسبها خسته میشوند، آدمها که جای خوددارند. خستهام. اما نگران من نباش !” او هیچگاه نتوانست آن ظهرتابستان، آن باغ توت و آن چرخش نشسته بر رکاب دوچرخه را فراموش کند. هر بار که دوچرخهای میدید بیاختیار غبار اندوهی دور در چشمانش ظاهر میشد. میدانم که او در تمامی زندگیاش تنها یک بار عشق را در تمامی وجودش حس کرد. حس غریبی که هرگز تکرار نشد. او در رؤیاهایش هنوز عروسک بازی میکرد. در باغ توت سوار بر دوچرخه میچرخید وبر جوانی رفته حسرت میخورد. هر بار که تمامی وجودش به فریاد بدل میشد به نماز روی میآورد. روی در محرابی که جمال گمشده خود را در آن جستجو میکرد. او زمزمه عاشقی داشت.
” درباع راز و خلوت مرد کدام عشق
در رقص راهبانه شکرانه کدام آتش زدای کام
بازوان فوارهایتان را
خواهید برافراشت ؟ “
شاملو
” اگر زنان راهم امکان مردان بود یار و اسب بر شانه مینشاندند تا خانه یارمی رفتند وکوه ها جابهجا میساختند.”
” توت آغاجه بویم جا من یمدم دوین جا “
(درخت توت هم قد من گردیده است اما افسوس که هرگز سیر ازآن نخوردم)
من نیز دلتنگم. برای کسی که نخستین زمزمه عاشقی را در گوشم خواند.