بخش نخست: نقش پدیدهای به نام طالبان
بعد از حوادث خشونتبار و سراپا وحشتانگیز غزنی که طالبان با قساوت بیسابقهای این شهر را به خون و آتش کشیدند، و در پی حوادث بعدی بازهم خونبار و پُر از درد مانند حوادث تکاندهنده ننگرهار، یکبار دیگر مسئله ارزیابی دقیق و کنجکاوانهتر پدیده “طالب” مطرح میشود. برای روشن شدن این مسئله باید روابط ماهوی و تعیینکننده طالبان با بازیگران داخلی و خارجی اوضاع پیرامون افغانستان با دقت تمام مورد ارزیابی قرار گیرند. لازم است به این امر با اهمیت صراحت داده شود که در شکلگیری حوادث خونین کنونی افغانستان کدام فاکتورها و درنتیجه کدام نیروها، نقش تعیینکننده دارند و حاکمیت دستنشانده امریکا در این میان، چه نقش و وظیفهای را به عهده دارد.
طالبان باکی و از کی است؟
بارها و به انواع گوناگون گفتهشده است که طالبان وسیلهای در دست آمریکاییها است. ولی بسیار مهم است توضیح داده شود که چگونه میتوان طالبان را که همهروزه حملات انتحاری و انفجاری را بیخ گوش آمریکاییها سازمان میدهند، میتوان دوست امریکا گفت؛ آمریکایی که افغانستان را محکم اشغال کرده و حاکمیت پوشالی هم دربست و تام و تمام مطیع و گوشبهفرمان اوست، و هیچ کار مهمی را بیاجازه ارباب نمیتواند انجام بدهد. سؤال این است که چگونه آمریکاییها حاضر میشوند مأموران دستنشاندهشان که در حاکمیت قرار دارند هر روز از طرف طالبان مورد حمله و زجر وبی حرمتی (اگر حرمتی مانده باشد) قرار گیرند، و از آنطرف خود آنها همچنان با طالبان به بازی موش و گربه ادامه بدهند؟ برای گفتن جواب به این معضل درهمبرهم و فوق بغرنج باید با سادگی و شفافیت، حوادث و پدیدهها را با معیار منافع استراتژیک بازیگران اصلی محک زد؛ از اینجا است که سؤال مطرح میشود که در برنامههای درازمدت هر یک از بازیگران اصلی، پدیده طالب در کجا قرارداد و چگونه با آن برخورد صورت میگیرد؟
نخست از این امر مسلم باید حرکت کرد که افغانستان با اطمینان و اراده محکم بهوسیله ایالاتمتحده امریکا اشغالشده و در داخل کشور تاکنون نیرویی پیدا نشده که با در دست داشتن امکانات مناسب (و یا طرح دستیابی به این مأمول در آینده) راه درست مبارزه برای بیرون راندن اشغالگران را ترسیم کند؛ واقعیت این وضع برای آمریکاییها موهبت بسیار بزرگی را دربازیهای استراتژیک به ارمغان آورده است. اما علیرغم همه فاکتورهای مساعد و در چنین فضائی، اگر جنگ و بگیروببندی در میات نباشد، حضور نیروهای اشغالگر میتواند بالاخره باعث ایجاد سؤالهای دست و پاگیر شود؛ اگر جنگی نباشد، در درجه اول در برابر افکار عامه خود آمریکا، و بعداً ذهنیت عامه جهانی، این سؤال مطرح میشود که چرا نیروهای آمریکایی که افغانستان را به “گل و گلزار “مبدل کردهاند، و دیگر جنگی هم در کار نیست، به کشور صلحآمیز خود برنمیگردند؟ به این ترتیب و در واقعیت امر ادامه اشغال افغانستان و حضور نظامی امریکا نمیتواند در درجه اول برای خود مردم امریکا موجه جلوه کند. در نتیجه باید جنگی (ولو جنگی زرگری) در میان باشد که حضور امریکاها را در افغانستان “مواجه با خطر”برای سرکوب تروریستها توجیه کند. پس چه بهتر که جنگی در افغانستان همچنان شعلهور باشد که هم خطر فروپاشی حاکمیت دستنشانده را به همراه نداشته باشد و هم خطری را (به معنی واقعی کلمه) متوجه خود آمریکاییها نسازد. از اینجا است که ضرورت صحنهسازی جنگ مطرح میشود. این جنگ باید از جانب خود آمریکاییها مدیریت شود. یگانه نیرویی که میتوانست در اوضاع بعد از اشغال در این قالب خوب بگنجد، چیزی جز “طالبان”،علیرغم اینکه با خشونت از قدرت خلع شده بودند، نبود و تاکنون هم نیست. در متن طولانیای تحت عنوان « بحثی پیرامون “رابطه” قدرتهای بزرگ با جنبشهای اسلامی بنیادگرا و “مدیریت” آنها در اوضاع کنونی جهان» درباره برخورد امریکا در قبال این موضوع بسیار بااهمیت بهتفصیل نوشتهام که آدرس آن را در اینجا درج میکنم.
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=753172794821600&set=a.603299033142311&type=3&theater
در اینجا بهعنوان معترضه در برابر استدلال عدهای که با تحرکات جاری مخالفین مسلح، حاکمیت کنونی آمریکایی- افغانی را درخطر سقوط میبینند باید گفت عجله نکنند؛ ببینند و بسنجند که آیا نیرویی در افغانستان وجود دارد که در شرایط کنونی قادر باشد آمریکاییها را به شکست بکشاند؟
علیرغم نقش تعیینکننده امریکا در جهت رهبری تحرکات طالبان از طریق رهبران خریده شده آنها در شرایط کنونی، نباید از یاد برد که بازی باکارت طالب، مانند هر پدیده دیگری، در حال تحول بنیادی است. با در نظر داشت تغییرات ماهوی در روابط بینالمللی و اوضاع داخلی افغانستان، پدیده طالبان هم نمیتواند در خارج از دایره تغییر و تحول باقی بماند. به نظر من دو فاکتور عمده باعث این تحول میگردند:
۱- برهم خوردن تناسب نیروها و تغییر اوضاع در نزدیکی و پیرامون افغانستان و تغییر عواملی که این تناسب را میتواند متحول سازد. به این ترتیب تغییر در تناسب نیروها در سوریه و تحول اوضاع در اوکراین، ایران، کره شمالی، یمن، مقداری هم لیبی و جاهای دیگر نمیتواند در این امر بیتأثیر باشد.
۲ – تحول اوضاع داخل افغانستان. انتقال داعش به افغانستان و استفاده دارای اولویت از آن برای بیثبات ساختن آسیای میانه، نمیتوانست بر نقش و جای طالبان در کادر سیاست افغانستان ایالات متحده امریکا بیتأثیر باشد. بههرحال داعش نمیتوانست چیز دیگری، جز رقیب طالبان باشد. امریکا برای تنوع بخشیدن و داشتن دستهای بازهم بازتر در عرصه مداخله در آسیای میانه، نمیتوانست از وسوسه استفاده از کارت داعش رهایی یابد؛ علیرغم اینکه قبلاً میخواست جریان طالبی را برای این کار آماده سازد و مقدمات آن نیز در حال فراهم شدن بود. تسریع حوادث سوریه و راندن داعش از آن سرزمین، مسئله استفاده از این امکان خداداد را در برابر آمریکاییها در فوریت و در اولویت قرارداد. ضمناً قابلیادآوری است که ارتش خشن و عمیقاً بنیادگرا و باانگیزه داعش که عمدتاً اتباع آسیای میانه و روسیه هستند، میتواند برای امریکا در کادر نقشههای بلواگرانه در آسیای