آنچه متاسفانه انتظارش می رفت در ساعات بامدادی هشتم اردیبهشت ماه به وقوع پیوست و “فرزانه” ما، همه عزیزان دوستدار خود را پرزنان ترک گفت و رفت. سخن از فرزانه صابری است، همسر مهربان تهماسب وزیری. با دریغ و تلخکامی تمام می باید گفت که جملگی ما دل نگرانهای وضع او، انتظار چنین فراقی را داشتیم زیرا بر پایه آخرین اظهار نظر تیم پزشکان برلین، امیدی به نجات وی نبود و آمادگیهای باز هم بیشتر تهماسب برای مایه گذاریهای لازم جهت زنده ماندن همسرش، نمی توانست ره بجایی برد. با اینهمه اما، باز باورش سخت می نماید چون “من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم”. همگی دوستان “فرزانه”، هم اکنون از فرط غم فقد او سر در گریبانند.
“فرزانه” جان سپرد و رفت و ما همه در اندوهیم. اندوهگین تریم زیرا تهماسب را در خون گریستن می یابیم. و چرا گریه نکند؟ چه کسی نزدیکتر از همسر آدم به وی وقتی که در همه زندگی همراهش هم باشد؟ ما فقط می توانیم او را این بگوییم که: در کنارت هستیم رفیق!
از لحظهای که خبر را شنیدهام در مرور خاطراتم هستم با زوجی که سالهای مدید همدوش یکدیگر بودهایم. از بهار ۶۱ تا به امروز. از اصفهان تا کابل – که در آنجا “فرزانه” بدل به “افسانه” شد!- و بعدش هم اروپا. از تشکیلات در ایران تا سالهای مهاجرت در شرق و غرب. و طی این مدت، هماره هم متصل همدیگر. ما را هم زیستهها و یادمانهای بسیاری بهم گره زده که ذکرشان وقت بسیار می برد. اینجا و اکنون اما، آنی را می خواهم باز گویم که برایم از ماندگارترینهاست. به وقت و فرصتش حتماً از “فرزانه” و سرزنده بودنهای آبادانی او و شر و شوقهایش و نیز در وصف عشق آتشین تهماسب به او که خود از نزدیک آن را حس کرده بودم سخن خواهم گفت. حال اما متاثر از این شوم خبر در صبح امروز، برآنم تا به آن شب تاریخی نقب زنم که سی و پنج سال است مرا از لذت و درد آن رهایی نیست. می خواهم در این لحظات سوگ “فرزانه”، از آن جمع گرد آمده در همان شبی یاد کنم که مینیاتوری است از فرود آمدن مکرر دشنه جمهوری اسلامی بر قلب جامعهای به بزرگی ایران.
نیمه اسفند ماه ۶۱ بود که مجید زنگ زد و گفت بیا تهران. پرسیدم چه زمان که در جوابم گفت اگر شده حتی همین امروز! فهمیدم موضوع جدیتر از آنی است که خود نیز در همان روزها سخت در فکرش بودم. دیدارمان شاید حتی ساعتی هم طول نکشید و من سریعاً به ترمینال برگشتم تا راه اصفهان در پیش بگیرم. او در این دیدار کوتاه و حساس برایم از آخرین مصوبات شعبه دبیران کمیته مرکزی گفت و در ردیف آنها یکی هم اینکه، تصمیم برای اعزام بی درنگ تیمی است از رهبری سازمان به خارج از کشور و او و من نیز در زمره آن. مجید بخاطر اعتماد دیرینهای که بین ما بود و شاید هم بخاطر نقشی که برای من در اجرای برنامه تحت مسئولیت خود در نظر گرفته بود این را هم گفت که مقصد، آذربایجان شوروی است و عبور از رودخانه مرزی آستارا به آنسوی آب! به اصفهان برگشتم و موضوع انتقال را، هم با همسرم در میان گذاشتم و هم با اعضای هیئت اجرایی کمیته ایالتی اصفهان – یزد- چهار محال بختیاری. اعزام به خارج را حق نداشتم با هیچکس در میان نهم اما دو نفر در جریانش قرار گرفتند. یکی همسرم طی یکی از نادرترین بی انظباطیهای ارتکابی در همه زندگی حزبیام که بی آنکه البته چیزی از محل مهاجرت به او بگویم، اما نتوانستم واقعیت مهاجرت به خارج از کشور را با او در میان نگذارم! یکی هم تهماسب که خودش موضوع را گرفت بی آنکه در این باره چیزی از من شنیده باشد! او تا خبر را شنید خنده کنان گفت حالا ما را تنها می گذاری و به سفر دور و دراز می روی؟! شم تیزش در کار مخفی چریکی – تشکیلاتی حتماً به او می گفت که تصمیمات تشکیلاتی از نوع نوینش باید در میان باشد!
