جنبش اعتراضیای که پس از انتخابات خرداد به حرکت در آمد، پدیدهای بیسابقه در تاریخ سیاسی کشورمان بود. از این رو هم توصیف و تحلیل آن دشوار مینماید و هم شناختنِ آن به صِرف مقایسهاش با سایر خیزشهای مردمی در تاریخ معاصر ایران یعنی به عنوان مثال حرکتی که به انقلاب ۲۲ بهمن ۵۷ انجامید، میسر نخواهد بود.
رجوع به نمونههای متأخر خارجی نیز که از جهاتی تشابهاتی با این پدیده داشتهاند، بهدلیل وجود اختلافات عمیق در شرایط اجتماعی و سیاسی آن کشورها با ایران چندان آموزنده نیست. بهویژه آنکه شتاب تحولات در کشور چنان است که فرصت مطالعات تطبیقی را از تحلیلگران گرفته است. با اینهمه به نظر میرسد که از میان دهها و صدها پرسشی که میتوان برای درک بهتر پدیده جنبش سبز پیش کشید تعدادی از اهمیتی بیشتری برخورداند. ار آن جمله است مباحثی که از همان آغاز در مورد رهبری جنبش و اهمیت آن در بسامان رسیدن آن مطرح شد. بحث هم بر سر وجود یا عدم رهبری بود، هم بر سر تعدد یا یکی بودنش و هم بر سر وظائفی که بر دوش این رهبر یا رهبران احتمالی قرار داشت. در این نوشته پس از ارائه نقدی بر چگونگی طرح این مسئله در آغاز شکلگیری جنبش، به ارزیابی وضعیت فعلی پرداخته و از طریق دستهبندی انواع رهبریها در این نوع از جنبشهای سیاسی-اجتماعی به حوزههایی که در آن هر یک از این انواع اهمیت دارند اشاره خواهم کرد.
رهبر نمادین
کسانی که هنگام برآمدنِ جنبش سبز سعی کردند بر مبنای نظریه کلاسیک جنبشهای اجتماعی و بسیج سیاسی تحلیل و توصیفی از آن ارائه دهند، بر پایه سه عنصر کلیدی در این نظریه، یعنی عناصر رهبری، سازماندهی و ایدئولوژی به بررسی این جنبش پرداختند. این افراد با تأکید بر عدم حضورِ پررنگ رهبری و البته سازماندهی و ایدئولوژی در جنبش سبز، حکم بر شکست قریبالوقوع آن دادند. همچنین عده زیادی نیز بدون ارجاع به ساز و کارِ نظری و فقط به صِرف مقایسه این جنبش با نزدیکترین خیزش سیاسی در کشور و مقایسه نقش آیتالله خمینی با نقش موسوی و کروبی و در نبود دستورالعملهای روزانه بهویژه در مواقع حساس، بحث سردرگمی جنبش را پیش کشیدند. اما پس از گذشت زمان نسبتاً کوتاهی معلوم شد که هم پیشبینیِ شکست جنبش به علت نبودِ رهبری فرهمند یا مقتدر نقش برآب است و هم ادامه تجمعات موفق خیابانی دغدغه سردرگمی و بیهدفی را بی رنگ کرد.
واقعیت آن است که نگاهی به وقایع هفت ماه گدشته نشان میدهد که معترضان، موسوی و کروبی را نه به عنوان رهبران فرهمند بلکه به منزله نمادهای جنبش سبز در تظاهرات و کنشهای خود مورد استفاده قرار دادند و به این معنا در کمتر کنش جمعیشان منتظر برنامهها یا دستورالعملهای رهبران ماندند. این امر چندان واضح بود که خود موسوی نیز در بیانیه هفدهماش به آن اشاره کرد و گفت که مردم در روز عاشورا بدون بیانیه او و دیگران به صحنه آمدند. اما اگر مردم منتظر فراخوان رهبران برای حضور در خیابان نمیشوند، باید پرسید که تظاهرات خیابانی چگونه شکل میگیرد و پویایی و زندگی جنبش چگونه ادامه مییابد؟ باید گفت تظاهرات خیابانی و تجمعات گسترده امکان ظهور خودبخودی و خودانگیخته را دارند. انگیزه دستیابی به منفعت عمومی (در اینجا رسیدن به دموکراسی)، باور به این که کنش تکتک افراد مؤثر است، انگیزههای اخلاقی و اجتماعی از مهمترین دلایلی هستند که هر شهروند آزادیخواه را بالقوه به فعالِ جنبش سبز نبدیل میکند و میتوان گفت که تقریباً تنها عامل تردید برای مشارکت، هزینه سرکوب است. به همین دلیل است که جنبش سبز ترجیح میدهد در مناسبتهای تقویمیای به خیابان بیاید که احتمال میرود تعداد بالایی از مردم در صحنه حضور یابند و به تبع آن هزینه سرکوب کاهش یابد.