میانه بهتر بگنجد. در نتیجه، این وضعیت جدید که تا حدودی غیرمترقبه بود امریکا را در برابر یک معضل بالنسبه بزرگ قرارداد که عبارت است از وضع بغرنج ناشی از دوآلیته حضور دو نیروی جنگی دارای مختصات متفاوت و گاهی متضاد ولی دارای ریشه عقیدتی مشابه که برای یک هدف واحد سیاسی به کارمی رفت. از جانب دیگر فعال شدن کشورهای همسایه بهویژه روسیه و ایران در «بازی» باطالبانِ عرصه نبرد (نه رهبران آنها که در یک تبانی درازمدت و پنهانی با آمریکاییها قرار دارند)؛ این جنبش غرق در بنیادگرائی، و ازخودراضی را در مخمصه و در یک دوراهی انتخاب بین همسایههای گوناگون قرارداد؛ و کار آمریکاییها را که این گروه بنیادگرا از لحاظ سیاسی ناپخته و بیبرنامه را از طریق رهبرانشان به میل خود به هر سمتی میچرخاند، بسیار پیچیده و مشکل ساخت. طالبانی که رهبری آنها از زیر تأثیر و اداره « آی.اس.آی.» پاکستان و حاکمیت اسلامآباد به دست آمریکاییها انتقالیافته بود، درنتیجه همین سیاستهای بغرنج، ذوجوانب، تحریکآمیز و تجاوزکارانه امریکا در چندین نقطه، منطقه وسیعی که افغانستان در آن موقعیت دارد، موجب آن شد تا پاکستان بار دیگر در سالهای اخیر دست درازتری در استفاده از بخشی از طالبان پیدا کند. این امر به بغرنجی اوضاع میافزاید. در وضعیت کنونی که قدرتهای منطقهای با مهره طالبان بامهارت بازی میکنند، آمریکاییها در برابر مخمصه گیجکنندهای قرار دارند که نتیجه مستقیم سیاستهای در گذشتهی نه چندان دور آنها در جهت استفاده از طالبان و درنتیجه، بزرگ ساختن مصنوعی آنان است. از یاد نبریم که طالبان، در کل، چیزی جز یک نیروی غریزی بنیادگرای بدون هدف و برنامه (به معنای امروزی) مشخص و مدون نیست که در متن گردبادی قرارگرفته است که نمیداند به کدام سو برود. این وضع بازی با کارت طالب را برای همه آسان ساخته است. احیاناً اگر جریان طالبان دارای راه و روش و برنامه مدون و قبولشده در مسیر مبارزات گذشته میبود، نیروهای خارجی شاید نمیتوانستند به این آسانی بخشی از آنها را مورداستفاده قرار بدهند.
آمریکاییها در این بازی پیچیده و خطرناک، یک روز با طمطراق از نابود ساختن قهری طالبان سخن به میان میآورند، و راه مذاکره با آنها را مردود میشمارند و روز دیگر روند مذاکرات را با آنان تسریع میکنند. به دلیل همین مساعدت شرایط برای بازیگران منطقهای در جهت بازی با کارت طالبان است که آمریکاییها در حال تغیر مدام سیاستهای خود در قبال آنان هستند تا تأثیر دیگر نیروها و کشورهای رقیب خود را درمیات طالبان خنثی و یا لااقل تضعیف نمایند. آیا موفق به چنین کاری خواهند شد؟ احتمالاً نه به این آسانیها. آنها خود بهطور حتم و اصولاً بهتر از دیگران میدانند که این تغییر سیاستهایشان بیشتر به حنای بعد از عید میماند، زیرا همسایهها در بین بخشهای مختلفی از طالبان تاکنون مواضع مستحکمی برای خود ایجاد کردهاند. برای بار اول است که چنین وضعی بعد از اشغال افغانستان در سال ۲۰۰۱، آمریکاییها را هراسان ساخته است و با شتاب در پی ترمیم خرابیها هستند.