دو روزی پیش از رفتنم به تهران بود که خبرم کرد امشب را بخاطر بدرقه تو دور هم جمع می شویم! و در آن اوضاع امنیتی کشور و اصفهان، البته به اتکای مراقبتهای ویژه و تضمین دادهاش بود که دور هم جمع شدیم! اما چه کسانی بودند جمع شدگان آن شب که نکته مرکزی این نوشته نیز همین است!
تهماسب سمیرمی با “فرزانه” نو جوان و بدون فرزندشان علی کوچولو که بگمانم هنوز به یکسالگی هم نرسیده بود و آن شب را به امانت پیش مادر بزرگ سپری کرد؛ “مریخ” آبادانی نوعروس خواهر بزرگ فرزانه با همسرش مجتبی مطلع فرزند سراب آذربایجان و عهده دار مسئولیت شهرستانها در کمیته ایالتی اصفهان، آن انسان نجیبی که همانندش را کمتر دیدهام و او را از سال ۵۰ بهنگام تدریس ریاضی در دو دبیرستان شهرستان سراب چونان شاگرد ممتاز کلاس بخاطر داشتم؛ عباسعلی منشی رودسری گیلک مسئول فوق فداکار و زحمتکش بخش انتشارات کمیته ایالتی و هم دانشکدهای پزشکی مجتبی در دانشگاه اصفهان که آن روزها دلداده “بانو” دیگر خواهر بزرگ فرزانه شده و تهماسب هم خبرش را در گوشی به ما رسانده بود؛ رفیقی از اعضای کمیته ایالتی بسیار دوست داشتنی ما و اهل مازندران که جوان ترین عضو جان بدر برده از یورشهای ساواک به خانههای تیمی قبل از انقلاب سازمان بود و من و همسرم تازگیها پای سفره نامزدی او با رفیق دختری از اعضای سازمان نشسته بودیم؛ زوج – رفیق عجیب نجیب جمع ما رفقا شیدا بهزادی و سعید طباطبایی و هر دو هم از خانوادههای سرشناس اصفهان، که اولی مسئول بخش زنان در کمیته ایالتی بود و رفیقی بس کم حرف و خجول و دومی رفیقی هوشمند و متین که مسئولیت بخش کارگری در کمیته ایالتی را داشت؛ و بلاخره من و همسر آموزگارم که هر دو در تشکیلات اصفهان کار می کردیم. آن شب چه مهربانیها که ما از این جمع یگانه ندیدیم. از سوی جمعی از رفقا که از آشنایی و همکاری من با بیشترشان فقط هم هفت یا هشت ماهی می گذشت. هرگز از یاد نمی برم نگاههای رفیقانه در آن شب اینان را که همزمان نگرانی و شادی را می نمایاندند و در چشمهایشان رفاقت و مهربانی بود که برق می زد و سخن می گفت!