واضح است که این تحلیل ابداً مدعی بیاهمیت بودنِ نقش رهبران در جنبش نیست بلکه توضیحی است درباره نقش نمادین رهبری در جنبش سبز. رهبران در بستر این جنبش، در حوزههای دیگری و به صورتهای دیگر نقشآفرینی میکنند که در خطوط بعد به توضیح آن میپردازم.
رهبر سیاسی
جنبش سبز با یک خواست تقریباً مشخص سیاسی یعنی پذیرش وجود تقلب گسترده در انتخابات از طرف دولت به منصه ظهور رسید و بلافاصله خود را با یک خواست سیاسی عمومیِ جامعه یعنی دموکراسی پیوند زد. این رویداد با دورهای همزمان شد که آنتاگونیسم نخبگان سیاسی در بالاترین درجه خود بعد از سالهای اولیه دهه ۶۰ قرار داشت. وجود آنتاگونیسم در درون نخبگان حاکم و اعتراضات گسترده مردمی به بحرانی سیاسی انجامید که مانند هر بحران سیاسی دیگری باید راه حل خود را در حوزه سیاست بیابد. مسلماً حضور خیابانیِ قوی و مستمر باعث خواهد شد که راه حل سیاسی مذکور به خواستههای جنبش سبز نزدیکتر باشد. اما این حضور به خودی خود امکانات لازم برای حل و فصل مسأله سیاسی را فراهم نخواهد کرد. حوزه سیاست نیاز به برقراری گفتوگو میان نمایندگان طرفین رویارویی دارد. بنابراین جنبش سبز نیز به نمایندگان سیاسیای نیاز دارد که خواستهای این جنبش را مطرح و به کرسی نشاندن آن را پیگیری کنند. میرحسین موسوی در بیانیه هفدهمش کاندیدای ایفای چنین نقشی شد. او خود را در مقام سخنگوی سیاسی جنبش قرارداد و از زبان وی راهکارهای مشخصی را برای خروج از بحران پیشنهاد شد. رویکرد مثبت اکثر سازمانهای سیاسیِ تشکیلدهنده و هوادار جنبش سبز به این اعلامیه و نیز پذیرش آن از سوی اغلب نخبگان سیاسی و فرهنگی به معنیِ این بود که جنبش سبز کاندیداتوری موسوی را برای به عهده گرفتن رهبریاش پذیرفت و به او اعتماد کرد که به نام وی با اقتدارگرایان مذاکره کند. پیش از این، جای این نقش خالی مانده بود؛ هرچند بسیاری تلاش کرده بودند تا بر این صندلی خالی بنشینند. رهبری نمادین لزوماً با رهبری سیاسی یکی نیست، طی یکی دو ماه آغاز جنبش موسوی و کروبی رهبران نمادین جنبش بودند، اما این هاشمی بود که تلاش میکرد با پیش کشیدن راه حل سیاسی برای حل بحران در مقام رهبر سیاسیِ آن ظاهر شود. جالب توجه این که پیشنهاد هاشمی برای ایفای این نقش با خوشبینی از سوی رهبران نمادین جنبش سبز همراه بود و در واقع این اقتدارگرایان بودند که مانع از آن شدند که او بتواند این نقش را ایفا کند. اما اکنون رهبر نمادین جنبش و رهبر سیاسی آن در یک نفر جمع شدهاند و این باعث میشود که این رهبری در موقعیت بهتری برای مذاکره قرار داشتهباشد.
