به هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)
“سایه” ای افتاده بودی بر زمین،
می خرامیدی، فروتن، راستین
بهر دستانت اگر رزمی نبود
رزم پنهان، بر زمینت می غنود
تا که در هنگامه غوغا سر دهی
موج بلوا را ز سر برتر نهی
گر زمانه ساز همراهی زند
یا که توده قصد جانبازی کند
سوی آنان پا دوان از شوق جان
می دویدی سر به پایت بی گمان
صبر تلخت گر چه محصولی نداشت
هرگزت اندوه نومیدی نکاشت
در درون جانت اشعاری روان
کهنه را نو می نمودی پر توان
کهنه گه همچون خزانی در بهار
رخ٘ عیان٘ در نو، ولی بی اختیار
کهنه چون پیراهنی رخ می گشود
در درون پیرهن نو زنده بود
بطن دوران، دوره هایی بحر رزم
پر تلاطم، پر هیاهو، شهر بزم
قطره ها در هم شود دریا پدید
در خیابان، کارگر بس پر امید
جملگی فریاد آزادی به لب
نفی هر بیداد در دست طلب
می رود امید توده بر فراز
شوق پیروزی دمد بر شور ساز
توده پا کوبان پی آمال خویش
قلب ضد توده ها ریش است ریش
خنده بر لب های مردم جانفزا
رخت دشمن در تنش رخت عزا
ناگهان دوران ما، وارونه ساز
جنبش مردم، سراشیب از فراز
دسته دسته قهرمانان پای دار
چشم هر مادر چنان ابر بهار
بر جبین هر پدر چینی پدید
جلوه ای از رنج و اندوهی شدید
بند و شلاق و شکنجه در کمین
روی پیشانی رمیده موج چین
هر شکن یا چین ز اندوهی فتاد
بر جبین بی تَعَب چینی مباد
ارغوان در جان ما بی شک شکست
موج غم بر چهره ها ناگه نشست
زان بتر، سایه نشسته در اوین
جملهٔ زندانیان در بند کین
زانکه “ای ایران” طنین انداز شد
گوش چشمش قطره ای بیتاب شد
چهره ها پرسان ز نمناکی چشم
گریه اما، پرده برداری ز خشم
خشم از سازی که بس ناساز شد
شورِ کوری جلوه ادراک شد
دوره ای از زندگی یکباره ریخت
برگ و بار خنده از لب ها گریخت
سیر تاریخی پر از شیب و فراز
گه به پیش و گه به پس، آینده ساز
هر شکستی را مخوان پایان راه
گر چه شب در چاه، روشن هست ماه
رشد بطئی در دل توده روان
ناگهانی بر خروشد پر توان
از گذرگاهی گذر دارد که پست
سوی برتر قد کشیده با دو دست
بشکند هر سد و از هر نازلی
ره گشاید سوی نظم کاملی
دستِ چیره در تلاش و توطئه
چهره ات را بشکند در آینه
آینه گر چهره را ننموده راست
آینه در بندِ دیو اغنیاست
آینه باید برون آید ز سِحر
تا عیان گردد، دو چشمت پر ز مهر
مهر تو بر چشم زحمتکش عیان
کارگر از دانش ات شد پر توان
کارگر از عشق تاریخی رمَد
تا رفاقت از طلوعش بردمد
عشق تاریخی فراز است و فرود
عاشق بیچاره در بند سجود
چهره معشوقه در اوج رفیع
چهره ای چیره ست و جلادی شنیع
عشق ناموزون پر از دیوانگی است
از رفاقت دم زدن فرزانگی است
عشقِ انسانی اگر شد هم تراز
عاشق و معشوق شد آینده ساز
آن زمان که عاشقی حکم گداست
جای معشوقه میان ابرهاست
نوک شمشیرش به خون آلوده بین
در کمین گردن عاشق به کین
دوری از این عشق عین زندگی
در درونش مستتر شد بردگی
رو رفاقت جوی در بطن هدف
همچو مروارید در جان صدف
زندگی نی بادبان بشکسته ای
زورقی درجا به گل بنشسته ای
یا به بُن بستی رسیده زندگی
یا خرابی ریخته چون مردگی
زندگی رودی است در دره روان
سر به سنگ سخت کوبان، پا دوان
می کشاند راه خود در دره پیش
همچو ماری پیچ و تابان راه خویش
چون امید موجزی از مرده نیست
بر تمام مردگان باید گریست
خنده ها بر صورتِ زنده رواست
زانکه خندیدن به هر دردی دواست
زندگی با زنده بودن جوشش است
ساقهٔ اندیشه غرق رویش است
رویشی باقی است، کان جویا بود
هر زمان در بِه شدن، پویا بود
گر که اندیشه ببندد راه خویش
عقربش بین، می زند بر خویش نیش
همچو مردابی که بر خود بسته راه
پا گریز از روشنی در هر پگاه
بند دام خود اسیر است او چنان
مرگ خود با دیده اش بیند عیان
ذهن جزم اندیش از دانش تهی ست
همچو بی باریِ هر سرو سهی است
آنچه حق بنمایدت کهنه شود
سوی حق برتری پر می کشد
دیده ی دانش فرا رو بنگر است
نی که در گیرِ هر آن پشت سر است
راه خود را می کشد در پیش، بیش
همچو آبی در رگ هر ساقه پیش
هر جوانه بر تن شاخه پدید
قد کشیده قامت خود را بدید
همچو کشفی دان که از رازی نهان
چون جوانه چهره اش گردد عیان
می دود در جان نا دانسته ای
می نماید رخ، ز رمز بسته ای
می گشاید راز هر رمزی به جهد
همچو زنبوران، عسل از جان شهد
رشد اندیشه چنان حجم جهان
می کشد قامت میان بی کران
گسترد در هر کران بال امید
سوی آینده پَرّان پر را کشید
تا که با سعی و تلاشِ مستمر
کل هستی را فراگیرد به بَر
تا نهایت در درون این جهان
همترازی را کشاند بطن جان