سکولاریسم اروپائی
در این نوشتار به مبانی تاریخی- تئوریک پیدایش سکولاریسم در اروپا خواهیم پرداخت، زیرا بدون شناخت عواملی که سبب پیدایش اندیشه و پدیده سکولاریسم در اروپای غربی گشتند، نخواهیم توانست از یکسو کوشش شکست خورده انقلاب مشروطه را در جهت تحقق دولت سکولار و از سوی دیگر تحقق نخستین انقلاب ضدسکولاریستی تاریخ جهان را که در ٢٢ بهمن ١٣۵٧ در ایران پیروز شد و زمینه سیاسی- اجتماعی را برای دستیابی بخشی از رهبران دین شیعه به قدرت سیاسی هموار ساخت، توضیح دهیم.
واژه شناسی سکولاریسم
«سِکولار» واژهاى لاتینى است و این واژه همچون هر واژه دیگرى در بُعد تاریخ دچار تحوّل و دگرگونى گشته و بههمین دلیل نیز در معنا و مفاهیم گوناگون مصرف شده است. بنابراین هر یک از معانى این واژه خود روندى تاریخى را بازتاب میدهد و کوششى را که انسان در جهت تحققِ مدنیت برداشته است، آشکار میسازد. پس براى آنکه بتوان از«سکولاریسم» درکى همهجانبه بهدست آورد، بد نیست کوتاه به تمامى معنی این واژه برخورد کنیم.
نخست آنکه واژه «سِکولار» از ریشه سِکولوم که واژهای لاتینی است، استخراج شده است که به معناى عدد صد است. در این معنی «سکولار» به آن روندها، رخدادها و جریانات گفته میشود که هر صد سال یکبار تکرار میشوند و بر زندگى انسان تأثیراتِ شگرف میگذارند. در این مفهوم واژه «سِکولار» در دورانِ باستان و پیش از پیدایش مسیحیت بهکار گرفته شده است.
میدانیم که میانگین عُمر انسانِ امروزى در جوامع پیشرفته سرمایهدارى با توجه به پیشرفت چشمگیر دانش پزشکى و بهداشت چیزى میان ٧۵ تا ٨۵ سال برای مردان و زنان است، یعنی میانگین عُمر زنان ۵ سال بیشتر از مردان میباشد. در آلمان حدود پنج در صد از مردم، یعنی تنها تعداد اندکى از آدمیان بیش از صد سال عُمر میکنند. در دوران کهن میانگین عُمر آدمیان چیزى در حدود ٢٠ تا ٢۵ سال بود و به همین دلیل صد سال دورانى از عُمر چند نسل را در بر میگرفت. حتى در سده هیجدهم که انقلابِِ کبیر فرانسه رخ داد، یعنى در دورانى که جامعه فرانسه پا به دوران تولید سرمایهدارى میگذاشت، میانگین عُمر در این کشور برابر با ٢٩ سال بود. بهاین ترتیب صد سال دارای عظمت و اُبهتى ویژه بود. بر اساس همین نگرش بود که پیش از پیدایش مسیحیت بخشى از مردم بر این باور بودند که در تاریخ بسیارى از رویدادها تکرار میشوند. چون مردم آن دوران در هر سال با بهار و تابستان و پائیز و زمستان روبهرو میشدند، پس بر این باور بودند که در هر صد سال نیز بسیارى از رخدادها و حوادث تاریخى تکرار میگردند، زیرا آن امور هم چون فصلهای سال جزئى از روند کائنات را تشکیل میدهند. بعدها که مسیحیت بهوجود آمد، بسیاری از مؤمنین که تحت تأثیر اندیشه شیلیاستى قرار داشتند، مىپنداشتند که خدا هر صد سال یکبار جهان را مورد خشم و غضب قرار میدهد و براى اصلاح آن وضعیت مسیح و یا یکى از حواریون او ظهور خواهند کرد تا مردم ستمدیده را از چنگال جور و ستم برهانند. خلاصه آنکه به همۀ آن امورى که میتوانست هر صد سال یک بار رُخ دهد، «سکولار» میگفتند و خصوصیت این پدیدهها آن بود که قابل تقلید و تکرار نمیتوانستند باشند، همچنان که وضعیتی که هر ساله در بهار حادث میشود، در دیگر فصلهای سال قابل تکرار و تقلید نیست.
دو دیگر آن که اگر بخواهیم براى واژه «سکولار» معادلى فارسى برگزینیم، میتوان از واژههای «دنیوى» و یا «جهانى» بهره گرفت، یعنى آنچه که داراى منشأ زمینى و مادّى است و بهاین جهان وابسته است. برخی نیز معادل «عُرفی» را برای این واژه مناسب تشخیص دادهاند.
سکولاریسم دینی
آنطور که به نظر میرسد، این واژه در ابتدأ و بهطور عمده توسطِ کلیساى کاتولیک مورد استفاده قرار گرفت و آنهم در موارد مختلف. پس لازم است به اختصار به آن بپردازیم:
•میدانیم که غالبِ ادیان زندگى انسان را به دو بخش تقسیم میکنند. بخشى از این زندگى داراى وجه زمانى محدود میباشد و بهدورانى تعلق دارد که روح در محدوده جسم «اسیر» است. تمامى ادیان این مرحله را دوران زندگى دنیوى مینامند که روح بهخاطر «اسارت» در بدن، میتواند بهتباهى و گمراهى گرایش یابد. شاعر نامدار مولوی در این شعر جاودانی خود این اندیشه را به زیباترین وجهی ترسیم کرده است: مرغ باغ ملکوتم، نیئم از عالم خاک/ دوسه روزی قفسی ساختهاند از بدنم.