اما در شرایطی که جنبش دارای رهبر نمادین است و به شکل خودگردان حضور خیابانی را ادامه میدهد و رهبر سیاسی مقتدری نیز دارد که به پشتوانه حضور جنبش میتواند به چانهزنی سیاسی بپردازد، آیا میتوان دیگر نگرانیای از موفقیت آن نداشت؟ مسلماً چنین نیست. در واقع، هر چند برآمدن موسوی به عنوان رهبر جنبش سبز بر قدرت این جنبش از نقطه نظر سیاسی افزودهاست اما مسئله جدیدی را نیز به مسائل جنبش اضافه کردهاست. مسئلهای به نام هماهنگی رهبر جنبش با بدنه آن. مسئلهای که در فقدان تشکیلات منسجم میتواند پیچیدهتر از معمول نیز باشد. در اینجاست که نقشی دیگر و لزوم نوعی دیگر از رهبریت بروز مییابد.
پارادایمهای راهبردی و رهبری پارادایمها
در بحثِ چگونگی ارتباط میان بدنه جنبش و رهبری آن، نظربه سیستمهای خودگردان میتواند به یاری گرفته شود تا به فهم عمیقتری از نیازهای آینده جنبش سبز برسیم. در این ساختار نظری، یک سیستم خودگردان سیستمی است که در آن افراد نسبت به محیط اطراف خود واکنشی یکسان و نسبتاً ساده دارند. اما مجموع واکنشهای افراد در سطح خرد، پدیده نسبتاً ویژه و پیچیدهای را در سطح کلان بوجود میآورد. این سیستمها نه نیازی به رهبری دارند و نه نیاز به دستورالعمل و شکلهای از پیش تعریفشده و نه نیاز به ایدئولوژی خاص. بیشترین سهم در بروز پدیده را محیط اطراف دارد و افرادی که بهطور یکسان نسبت به آن واکنش نشان میدهند. میتوان مثالهای متنوع بیشماری از سیستمهای خودگردان در جوامع انسانی برشمرد. در اینجا به ذکر یک مثال اکتفا میکنیم. تفکیکهای منظقهای در کلانشهرها پدیده نسبتاً پیچیدهای است که میتوان آن را از طریق نظریه سیستمهای خودگردان فهم کرد. افراد تک به تک، به دلایل بعضاً مشترک و بعضاً متفاوت -اما بههر حال حاکی از نارضایی- به ترک محل زندگیشان و رفتن به محلهای در شهر که در آن احساس رضایت بیشتری میکنند اقدام مینمایند. این رفتار ساده افراد در سطح خرد، به تفکیکهای بسیار سخت شهری در سطح کلان منجر میشود. تفکیک محلههای سیاهها از سفیدها در آمریکا یا ارامنه در تهران و اصفهان با همین روش تعریفپذیر است. این پدیده نه رهبریای دارد و نه افراد جامعه تمایل به پدید آوردن چنین تفکیکهایی دارند. گویی دستورالعملهای نانوشته یا پارادایمی وجود دارد که فرد را در این کار رهبری یا راهنمایی میکند. سهم عمده را در این تصمیمگیری محیط اطراف تعیین میکند. به عبارت دیگر مجموعهای از ارزشها، تعاریف، آرزوها، امیال و امکانات بر تکتک افراد چنان تأثیر میگذارد که آنها رفتار مشابهی انجام میدهند. و این بدون آن که میان آن پارادایم راهبردی یا آن چیز یا کسی که نقش رهبر را ایفا میکند و این افراد ارتباطی تشکیلاتی برقرار باشد. به عبارت دیگر، چنانچه نخبگان سیاسی و رهبری جنبش بتوانند این پارادایمها را به پارادایم فرادست تبدیل کنند، آن وقت ارتباط میان رهبری جنبش و بدنه حفظ خواهد شد. این که رهبر جنبش مسیرهای راهپیماییها را تعیین کند نه شدنی است نه نیاز تظاهرات، اما این که تلاش کند با بیانیههای خود مسیر رسیدن به دموکراسی را روشن کند، این که نخبگان جامعه، اعم از روشنفکران، کنشگران سیاسی و اجتماعی بر ارزشهای مسالمتجویانه، مدارا، تساهل، تکثر و غیره همواره تأکید داشته باشند، محیط را به شکلی تنظیم میکند که واکنش یکایک مشارکتکنندگان خود به خود هم در جهت تقویت رهبری سیاسی آن گام برمیدارد و هم در جهت نیل به مقصدی که جنبش برای رسیدن به آن به پا خاسته است.