شب به شقیقه سحر شلیک می کند
ستاره ها در کفن ها
راه به سرخی شفق می برند
و من دستم به کار نمی رود.
اندوه و…
باز اندوه
از پس این همه سال
در دلم غوغا ست
باز … شهریور به ماتم نشست
کردستان در سوگ فرو رفت
این ابر بهاری
از کجا آمد
رودی
بر گونه ام جاریست
چانهام می لرزد.
دریغ از آخرین بوسه مادران
بر گونه آفتابهایی
که این گونه پر فروغ
پر کشیدید
دخترانی سیاه پوش
با کیسوانی رها درباد
و بوی عطرشان
که
از فراز زاگرس می گذرد
زیر طناب دار
کدام رویای کودکی را
به یادتان می آورد
…
و بر گرفته از مطلب احمد زید آبادی به همین نام.