دوران دیگر که پس از مرگ انسان آغاز میشود، دورانى است که روح از چنگال بدن رها میگردد و به «ملکوتِ خدا» میرود. این مرحله دورانِ زندگى ابدى و یا زندگى روحانى نامیده میشود. بدن پس از مرگ فاسد میشود و حال آنکه روح که داراى خاصیت ابدى و جاودانى است، از زمین به آسمان عروج میکند. تعالیم مسیحیت نیز بر این اساس استوار است و اصل تثلیث آن بر این پایه بنأ شده است که پدر)خدا( براى نجات و ارشادِ بشریت مریم را که تا آن زمان دوشیزهای باکره بود، از «روحالقدس» آبستن ساخت تا «پسر خدا»، یعنى عیسى مسیح بتواند بهجهانِ خاکى پا نهد و به عنوان «نجات دهنده» از ملکوت به زمین آید تا به فریب و تباهى انسان پایان دهد. در این معنى ذاتِ الوهیت در پیکر عیسی مسیح جسمیت یافت و پس از آن که او را در اورشلیم به صلیب کشیدند، آن «جسم قُدسى» که تجّسم خاکى «روح القدس» الهى بود، پس از سه روز زنده و از زمین بهآسمان بازگشت. مسیحیت در این رابطه از واژه سکولار برای نشان دادن زندگی دنیوی بهره گرفت.
•دیگر آنکه در تمامى ادیان توحیدى انسان کم و بیش از خودمختارى برخوردار است و میتواند بر حسب تشخیص و اراده خود میان خیر و شّر، خوبى و بدى، زندگى دنیوى و زندگى ربانى یکى را برگزیند. در تورات آمده است که «مار به زن)حوا( گفت (…) خدا میداند در روزى که از آن)میوه درخت معرفت (بخورید، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود». و چون خدا نخواست چنین شود، آدم و حوا را از ملکوت به زمین تبعید کرد و بهاین ترتیب انسان مختار شد مابین زندگانى دنیوى و یا روحانى یکى را انتخاب کند. بر این اساس در مذهب کاتولیک واژه «سِکولار» در رابطه با آن بخش از زندگانى انسان که داراى وجه مادی و دنیوى بود، بهکار برده شد، یعنى همۀ آن چیزهائى که داراى وجه این جهانى و فاقد ارزشهاى روحانى و ربانى بودند، به مثابه روندها و پدیدههاى «سِکولاریستى» تلقى گشتند. در همین معنى واژه «سِکولار» از همان آغاز در محدوده مذهبِ کاتولیک داراى بارى منفى بود، زیرا زندگى دنیوى در برابر زندگانى ربانى داراى ارزش نبود و کسى که بهارزشهاى این دنیا چشم دوخته بود، آخرت خود را تباه میساخت، زیرا زندگى واقعى و ابدى تازه پس از مرگ و پا نهادن به «ملکوت الهى» آغاز میشود. بنابراین کسانى که داراى وجوه «سِکولاریستى»، یعنی در پی زندگی عرفی بودند، عملأ برخلاف آئین مسیحیت که زندگی در این جهان خاکی را خار شمرده است، به «زندگى دینى» پشت کرده و در نتیجه راهى به «ملکوتِ خدا» میتوانستند داشته باشند.
•در مذهب کاتولیک کسى که راهب و یا راهبه میشود، باید بهخاطر تزکیه نفس و زندگانى روحانى از تمامی لذاتِ دنیوی چشمپوشى کند و در همین رابطه حق ازدواج ندارد و باید تارک دنیا را برگزیند و گوشهنشینى اختیار نماید. روشن است که در طول تاریخ بسیارى از کسانی که کوشیدند در این راه گام نهند، پس از مدتی دریافتند که تاب تحمل آن همه امساک و محرومیت را ندارند و بههمین دلیل از رهبرى کلیساى کاتولیک خواستار بازگشت به زندگى دنیوى شدند. در همین رابطه نیز در کلیساى کاتولیک «سِکولار» روندى نامیده شد که در بطن آن کسانى که زندگى روحانى در صومعهها را برگزیده بودند، بدان پشت کرده و دوباره به زندگى دنیوى گرویدند. بر اساس اسناد و مدارک، واژه «سِکولار» براى نخستین بار در تاریخ دینى در این رابطه به کار گرفته شده است. بهاین ترتیب در مذهب کاتولیک «سِکولار» تمامى سطوح زندگى دنیوى انسان را در بر میگرفت. بهعبارت دیگر، زندگى دنیوى بیشتر تحت تأثیر نیازهائی است که پیکر انسان موجب پیدایش آن میشود، همچون احساس سرما و گرما، گرسنگى و سیرى و یا با غرایز جنسى و غیره دست و پنجه کردن. بنابراین همۀ تلاشهائی که انسان براى ادامه زندگی پیکر خود انجام میدهد و میکوشد نیازهاى جسمی خود را برآورده سازد، داراى باری «سِکولاریستی» است و بهاین ترتیب «سِکولار» که زندگانى این جهانى را در خود منسجم میسازد، به برابرنهاده زندگانی روحانى بدل میگردد.