طالبان و معضل آینده
عدهای ترس دارند از اینکه با پایان اشغال و بیرون رفتن نیروهای آمریکایی از افغانستان (که بهآسانی و به این زودیها مقدور نخواهد بود)، طالبان نیروی برتر و برنده میدان نبرد خواهند بود. حتی عدهای این فرضیه را یگانه آلترناتیو وضع موجود میدانند. آیا واقعاً چنین خواهد شد؟
نخست باید گفت که زندگی در هر قدم ناگفتهای دارد. آینده را با تمام جزئیات و یا بهطور قاطع نمیتوان پیشبینی کرد، اما بامطالعه دقیق پدیدهها و مقتضیات سیاسی هر دورانی، با اتکا به متدولوژیهای آزمون شده علمی، میتوان تجزیهوتحلیل، و بهطورکلی پیشبینیهایی ارائه داد. بر این مبنا در مورد طالبان سناریوهای متعدد؛ از نقش یکهتاز آنها در حاکمیت آینده گرفته تا ائتلاف، تا ایجاد یک جبهه سیاسی مبارزاتی، تا انحلال آنها در وجود سازمانهای دیگر، گرفته تا محو ردپای آنها در صحنه سیاسی را میتوان مطرح کرد، اما واقعیت امر این است که “طالبان” یکی از آن سازمانهایی است که کمتر آمادگی و توانایی لازم برای تغیر در عمل و اندیشه خویش را دارد. اینکه طالبان در آینده چه نقشی خواهند داشت، مسئلهای است که به تحول اوضاع ارتباط دارد ولی بهصورت مجرد و از دید صرفاً جامعهشناسانه، میتوان گفت که طالبان هیمه آتش تغیر اوضاع جاری افغانستان و بازی با «کارت طالبان» یک پدیده گذرا است. تاکنون طالبان نتوانستهاند پروژهای برای آینده افغانستان ترسیم کنند. در تصور نهچندان محتمل اینکه روزی به این زودیها، بازی اشغال افغانستان پایان بیابد، طالبان در جستجوی هویت خود بر خواهند آمد. در چنین صورتی اگر از این آزمون زمان جان بدربرند، باید بلافاصله به فکر طرح پروژه و برنامه برای مراحل بعدی باشند؛ ولی جریان شتابان تحول اوضاع سیاسی کشور، منتظر جمعوجور شدن طالبان نخواهد بود و قطار حوادث سیاسی با نیروهایی که آرایش جدیدی به خود خواهند گرفت، با سرعت به پیش خواهد تاخت. ازآنجاییکه تاکنون طالبان وسیله نیرومند و غریزی جنگهای نیابتی بودهاند، هیچگاه قادر نشدهاند راه واحدی را برای اداره جامعه و بهطریقاولی ایجاد یک برنامه ساختمان اجتماعی و اداره دولتی مطرح سازند.
