سئوال این نیست که چقدر منابع در اختیار داریم، بلکه سئوال ا ین است که منابع کدامند و از این منابع چگونه استفاده میکنیم.
کارنده که وجودش اساسا درلابلای نیروهای طبیعت و با آنها عجین است، بین خود و این نیروها مشخص و متمایز نیست – هنوز “خود” نیست، و پس تنها طبیعت است. با ابزار سازی، و اسلحه سازی برای حفظ “خویش” ناشناخته، و طبعا نا متمایز از غیر، به دست و بازو گسترش و قدرت داده و از همینجا روند تشخیص و تمایزش شروع میشود، و آن چیزی شروع به شکلگیری میکند که بعد ها تفکر و شعور نامیده میشود. این گسترش و قدرت دادن به دست و بازو، در حقیقت، نخستین از “خود” دگر شوی ایست (اکسترنالیزاسیون) که خودی دیگر را بیرون از “خود” میسازد و آنرا معیار ومبنای آن چیزی میکند که تازه پدیدار میگردد. این “چیز” جدید (عمدا از مفاهیم ومقولات استفاده نمیکنیم زیرا هنوز وجود ندارند) که تا رنسانس باید منتظر بماند تا دیگر مستقر شود و جامعه صنعتی را بسازد، “شدن” است – تا این “لحظه”، کارنده تنها “بود” بوده است. “شدن” حتما به این معیار و مبنا احتیاج مطلق داشت – باید “بود” خارج از کارنده مستقر میشد که از آن ببعد مفهوم و مقوله ی”بودن” را پایه بگذارد. تا اینجا، “بودن” و “شدن” در تمام خامی و سادگی مفهومی، و طبعا نادقیقی مقوله یی بنا گذاشته میشوند. چرا این معیار و مبنا لازم بود، دلیل اینستکه “بودن” و “شدن” ناقض یکدیگرند، و پس برای رفتن از یکی به دیگری، حتما باید از نقطه سکونی گذر کرد، که دیگر نه “شدن” است، و نه “بودن” – این نقطه “عدم” میباشد – و پس “عدم” حالت خاصی میشود از “بودن” و هم از “شدن”. و این بدین معنی است که “سکون” و هم “عدم” نیزحالات خاصی هستند از “بودن” و هم از “شدن”. “بودن” واقعیتی اصالتی دارد، یعنی اینکه فراگیرنده “شدن” نیز میباشد و همیشه مقدم بر آن – “هست” است که دگر گون میشود، چیزیکه ضرورت از “خود” دگرشوی را بوجود آورده است. “هست” هم مقدمه است و هم موخره، هم مبدا است و هم مقصد – تنها “یقین” است، وا ساسا اصالت نفس یقین. “شک” نیز حالتی خاص از یقین است و “بودن”. “شک” سرزمین انتهایی “بودن” است، و هم سرزمین ابتدایی ” شدن” – “شک” سرزمین انتهایی “بودن” ناشی از فرسودگی “بود” پیشین است، و پس بخودی خود هم حاصل تخریب و هم تخریب گراست؛ “شک” سرزمین ابتدایی “شدن”، ناشی از نوسازی “نو” است، یعنی جانشین “بود” فرسوده پیشین که به “عدم ” گراییده و آن میشود. “ابزار ساز و اسلحه ساز”، برای نخستین بار “بود” ی است که طبیعت نیست، و خود دیگر از طریق روند پیوسته یی از امتزاج، تشخص، و تمایز، هم “عدم” و هم “شدن” را در خود جای میدهد. این وضعیت، زمینه یی را بوجود میآورد که “شکاکیت” انتهایی، و هم “شکاکیت” ابتدایی، یعنی موقعیت پایان”بود” فرسوده، و شروع “بود” سازنده “نو” ، درون یکدیگر و در مشروطیت متقابل وارد میشوند – به این معنی، “انسان” از یکسو، به استقرارابدی خویش دست مییابد، پایان “بود” اش بعنوان طبیعت، و از سوی دیگر، تخریب وسازندگی، هردو، روندی را پایه میگذارند که در آن “بودن”، “شدن”، و لحظه گذار آنها بیکدیگر، یعنی “عدم”، تعاریف و محدویت هایی کاملا جدید پیدا میکنند. دراین مسیر، “انسان” از طریق کنترل روند “بودن” به “شدن”، “عدم” را نیز به کنترل درمیآورد – “انسان” مختار که همان “انسان” سازنده است، بالاخره، متولد و مستقر میشود.