روند ضددینی سکولاریزاسیون
با پیدایش مسیحیت روند سکولاریزاسیون نیز آغاز شد و هنوز نیز به پایان نرسیده است. برای آنکه این روند را بهتر بشناسیم، طرح چند نکته اهمیت دارد:
یکم آن که در آغاز روند سپردن پول، املاک و ساختمانهای کلیسا به کسی یا نهادی را که در پی کسب سود و یا اجارهبهاء بود، سکولاریزاسیون نامیدند، یعنی روندی که طی آن؛ آنچه که به نهادی روحانی تعلق داشت، مورد مصرف دنیوی قرار میگرفت.
دو دیگر آن که مذهب کاتولیک بر اساس این نظریه انسجام یافت که عیسى مسیح زندگی این جهانی را خوار پنداشت و از حواریون خود خواست که در نهایت تنگدستی با هم زندگی کنند و هر یک از پیروان او با گذشت از املاک و ثروت خود بهسود «اُمت» باید به زندگی اشتراکی با دیگر برادران دینی خود تن در میداد.
سه دیگر آن که عیسى مسیح پیش از مصلوب شدن از میان حواریون خود پطروس را بهجانشینى خود برگزید و گفت که بر «این صخره کلیساى خود را بنا کرد.» پطروس نیز پیش از مرگ رهبرى کلیساى خود را به پاولوس سپرد و او که دارای تابعیت دوگانه یهودی- رومی بود، خود را اسقفِ اعظم کلیساى رُم نامید. کلیسای کاتولیک بعدها او را پاپ، یعنى پدر و «خطاناپذیر» نامید. بهاین ترتیب پاپها جانشین پاولوس شدند. و از آنجا که پاولوس خود را جانشین مسیح بر روى زمین نامیده بود، در نتیجه از آن دوران تا بهامروز کسى که بهعنوان پاپ، یعنی جانشینی او برگُزیده میشود، باید از خصوصیت «خطاناپذیرى» برخوردار باشد و «شبانى» است که باید «گوسفندان مسیح» را بچراند و از آنها در برابر خطرات حفاظت کند. یعنی کسی که تا دیروز اسقف و خطاچذیر بود، پس از آن که به عنوان پاپ برگزیده شد، فورأ خطاناپذیر میگردد و در نتیجه همه مؤمنین باید از فرامین او پیروی کنند.
از هنگامی که مسیحیت در دوران سلطنت کنستانتین در سده چهارم میلادى به دین رسمی امپراتورى روم بدل گشت، دولتِ روم خود را مسئول تمام مسیحیان روى زمین دانست و کوشید امپراتورى روم را به امپراتورى جهانِ مسیحیت بدل سازد و از آن پس همۀ کشورگشائىها و جنگها به نام دفاع از شریعت مسیح انجام گرفت. در همین رابطه اسقفِ اعظم کلیساى شهر رُم از ویژگى والائى برخوردار شد، زیرا او رهبر دینی مسیحیانى بود که در قلمرو امپراتورى روم میزیستند. اما زمانى که امپراتورى روم غربى که مرکز آن شهر رُم بود، با آغاز سده پنجم میلادى مورد هجوم اقوام ژرمن قرار گرفت و در پایان آن سده نابود شد، نخست هرج و مرج تمامى قاره اروپا را فراگرفت و سپس و آنهم به تدریج دولتهاى کوچکى در سراسر اروپا بهوجود آمدند که هیچ یک از آنها بهخاطر کوچکى قلمرو خویش نمیتوانست خود را جانشین دولت روم بنامد که از نظر سیاسى اروپا را متحد ساخته بود. بهاین ترتیب اتحاد سیاسى اروپا درهم شکست، لیکن این امر بهنقشِ مرکزى کلیساى رُم به رهبرى پاپ هیچ خدشهاى وارد نساخت و رُم همچنان کانونِ قدرتِ دینی باقى ماند. همین امر سبب شد تا دین مسیح آن رشتهاى باشد که تمامى دولتهاى ایالتى و کوچک را همچون دانههاى تسبیح بههم متصل میساخت. بههمین دلیل با آغاز سدههای میانه کلیساى کاتولیک از موقعیت ویژهاى برخوردار شد و بیشتر دولتهاى کوچک و منطقهاى رهبرى روحانى پاپ را بر کشور خود پذیرفتند و شاهانِ فئودال با پرداختِ خراج به واتیکان خود را نماینده و مُباشر پاپ در کشورى نامیدند که در آن حکومت میکردند. در این عصر حکومت «روحانى» پاپ فراسوى حکومتهاى «زمینى» و «دنیاگرایانه» شاهانِ و اشراف فئودال قرار داشت و چون بنا به تعالیم مسیحیت، تمامی زمین به مسیح تعلق داشت، بنابراین پاپ بهعنوانِ جانشینِ او نقش رهبرى دینى و دنیائى جهان مسیحیت را بر عهده داشت. شاهانِ فئودال بدون اجازه پاپ نمیتوانستند در کشور خود حکومت کنند و یا آنکه منطقهاى را تصرف نمایند. همین امر سبب شد تا طی چند سده ثروت بیکرانى در دستان کلیساى کاتولیک تمرکز یابد و بخش بزرگى از زمینهاى کشاورزى اروپا به مالکیت کلیسا درآید.