آنچه را که تاریخ بهمثابه شیوه اداره طالبان جامعه افغانستان بین سالهای ۱۹۹۶تا ۲۰۰۱ میلادی، شاهد آن بود، چیزی جز رفتار کلاسیک و غریزی متکی بر شریعت نبوده و هیچ ارمغان بیشتری از شریعت ۱۴قرن قبل نداشت. درحالیکه شریعت توان مطرح ساختن دقیق و فنی مقتضیات امروزی جامعه بشری را ندارد، طالبان بهاحتمالقوی در آخر خط، بدون به یادگار گذاشتن کوچکترین تأثیر ماندگار اجتماعی در لای گردوخاک تاریخ ناپدید خواهند شد. بر این اساس اگر با دید نقادانه، نظری بر مبدأ حوادث بعد از اشغال افغانستان بهطور گذرا انداخته شود، دیده خواهدشد که بعد از سقوط طالبان و اشغال نظامی افغانستان در سال۲۰۰۱، نقطه پایان پدیدهای به نام طالبان باید جشن گرفته میشد؛ واقعیت انکارناپذیر روی صحنه این است که اصولاً بعد از اشغال افغانستان در پی بمباران سنگین آمریکاییها و با ورود دهها هزار تن از نیروهای اشغالگر نظامی، پدیدهای به نام طالب در کوتاهمدت میبایستی از بین برود و این هم به دو دلیل عمده که یکی عبارت است از عدم قابلیت توانایی فیزیکی طالبان در برابر نیروهای بسیار مجهز و مجرب اشغالگر در میدان نبرد، و دیگری ناسازگاری دید و عمل طالبان با دوران کنونی زندگی بشریت و عدم برخورداری آنان از پشتیبانی واقعی تودهای، عدم تجانس دید آنها با حتی بنیادگراهای دیگر دینی و تمامیتخواهان مناطق مختلف افغانستان و همچنان بیبرنامگی آنان برای آینده . با یک محاسبه ساده و روشن اگر وضع جدیدی که طالبان در آن بعد از اشغال افغانستان بهوسیله آمریکاییها قرار گرفتند، با وضع اخوانیها (مجاهدین) در دوران جنگ اعلامنشده ارتجاع بینالمللی علیه جمهوری افغانستان و حزب دموکراتیک خلق افغانستان مقایسه شود، بهسادگی میتوان گفت: طالبان بهمثابه یک نیروی جنگی که در برابر نیروهای اشغالگر قرار داشت، نمیبایستی منطقاً تا این جایی برسد که امروز مقام دارد. دلیل چنین برداشتی چیست؟ برای رسیدن به چنین نتیجهای با مقایسه هردو جریان بنیادگرا میتوان گفت که اخوانیها (مجاهدین) درزمان جنگ با حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان از امکانات عظیمی برخوردار بودند که طالبان از آن محروماند. آن امکانات کدام ها هستند:
1- فضای مساعد بینالمللی و درنتیجه برخورداری از پشتیبانی بیسابقه و بیدریغ تمام ارتجاع بینالمللی و ثروتمندترین و نیرومندترین کشورهای جهان؛
۲- برخورداری از تبلیغات مساعد بینالمللی و در نتیجه تأثیر بزرگ و تعیینکننده بر ذهنیت جامعه.
از یاد نبریم که در آن زمان، در اوج فضای جنگ سرد، در طول هر بیست و چهار ساعت یک شبانه روز در حدود ۱۲۴ ساعت متراکم تبلیغات (بهویژه تبلیغات رادیوئی) به زبانهای ملی کشور ما در رسانههای سمت دادهشده بینالمللی در جهت افغانستان صورت میگرفت؛
3- برخورداری از انواع سلاحهای پیشرفته نظامی و به مقادیر کافی و حتی بیشتر از حد ضرورت. بهعنوانمثال برجسته قابلیادآوری است که آمریکاییها در آن زمان راکت سرشانهای ضد هوائی استینگر که تازه تولیدشده بود را تنها در اختیار نیروهای ضدانقلاب افغانستان، در کنار ارتش امریکا قراردادند. این راکت در تغییر مسیر جنگ از برتری بیچونوچرای هوائی ارتش شوروی و افغانستان به زمینگیر شدن وسیع هواپیماها در سراسر افغانستان منجر گردید؛
۴- برخورداری از نیروی انسانی کافی جهت مشتعل نگهداشتن آتش جنگ. در این سالها تبلیغات دروغین و افتراآمیز رسانههای غربی و عربی مرتجع در جهت تحریک احساسات دینی مردم ما علیه جمهوری افغانستان و حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان به حدی تعرضی، سنگین، همهجانبه و برخوردار از امکانات فنی مدرن بود که بهاضافه وزنه و تأثیر موجودیت ذهنیت سنتی و مذهبی عقبمانده تاریخی کشور ما، بخش قابل ملاحظهای از مردم خلاف منافع حیاتی طبقاتی خود اغوا شده و در برابر حاکمیت انقلابی قرار گرفتند و به همین دلیل نیروهای اخوانی دچار کمبود نفرات جنگی نمیشدند؛
۵- در زمان جنگ اعلامنشده علیه حاکمیت انقلابی در افغانستان، اخوانیها از پشت جبهه مطمئن در وجود پاکستان برخوردار بودند و این خود میتواند یکی از عوامل تعیینکننده (در کنار سایر فاکتورهای مساعد) تداوم جنگ باشد؛
6- در آن زمان اخوانیهای افغانستان از کمکهای بیدریغ آمریکا، عربستان سعودی و دیگر شیخهای عرب، کشورهای عمده اتحادیه اروپا، استرالیا، چین و تعداد زیاد دیگری ازکشورهای جهان برخوردار بودند. تنها در سالهای آخر جنگ اعلامنشده علیه افغانستان، عربستان سعودی دو میلیارد دلار به آنان کمک مالی انجام داد.
