آنگاه که
آفتابکاران جنگل در بامدادان بیداری
سرود عشق سر دادند
کوه و جنگل و دریا
گل و گیاه و پرندگان
و بسیارانی
خمود و اندوهگین بودند
سکوت بود و سرما
با آسمانی قندیل بسته
در زمانه ای که حتی
زمزمه ترانه یا سرودی را
ذوق تکرار نبود
روز شب می نمود و
شب تاریک و ظلمانی تر
ناگاه اما سکوت شکست
در سرود برخاسته از دل سیاهکل
با شعر و شعور آنان که می خواستند
بی هیچ ابزاری
تنها
با دستانی خالی ولی سرشار از عشق
زمین و زمان را شخم زنند
و
بذر امید در دل خاک
و
آفتاب در آسمان تاریک بکارند
امید می جوشید در دلها
در انتظار فردایی روشن
با رویای روزی که مردمان
دست در دست هم
و شانه به شانه
در آنروز
همسرایی کنند
در ارکستری بزرگ
نوای عشق را
آزادی را
برابری و عدالت را
صدا، صداهای آغازین
هنوز در کوهساران و جنگل ها
و
دلهای عاشق طنین دارد.
شوربختانه
امروز اگر
اینجا و آنجا صدایی هست
بی صداست
تک صداست
با
رهروانی که تنها
راه برای خود می جویند
با نگاهی ماندگار در دیروز
به خوان رفیق
ترانه و سرودی بیاد رفتگان عاشق
و نسل در رنج
و
انسان های در بند و راست قامت
که با ایستادگی خود
استوار داشته اند
تندیس آزادی و ارزشهای انسانی را
تا طلوع خورشیدی دیگر.