از سوى دیگر، تا زمانى که امپراتورى روم برقرار بود، کلیساى مسیحیت زیر نفوذ قیصر روم قرار داشت. در این دوران یکى از وظایف کلیسا مبارزه با بىعدالتىهائى بود که در جامعه وجود داشت. در این دوران هنوز دستگاه دولت بر کلیسا حاکم بود و بهعبارت دیگر نهادهاى دنیوى بر نهادهاى روحانى غلبه داشتند. اما زمانى که این امپراتورى فروریخت و جاى خود را به دهها دولت کوچک و بزرگ داد که رهبران سیاسی آن خود را مباشران پاپ مینامیدند، روند چیرگى نهاد روحانی بر نهاد دنیوى آغاز شد و از آن پس رهبرى کلیسا در کشورهاى مستقل اروپائى پشتیبان شاهانِ فئودال گشت. اگر در گذشته، دهقانانى که زیر ستم مالیات و عوارض فئودالى کمرشان خم شده بود، براى فرار از چنگال ستم اربابِ فئودال به کلیسا پناه میبردند، اینک کلیسا خود جزئى از دستگاه استثمار و ستم گشته بود و بههمین دلیل نیز مابین اسقفهائى که داراى پیشینه اشرافى بودند و رهبرى کلیسا را در دست داشتند و از حقوق و مزایاى اشرافیت زمیندار در برابر دهقانان دفاع میکردند و کشیشانى که منشأ روستائى داشتند و در مناطق روستائی با دهقانان کمدرآمد زندگی میکردند و از نزدیک با رنج و محرومیتهاى آنان آشنا بودند، تضادى آشتىناپذیر بهوجود آمد. دیرى نپائید که در سدههای میانه شورشهاى دهقانى تمامى اروپای غربی را فراگرفت و بخشى از کشیشان که خواهان دگرگونى وضعیت موجود به سود دهقانان تهیدست بودند، با پشتیبانى از این جنبشها با رهبرى کلیساى کاتولیک بهمبارزه برخاستند. بهاین ترتیب دوران تازهاى از روند «سِکولاریزاسیون» آغاز شد.
در آلمان جنگهاى دهقانى همراه بود با جنبش اصلاحات دینى مارتین لوتر . تا آن زمان کتابهای مقدس بهزبان لاتین نوشته شده بودند و هر کسی که میخواست از محتوای آن با خبر شود، باید زبان لاتین را میآموخت. بنابراین اکثریت مردم از مضمون آن کتابها بیخبر بودند و هر چه را که کشیشها برایشان از کتاب مقدس نقل میکردند، باید باور مینمودند. لوتر با ترجمه انجیل بهزبان آلمانی، زمینه را براى فهم مطالب آن کتاب توسطِ مردمِ عادى که به زبان لاتین تسلطى نداشتند، فراهم آورد و در عین حال علیه دستگاه کلیساى کاتولیک که ثروت انبوهى را در دستان خود متمرکز ساخته بود، قد برافراشت. در آن دوران اسقفها که خود را نماینده پاپ در هر کشورى مینامیدند، بهخاطر در اختیار داشتن این ثروت انبوه، همچون پادشاهان در ناز و نعمت بهسر میبردند و از وضعیت سخت و دهشتناکی که روستائیان در آن قرار داشتند، ناآگاه بودند. در آلمان وضعیت زندگى این اسقفها حتى بهتر از شاهان ایالتهاى کوچک آن کشور بود. بنابراین، هنگامى که جنبش دهقانى آغاز شد، این جنبش تنها با سلاح دین مسیح میتوانست علیه اشرافیت وابسته به کلیساى کاتولیک بهمبارزه برخیزد. بههمین دلیل نیز بخشى از شاهان ایالتى از فرصت سود جسته و بهپشتیبانى از آئین لوتر پرداختند تا بتوانند بخشی از املاک کلیسا را به تصرفِ خود در آورند. این امر اما ممکن نبود، مگر آنکه شاهان فئودال میتوانستند براى مردم کشور خود توجیه کنند که بنا بر آموزشهای لوتر پاپ یگانه نماینده مسیح بر روى زمین نیست. جنبش اصلاح دینى لوتر که موجب پیدایش مذهب پروتستانتیسم گشت، بهترین فرصت را در اختیار اشرافى قرار داد که میتوانستند از آن بهسود خود بهره گیرند. بهاین ترتیب با پیروزی جنبش پروتستانتیسم در اروپا یکپارچگى کلیساى کاتولیک از بین رفت و بخشی از ثروتِ کلیسا را اشرافِ فئودال بهسود خود ضبط کردند. در تاریخ کلیساى کاتولیک، روندی که در بطن آن زمینهاى متعلق به کلیسا بدون موافقت رهبران کلیسا به مالکیت شاهانِ فئودال درآمد و امر قضاوت از حوزه اختیارات کلیسا خارج شد را روندِ «سکولاریزاسیون» نامیدند.