این “انسان”، که دیگر به مرحله پختگی “دگر شوی” رسیده است، هم خود را حفظ میکند، و هم متحول- و در همین پختگی، روند ” دگرشوی”، و “خود دگر شده”، بعنوان محصول نهایی این روند، نیز شامل این تغییرات و تحولات میگردند. اینچنین، رنسانس، سکولاریزاسیون، و تحولات “الهیات” و “فلسفه”، و بالاخره دنیای صنعت نخست، مکانیکی، و صنعت “اخص”، الکترونیکی، پایه گذاشته شدند و استقرار یافتند – سکولاریزاسیون، در واقع، به معنی استقرار این “انسان” است که میرود که به اوج “دگرشوی”، جامعه صنعتی، ارتقاء یابد. بدینترتیب، “انسان- ناطبیعت” ابزار ساز و اسلحه ساز، و “انسان- طبیعت” کارنده، برای حفظ و تعالی “سازنده”، “کارنده”، و “انسان” و هم “طبیعت”، به ائتلاف رسیده و متحد میشوند – “انسان- جامعه” حاصل پایانی و محصول این تحولات میباشد، بالاخره، “انسان – گله” به “انسان – جامعه” مبدل میگردد. توهم به خیال، و بالاخره، به خیال هدفمند، یعنی علم و دانش، مبدل میشود، و آنچه امروز “افکار عمومی” نامیده میشود، شکل میگیرد. “افکار عمومی”، در واقع، وضعیت “روانی و عصبی” این “انسان” بعنوان “پراکسیس” (که “جهد” میتواند معنی خوبی برای آن باشد)، حامل اندیشه و عمل، میباشد. “انسان”، خود ، “جهد” (پراکسیس) میگردد – وحدت و تضاد دگرگونی آفرین؛ “انسان” و “انسان” از “خود” دگر شده، گرایشا” به یگانگی میرسند.
فویر باخ در “روح مسیحیت”، و تحت تاثیر او، مارکس، بخطا، این روند را روند “از خود بیگانگی” دانسته اند. در حالیکه این برخورد، باز هم بخطا، “انسان” را یک موجود کامل خلق شده ورای تاریخ، یعنی خود روند انسان شدنش، انگاشته است. دقیقا بهمین دلیل، مارکس فهمیده تر و با تجربه تر، به درستی، به اندیشه “از خود بیگانگی” باز نگشت.
اعتبار دادن به این دیدگاه خطا کار فویرباخ، منشاء دفاع از انسان- حیوان در مقابل روند خود بهبودی و تعالی انسان در “جهد” (پراکسیس) اجتماعی و نقد آن، یعنی تاریخ، شده است. اساسا، مفهوم طبقه کارگر، و بالاخره، “پرولتاریا” بعنوان رهبری کننده، اشاره یشان به این روند “انسان” انسان شونده است. “پرولتاریا”، اساسا، یعنی آینده، یعنی “انسان” انسان شده – رهبری “پرولتاریا” یعنی رفتن بسمت این انسان، نه پیروی از “مشتی انسان” یا “تشکیلات”، یا بسیار نا بجاتر، از یک “عنصر- فرد” که ابزار حرکت بسمت این انسان هستند، و نه خود همان انسان یا هدف – گرامشی در دفترهای زندان چند خطی یادداشت مانند دارد با عنوان “انسان چیست”.