بهطور خلاصه میتوان گفت که اخوانیها (مجاهدین) در جنگ اعلامنشده علیه کشور و مردم ما از تمام امکانات لازم در جهت تداوم جنگ و آشوبگری برخوردار بودند؛ درحالیکه طالبان که در سال ۲۰۰۱ از حاکمیت رانده شدند، از هیچیک از این امکانات، برای تداوم جنگ برخوردار نبودند. و اما نیرنگ روزگار آنان را تاکنون در صدر حوادث کشور ما نگهداشت. چرا چنین شد؟ به نظر نگارنده این سطور، بار دیگر باید گفت که یگانه دلیل را میتوان در وجود ضرورت توجیه حضور آمریکاییها در سایه کابوس جنگ و تروریسم و استفاده از پدیده طالب بهمثابه مواد سوخت موتور این سیاست جنگی امریکا در افغانستان دید. پیامد چنین سیاستی بهطور منطقی زنده نگهداشتن مترسک«طالب» بود که تا همین اواخر با درایت و استادانه از جانب سازمانهای استخباراتی امریکا و پنتاگون مدیریت شد.
در دنیای سیاست تداوم وضع دلخواه ایجادشده دائمی نیست و میتواند دستخوش تغییرات غیرمترقبه گردد. در این راستا دیده میشود که علیرغم مدیریت و اداره نیرومند سازمانهای استخباراتی و نظامی ایالاتمتحده امریکا بر رهبری طالبان، تأثیرات اوضاع دگرگونشده منطقهای و جهانی نمیتوانست بر این پدیده استثنائی کشور ما بیتأثیر بماند. اگر آمریکاییها توانستند در طول بیشتر از پانزده سال بیچونوچرا در قلمرو طالبان حکمروائی کنند و رهبری آنان را بهطور دلخواه اداره کنند، نتیجه عدممداخله کشورهای دیگر منطقه از ترس و یا به خاطر روابط آرامی که با آمریکا داشتند (مانند روسیه و چین)، بوده است. در نتیجه، تغیر اوضاع جهانی و منطقه خاورمیانه قواعد بازی با طالبان را عمیقاً دچار تحول و دگرگونیای دراماتیک ساخته است. مسلماً روسها، ایرانیها، چینیها و پاکستانیها از بغرنجی و تناقضات روابط طالبان با آمریکاییها استفاده برده و از این امکان بهمثابه نقطه نفوذی استفاده کردند. این وضع منجر به تشکیل جبهه نیرومندی شده است که از نیرنگ روزگار طالبان در مرکز آن قرار دارند و دیگر نمیتوان از نقش طالبان همان دیدی را داشت که چند سال قبل متصور بود. این تغییر بزرگی است که تمام حوادث منطقه را تحت تأثیر مستقیم قرار خواهد داد.
ادامه دارد