البته روند خلع مالکیت از کلیسا در اروپا از سده ششم میلادى، یعنى در دورانى که اسلام هنوز ظهور نکرده بود، آغاز گشت و این روند تا انقلابِ کبیر فرانسه بهدرازا کشید. در آغاز، اشرافى که باید دست بهجنگ میزدند و بهاندازه کافى از امکاناتِ مالى برخوردار نبودند، از رهبرى کلیسا تقاضاى کمک مالی میکردند و در غالبِ اوقات کلیسا به خواست آنها پاسخ مثبت میداد و گهگاهى نیز دست رد به سینه آنها میزد. در چنین مواردى این رهبران سیاسى به بهانههاى گوناگون میکوشیدند بخشى از ثروتِ کلیسا را از آنِ خود سازند. در ابتدأ چنین کوششهائى داراى سویه ضددینى نبودند و بلکه این اشراف در عین عبودیت نسبت به کلیساى کاتولیک و شخص پاپ زمینهاى کلیسا را به نام تأمین هزینه ارتشهای خود با هدف حفاظت از زمینهای کلیسا مصادره میکردند. اما از زمانى که جنبشهاى دهقانی علیه مناسبات ارباب رعیتى فئودالى آغاز شد که بر اساس آن روستائیان از هرگونه حقوقى محروم بودند، این روند بیشتر از گذشته نضج یافت و سپس جنبه ضدِکاتولیکى بهخود گرفت.
پس از جنگهاى دهقانى که در سده شانزده تقریبأ سراسر قاره اروپا را فراگرفت، روند خلع مالکیت کلیسا شدت یافت، زیرا در نتیجۀ اصلاحات دینى لوتر وحدت مسیحیت از بین رفت و لایههاى مختلف این مذهب در همکارى با قدرتهاى سیاسى منطقهاى علیه یکدیگر به مبارزه برخاستند و دست به توطئه زدند. این روند با انعقاد پیمان «صلح وستفالن» که در ٢۴ اکتبر ١۶۴٨ میان امپراتوریهای آلمان و فرانسه بسته شد، به نقطه اوج خود رسید. در این قرارداد صلح تأکید شد املاکی که در سال ١۶٢۴ در اختیار کلیسای کاتولیک بود، باید به این کلیسا پس داده شوند. بهاین ترتیب تمامی املاک و ثروتی که پیش از این تاریخ طی جنگهای دهقانی از کلیسا مصادره شده بود، مورد تأئید قرار گرفت. در همین قرارداد صلح از مقوله سکولاریزاسیون املاک کلیسا سخن گفته شده است، یعنی املاکی که پیش از سال ١۶٢۴ طی جنگهای دهقانی به مالکیت نهادهای دنیوی (اشراف و دولتهای ایالتهای آلمان) درآمده بودند، نباید به کلیسا پس داده میشدند. یکی دیگر از مزایای این قرارداد صلح آن بود که هم مذهب پروتستانتِ لوتریسم و هم مذهب پروتستانتِ کالونیسم که در سوئیس بهوجود آمده بود، به رسمیت شناخته شدند و بهاین ترتیب به انحصار کلیسای کاتولیک به مثابه یگانه کلیسای مسیحیت در اروپای غربی پایان داده شد.
پس از پایان جنگهای دهقانی روند سکولاریزاسیون، یعنی سلب مالکیت ارضی از کلیسای کاتولیک در بیشتر کشورهای اروپائی گسترش یافت. در اتریش در دوران سلطنت یوسف دوم در سال ١٧٨٢ قانون ضبط اموال کلیسا تصویب شد. در فرانسۀ انقلابی در ٢ نوامبر ١٧٨٢ قانونی به تصویب رسید که طی آن تمامی املاک کلیسا باید به دولت تعلق میگرفت. این املاک را دولت انقلابی به حراج گذاشت. در آلمان زمینهای کلیسا در دو سوی رودخانه راین که به چهار ایالت اسقفی، ١٨ اسقفنشین و ٣٠٠ صومعه تعلق داشتند، به مالکیت امپراتوری آلمان درآمدند. در ایتالیا طی سالهای ٧٠-١٨۶٠دولتِ کلیسا، یعنی سرزمینی که پاپها از سدههای ٨ تا ١٣ میلادی بر آن حکومت میکردند، از کلیسا گرفته شد و جزئی از کشور ایتالیا گشت و قلمرو کلیسای کاتولیک به منطقه واتیکان که محله کوچکی از شهر رُم بود، محدود شد. با بهقدرت رسیدن بلشویکها در روسیه در اکتبر ١٩١٧، تمامی املاک و ثروت کلیسای اُرتدکس به مالکیت دولتی تبدیل گشت و پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در این کشور بخشی از آن به کلیسا پس داده شد. همچنین به تقلید از روسیه شوروی در دیگر کشورهائی که احزاب کمونیست به قدرت رسیدند، کم و بیش از کلیسا سلب مالکیت کردند.
با آنکه پادشاهان و امیران دولتهائى که به پروتستانتیسم گرویدند و املاک کلیسا را به سود خود ضبط کردند، هنوز داراى منشأ بورژوائى نبودند، لیکن شدتیابى همین روند بیانگر آن بود که در بافت سنتى جوامع اروپائى دگرگونىهائى کمى در حال تکوین بود که هنوز از تراکم کیفی لازم براى تبدیل مناسبات تولید فئودالی به مناسبات تولید سرمایهداری برخوردار نگشته بود، یعنی تراکم کمی هنوز زمینه را برای پیدایش کیفیت نوینی هموار نساخته بود. بهطور نمونه دولت پروس پس از غصب زمینهاى کلیساى کاتولیک نخست آنها را بهدهقانان بیزمین اجاره داد و سپس براى آنکه از درآمد ثابت و مطمئنى برخوردار شود، آن زمینها را بهاشراف فئودال سپرد و آنها نیز در برابر دولت پروس پرداخت اجاره بهائى را که مقدار آن طى قرارداد تعیین شده بود، بهعهده گرفتند. این اشراف آن زمینها را بهدهقانان بیزمین به بهاى بیشترى اجاره دادند و بهاین ترتیب بهشدتِ استثمار روستائیان افزودند. بعدها، پس از آنکه طبقه سرمایهدار در آلمان توانست در ائتلاف با دولت فئودال در قدرت سیاسى سهیم شود، زمینهای دولتی به روستائیانى فروخته شد که بر روی آن زمینها کار میکردند.