از آن شب ففط دو سالی گذشته بود که از رفت و آمد تهماسب به مرز نیمروز افغانستان مطلع شدم و نیز از سالم بودنش و مسئولیت خطیری که در کمیته تجدید سازمان تشکیلات داخل کشور و هدایت آن بر عهده داشت. یک سال و اندی بعدش بود که او بنا به تصمیم شعبه مرکزی تشکیلات برای همیشه از ایران خارج شد و همراه “فرزانه” به کابل آمد و ما توانستیم دوباره و به گرمی همدیگر را در آغوش گیریم. این زوج عاشق و سازمانی بدون فرزندشان به برونمرز آمدند و بخاطر ناگزیری از ترک بی درنگ ایران، مجبور شدند او را پیش مادر بزرگش به یادگار بگذارند. من در کابل و از نزدیک شاهد درد مادرانه این مادر نوجوان از فراق فرزند بودم. تنها چیزی که در این دوره حرمان، خلاء مادرانه او را پر می نمود عشق همسرانهای بود که وی از سوی رفیق- شوی خویش دریافت می کرد! نگار که دنیا آمد شادی خاصی در زندگیاش پدیدار آمد و چند سالی نگذشته بود که علی نیز به جمع پدر و مادر و خواهر نادیدهاش ملحق شد و “فرزانه” با یافتن روحیه تازهای ی در خود، درس و تحصیل و کار و پیشه در پیش گرفت. من هر گاه که “فرزانه” دوباره مادر شده را می دیدم سر گهواره نگار این شعر را زیر لب زمزمه می کردم که: “نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد”! و او همیشه تکرار این شعر را از من می خواست حتی وقتی نگار دوشیزه خانم شد!
چند سالی گذشت و در ادامه آن چند سال قتل و جنایت جمهوری اسلامی طی نیمه نخست دهه شصت، کشتارهای بزرگ ابعاد تابستان ۶۷ فرارسید و با انتشار اخبار هولناک رسیده از زندانها، آن شب خوش خاطره اواخر اسفند ماه ۱۳۶۱ ما نیز در خون نشست! این فاجعه در وجود نمادین آن شب، برای همیشه تلخکامی کلانی در ذهن من نشاند و مرا مجبور کرد تا همین امروز چون سیزیف با کشیدن این بار گران بر دوش، سنگلاخ صعود را به تکرار بالا بروم و باز خود را در غلطش به پایین بیابم! مجتبی، عباس و سعید هر سه در سالن مخوف کشتار زندان اوین حلق آویز شدند و شیدای نجیب نیز با حلق آویز کردن خویش در سلول انفرادی با جورابی که در اختیارش بود شرف و شرافت در برابر گزمگان هرزه را ثبت تاریخ کرد. و اکنون، “فرزانه” را از دست دادیم همچون پنجمین نفر از ان ده نفر گردآمده شب وداع را! نصف از آن، دیگر در میان نیست!
وای که چه پایان ناپذیر است این درد فتاده بر جان ما که ان را بازتابی می باید دانست از درد عظیمی فتاده بر جان ملت! بارها در دیدارهایمان با “فرزانه” و تهماسب یاد آن شب می کردیم و آه می کشیدیم! روزی از من به طنز پرسید نمی شود آیا آن شب را به تکرار نشست؟! نگاهش کردم و رخ برگرداندم! دریافت درونم را! او تا آخر عمر به پایان نارسیده خویش، شوق تجدید خاطره آن شب را داشت و در آرزوی دیدار اصفهان و وطن که هیچوقت وی را دست نداد!
آری، جمع آن شب ما تار و مار شد. و این، تنها و تنها یک تصویر مینیاتوری است از دربدر شدن و نیستی ملتی به وسعت و کثرت هشتاد میلیون! آن شب چون دیگر نمونههایش، نمادی است از آنچه بر این کشور رفته و می رود. هر چیزی در ایران گرفتار ما، یک نشانه است. مرگ “فرزانه” نیز!
از یاد نمی بریم “فرزانه” از دست رفتهمان در این مهاجرت طولانی و تلخ را و جان باختگان شریفی چونان سعید، شیدا، عباس و مجتبی در سراپرده ایران ویران را! از یاد بردنی نیست هیچیک از قربانیان مستقیم و غیر مستقیم این نظام! نظامی که سایهاش بر کشور و مردمان آن چیزی نبوه و نیست مگر مرگ و نابودی! و چرا این پلشتی و پلیدی را نفرین نکرد؟ و چه کسی مجاز است جنایت را در هر لباس از آن به فراموشی کشد؟!
“فرزانه” هر سال تهماسب را همراهی می کرد درمراسم اول ماه مه، و من در اندیشهام که این مرد به اندوه نشسته همیشه محکم و استوار ما، امسال را چه می خواهد بکند؟ لابد همراه علی و نگار خواهد بود و عکس “فرزانه” در دست تا روز کارگر را گرامی و بزرگ بدارد! پیمانها سر جایشان هستند!