ادامه دارد
پانوشتها:
«انقلابِ فرانسه» در دو جلد، نوشته آلبر سوبول، ترجمه نصرالله کسرائیان وعباس مخبر، انتشارات شباهنگ، تهران۱۳۷۰، جلد ۱، صفحه ۴۵
بر اساسِ تعالیم برخى از رسولان و به ویژه تعلیماتِ یوحنا، عیسى مسیح پیش از آن که جهان به پایانِ خود رسد، از ملکوتِ الهى به زمین باز میگردد و کسانى را که در دورانِ حیاتِ خود دیندارانِ مؤمن بودهاند، برمیگزیند و بههمراه آنان براى هزار سال امپراتورى بهشتى را در همین دنیاى خاکى بهوجود میآورد. به این اندیشه در دیانت مسیح شیلیائسم Chiliasmus میگویند که بر اصل زندگى دوباره بنا شده است و بر آن «قیامت اول» نیز نام نهادهاند. مسیح مردگانِ مؤمن را بار دیگر زنده میکند تا بتوانند به مدت هزار سال از لذتهاى این جهان که در دورانِ حیاتِ خود از آن به نفع دیندارى چشمپوشى کرده بودند، بهرهمند گردند. در این رابطه میتوان به «مُکاشفه یوحناى رسول» باب ۲۰ تا ۲۲ مراجعه کرد. البته کلیساى کاتولیک و پروتستان این نظریه را قبول ندارند و در طول تاریخ خود با این اندیشه به شدت مبارزه کردهاند.
بنا بر روایتهای چهارگانه انجیل نام مادر عیسی مریم بود. او و همسرش یوسف در شهرک ناصریه زندگی میکرد و هر دو پیرو دین یهود بودند. دو مذهب اتدوکس و کاتولیک بر این باورند که او باکره بود که آبستن شد و «فرزند خدا» را زائید و بههمین دلیل او را «مادر خدا» مینامند. پروتستانتها هر چند باکره بودن مریم را پیش از آبستن شدن میپذیرند، اما «مادر خدا» بودن او را نادرست میدانند.
هیچ سند تاریخی مبنی بر این که کسی بهنام عیسی ادعای پیامبری کرد، وجود ندارد. با این حال بنا بر آنچه در چهار روایت انجیل آمده است، گویا در سال ۴ پیشامیلاد باید زاده شده باشد و ۳۰ یا ۳۱ ساله بود که توسط رومیان و به تقاضای خاخامهای یهود به صلیب آویخته شد. خانواده او پیرو یکی از شاخههای یهودیت بود. مسیحیان مدعیاند که مریم باکره بود و توسط روحالقدس آبستن شد و عیسی را بهمثابه پسر خدا زائید. در هر حال عیسی بسیار دینباور بود، نخست بهمثابه یک موعظهگر دورهگرد در فلسطین به تبلیغ باورهای دینی خود پرداخت و سپس از ۲۸ سالگی خود را نجاتدهنده یا مسیح نامید و ادعا کرد فرزند خدا و شاه یهودان است. بر اساس مدارکی که در غارهای نزدیک اورشلیم کشف شدند، آنچه در چهار روایت انجیل بهمثابه آئین مسیحیت نگاشته شده است، یک صد سال پیش از ظهور مسیح توسط یکی از فرقههای یهودیت تبلیغ میشد.
«تاریخ جامع ادیان از آغاز تا امروز»، تألیف جان ناس، ترجمه على اصغر حکمت، انتشارات پیروز، تهران، ۱۳۴۸.
«کتاب مقدس، یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید»، انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، ۱۹۸۶، صفحه ۴
در ترجمه آلمانى انجیل براى ترجمه واژه ملکوت از واژه رایش Reich استفاده شده است که معناى دیگر آن امپراتورى است. بههمین دلیل نیز نازیستهای آلمانى حکومت هیتلر را«رایش سوم» مینامیدند که پس از دو امپراتوری پیشین بنأ شده بود و قرار بود تا هزاره سوم پس از میلاد دوام داشته باشد. آنها در تبلیغات خود از امپراتورى هزار ساله آلمان سخن میگفتند که اشارهاى بود به امپراتورى هزار سالهاى که مسیح مُقدس بر روى زمین میخواهد برقرار سازد.
Hermann Lübbe: “Säkularisierung. Geschichte eines ideenpolitischen Begriffs”. Freiburg i. Br./München: Karl Alber 1965, 2. Auflage, Seite 28
Synthese
Gemeinde
پطروس Petrus در زبان یونانی بهمعناى صخره است. این لقب را عیسى مسیح به یکى از حواریون خود که سیمون Simon نام داشت، داد. بنا به روایات انجیل سیمون فرزند ماهیگیرى بود به نام یونا Jona و همراه برادرش که آندرِآس Andeas نام داشت، به مسیح پیوست و پیرو او شد. با این که او در هنگامى که سربازان براى دستگیری مسیح آمدند، به انکار عیسى مسیح پرداخت، لیکن پس از مصلوب شدن مسیح بههمراه دو تن دیگر از حواریون عیسى مسیح در اورشلیم بهتبلیغ کیش او پرداخت. سپس از آنجا به رُم رفت و در آنجا آئین مسیحیت را تبلیغ کرد و در دوران امپراتورى نرون Nero بههمراه بسیارى دیگر از مسیحیان مصلوب شد و جسد او را در محلى دفن کردند که اینک به واتیکان تعلق دارد. بر اساس تعالیم کلیساى کاتولیک پطروس نخستین اسقُف رُم بود.
«انجیل متى»، باب شانزدهم، «انجیل لوقا»، باب ۲۲ و «انجیل یوحنا»، باب۲۱.
نام واقعی پاولوس به عبری شائول بود که یونانیها او را سالوس نامیدند. تاریخ زایش او نامعلوم است، اما گویا در سال ۶۰ میلادی در شهر رُم درگذشت. بنا بر ادعای انجیل، او نخستین روحانی سرشناس و مبلغ دین مسیح است. او یک یهود- یونانی تحصیلکرده بود که چون مسیح را در خواب دید، پیرو و مبلغ مسیحیت شد. او به شهرهای زیادی سفر کرد و در هر شهری توانست «امت» مسیح را بهوجود آورد. از او ۱۲ نامه بازمانده است که آنها را به «امت«های مسیح در شهرهای مختلف نوشته و در آنها دیانت مسیح را ترسیم کرده است.
کُنستانتین اوّل Konstantin I. که به کُنستانتین کبیر معروف شد، به احتمال زیاد در سال ۲۸۰ میلادى زاده شد و از سال ۳۰۶ میلادى به قدرت دست یافت و در سال ۳۳۷ میلادى در اوج قدرت درگُذشت. او در سال ۳۰۹ لقب سزار را دریافت کرد و در سال ۳۲۴، پس از آن که توانست بر رقیب خود لسینیوس پیروز شود، به قدرت مطلقه دست یافت. بهخاطر خدماتى که در راه گُسترش مسیحیت انجام داد، از سوى کلیساى مسیحى لقب «جانشین مسیح» را دریافت کرد. به فرمان کُنستانتین شهر کُنستانتینوپل بنیاد نهاده شد که بعدها به پایتخت روم شرقى بدل گشت. این شهر امروز استانبول نامیده میشود و بزرگترین شهر ترکیه است.
این اندیشه در اسلام نیز وجود دارد و محمد پیامبر اسلام این نظریه را طرح کرد که زمین متعلق به خدا و فرستاده او است.
لوتر، مارتین Martin Luther در سال ۱۴۸۳ زاده شد و در سال ۱۵۴۶ در گذشت. او کشیش و دانشمند علوم دینى بود و در دانشگاههاى دینى تدریس میکرد. لوتر در نتیجه مطالعات خود به ضرورت اصلاحات دینى پى بُرد و در این رابطه مطالبى را تدوین کرد. اما دیوانسالارى کلیساى کاتولیک نظرات او را مردود اعلان کرد و از او خواست که به نادرستى نظرات خود اعتراف کند. امّا لوتر از این کار خوددارى کرد و براى آن که از پشتیبانى اشراف آلمان برخوردار شود، سه نوشته را انتشار داد که مخاطب آنها «اشراف مسیحى ملت آلمان» بودند. سرانجام بخشى از شاهزادهنشینهاى آلمان از او پشتیبانى کردند و از این طریق توانستند بهتدریج خود را از کلیساى کاتولیک مستقل سازند. در همین دوران جنبش دهقانان بىزمین سراسر آلمان را فراگرفت و دهقانان نیز چون میدیدند که کلیساى کاتولیک در استثمار آنها با فئودالها شریک است، بهسوى لوتر گرایش یافتند. سرانجام جنبش مذهبى لوتر سبب شد تا کلیساى جدیدى در اروپا بهوجود آید که امروزه بهنام کلیساى پروتستانت معروف است. در ابتدأ جنبش مذهبى لوتر خواهان اصلاحات بهسود تودههاى تنگدست بود، زیرا در آن عصر کلیساى کاتولیک خود به بزرگترین نیروى اقتصادى و سیاسى تبدیل شد و در حقیقت رابطه خود را با مؤمنین از دست داد. لوتر نخستین کسى است که بر این باور بود که دین را باید به زبانِ رایج به مردم ارائه داد و بههمین دلیل نیز به ترجمه کتابِ مقدّس به زبانِ آلمانى پرداخت. اصلاحات او در دیانتِ مسیح سرانجام موجبِ انشعاب در این دین گشت. مارکس و انگلس بر این باورند که لوتر در دورانى ظهور کرد که مناسباتِ فئودالى در اروپا در حالِ فروپاشى و جنبشهاى دهقانى در صددِ ایجادِ جامعهاى عادلانهتر بودند، بى آن که بدانند یکچنین جامعهای داراى چگونه مختصاتى است و بههمین دلیل نیز این جنبشها بیشتر جنبه تخریبى داشتند تا سازندگى و دیری نپائید که با شکست روبرو شدند. لوتر نیز تنها از طریقِ سازش با آن بخش از اشراف که بهاین نتیجه رسیده بود از طریقِ محدود ساختنِ اختیاراتِ کلیسا میتوانند منافع بیشترى بهدست آورند، توانست بهتدریج به دامنه نفوذِ خود بیافزاید.
پروتستانتیسم Protesttismus از واژه پروتست Protest گرفته شده است که بهمعناى مخالفت و اعتراض است و جنبش اصلاحطلبانه مارتین لوتر نیز اعتراضى بود به کارکردهاى کلیساى کاتولیک و بههمین دلیل تفسیرى را که او از مسیحیت تبلیغ میکرد، پروتستانتیسم نامیدند. در آن دوران در سیستم حقوقى فئودالى امپراتورى آلمان اصطلاحى وجود داشت بهنام پروتستاسیون Protestation که واژه پروتستانتیسم از همین واژه استخراج شده است. در سال ۱۵۲۹ نمایندگان ۵ شاهزادهنشین و ۱۴ شهر در اجتماعى که تشکیل دادند، لایحهاى را علیه مصوبات ۱۵۲۶ مجلس امپراتورى بهتصویب رساندند که بر حسب آن براى مؤمنینى که از روش و اسلوبِ لوتر پیروى میکردند، محدودیتهائی در نظر گرفته شد. این مصوبات پروتستاسیون نامیده شدند و همین امر سبب گشت تا از آن پس مخالفین لوتر جنبش اصلاحات دینى او را به تمسخر پروتستانتیسم بنامند
پیمان صلح وستفالن westfälischer Friede مجموعه قراردادهای صلحی را در بر میگیرد که از ۱۵ مه تا ۲۴ اکتبر ۱۶۴۸ میان نمایندگان دولتهائی که در دو شهر اُسنابروک و مونستر آلمان گرد هم آمده بودند، بسته شدند. با انعقاد این قراردادها به جنگهای ۳۰ ساله در آلمان و جنگهای ۱۸ ساله در هلند پایان داده شد. در حقیقت قرارداد وستفالن نخستین قرارداد صلحی است که در آن ضوابط بینالمللی در رابطه با تغییرناپذیری مرزهای کشورها در رابطه با جنگ تدوین شدند.
در سال ۱۵۵۲ یکی از پیروان لوتر در یکی از نوشتههای خود از واژه کالوینسم استفاده کرد. کالوینیسم دربرگیرنده باورهای دینی یوهان کالوین Johannes Calvin سوئیسی است که تقریبأ همزمان با لوتر به اصلاح دین مسیحیت دست زد. اندیشههای کالوین در انگلستان با استقبال زیاد روبهرو شد.
یوسف دوم در ۱۳ مارس ۱۷۴۱ در وین زاده شد و در ۲۰ فوریه ۱۷۹۰ در همان شهر درگذشت. او از خاندان هابسبورگ بود و در سال ۱۷۶۴ به شاه رومی- آلمانی برگزیده شد و از ۱۷۶۵ قیصر امپراتوری مقدس روم ملت آلمان بود. او از ۱۷۸۰ به بعد همچنین پادشاه مجارستان، کرواسی و بومهن بود.
Rhein
“Säkularisierung im 19. Jahrhundert”, von A. Langner, München, 1978
بلشویک بهمعنای اکثریت است. بلشویکها در آغاز فراکسیونی از «حزب سوسیال دمکراسی کارگری» روسیه بهرهبری لنین بودند. آنها با آن که در حزب اقلیت بودند، اما بهخاطر آن که در کنگره ۱۹۰۳ حزب که در لندن تشکیل شد، در رابطه با قطعنامه سرنگونی فوری تزار اکثریت آرأ را بهدست آوردند، خود را بلشویک نامیدند. اختلاف فراکسیونها سرانجام در سال ۱۹۱۲ موجب انشعاب در حزب شد. پس از انقلاب ۱۹۱۷ و کسب قدرت سیاسی توسط بلشویکها این حزب نام خود را به «حزب کمونیست» تغییر داد.
بخشى از آلمانىها در پایان سده دهم میلادى براى آن که ساکنین بومى سرزمین پروس Preussen را مسیحی کنند، بهاین منطقه کوچ کردند و بهتدریج از ۱۲۲۵ میلادی رهبرى سیاسى پروس را بهدست گرفتند و اهالی بومى را در خود جذب نمودند و دولت پروس را بنیان نهادند. ۱۴۶۶ پروس به بخش تقسیم شد. بخش شرقی آن به دولت لهستان وابسته بود و بخش غربی که رهبران سیاسی آن به پروتستانتیسم گرویده بودند، در سال ۱۵۲۵ آن منطقه را به دولت پادشاهی پروس تبدیل کردند که دارای کارکردی سکولار بود. به این ترتیب پروس توانست خود را از کلیساى کاتولیک و سیادت دولت لهستان آزاد سازد. در دوران سلطنت فریدریش سوم پروس به بزرگترین دولت پادشاهی در اتحادیه «امپراتوری مقدس آلمان» بدل گشت و از رشد و شکوفائى فراوانی برخوردار شد و پا بهدوران تولید سرمایهدارى گذاشت. در دوران صدارت بیسمارک پروس توانست بیشتر دولتهاى کوچک آلمان را اشغال و به خود وابسته کند و یا آن که از طریق معاهده آنها را به جزئى از سرزمین پروس تبدیل نماید. پس از پیروزى نظامى پروس علیه ارتش فرانسه و اشغال ورساى، سرانجام در سال ۱۸۷۱ رهبران ایالتهاى آلمان در قصر ورساى تصمیم گرفتند ویلهلم اول را که شاه پروس بود، بهعنوان شاه «رایش آلمان» بپذیرند و بهاین ترتیب «رایش اول» به رهبری بیسمارک بهوجود آمد و دولت پروس از بین رفت.