در این روزهای آخر، دیگر توانی برایش نمانده بود. درد امانش نمی داد و به ندرت از تختخوابش پایین می آمد. چشمش روی خطوط کتاب سر می خورد و زمان به کاغذ می ماسید. سرمای اسفند ماه روستا، استخوان سوز بود. آن روز اما، آفتاب، هشتی خانه را پر کرده بود. جانی نداشت، ولی هرچه بود آفتاب بود. قاسم در هشتی نشسته بود، خیره در آفتاب زمستانی، در رویای خود غرق. از روزهایی که خانه آقا پر از رفت و آمد بود و برای بزرگان چای می آورد، با حسی از شادی و غرور گذشت و با یاد آن روز سیاه و سفیر گلوله ها و فریاد اوباش، شورابه ای از شیار چهره پرچروک روستایی اش بر سبیل سفیدش غلطید. در چهل سالی که نوکر آقا بود، هیچ کس اشکش را ندیده بود. مثل سایه ای آرام می آمد و می رفت . دلی داشت که مخزن اسرار بود و زبانی که قفلش هیچ وقت باز نشد. قاسم دستش را به قصد پاک کردن صورتش بالا آورد. اما حس کرد که از اتاق صدایش می کنند. دلش آشوب شد. به خود نهیب زد و از جا کند. آیا آقا هذیان می گوید؟ خود را به تخت می رساند. آقا به عصایش اشاره می کند و به قاسم می فهماند که زیر بغلش را بگیرد و با صدایی که گویا از ته چاهی در می آید، از قاسم می خواهد که او را به هشتی ببرد. قاسم که عشق آقا به دماوند را می شناسد، صندلی راحتی اش را رو به روی قله می گذارد. آسمان صاف است و تمام ابهت آن پیر سپید موی دربند، پیداست. چیزی در درون قاسم می جوشد. شوری آمیخته با ترس و اضطراب. آقا تمام دیشب را نالیده بود. روزها و شبهای زمستان را در مرز بود و نبود، زیسته و مدتها بود که پا به هشتی نگذاشته بود. آقا همین طور که دست قاسم را در دست داشت، با صدایی که انگار در گوش قاسم اوج دوران خطابه های آتشین را زنده می کرد، گفت که برایش چای بیاورد. قاسم با شتاب به سوی سماور می رود و با چای در استکان مخصوص آقا، باز می گردد. آقا دو باره دست قاسم را در دست می گیرد، جرعه ای از چای می نوشد و به قله خیره می شود. در دلش چه آتشفشانهاست که می جوشند. هراسی وجود قاسم را در بر گرفته است. قاسم حس می کند که شیشه های هشتی فرو ریخته اند و می بیند که پرنده ای ، شبیه سیمرغ شاهنامه، از هشتی رو به سوی قله پر کشیده است. در چهره آقا خیره می شود. لبجندی از رضایتی عمیق در چهره ای که روی عصا خم شده، برای لحظه ای چهره قاسم را روشن می کند. هجوم سرما به درون هشتی بی حصار، قاسم را به دنیای سرد زمستان ده باز می گرداند. سرما از دستان آقا به جان قاسم می خلد. دستان قاسم بی اراده به سمت چشمان آقا می روند که بر دماوند خیره مانده اند و هنوز گرمند. وقتی به کمک این دستان مهربانی، آخرین پرده فرو می افتد، با موج شورابه در شیار، بر لبانش بی اختیار جاری می شود: انا للله و..
***
پرنده، چون عقابی نیرومند، اوج می گیرد. می داند که راهی دراز در پیش دارد. دراز و سخت. با هر بالی که می زند، سنگینی بارش را حس می کند. باری که از دوردستهای تاریخ تا یونجه زاران تبریز، تا زمین تفته و آغشته به نفت اهواز و تا بهارستان و تا خانه آخر روستا، دایماً سنگین و سنگینتر شده. باری که امانت است و آسمان از کشیدنش تن می زند.
در نیمه های شب، آنگاه که اهل خانه در کنار پیکر آقا مویه می کنند، قاسم در دلش صدای نشستن سی مرغ و لرزه آرام زمین را حس می کند. بر چهره اش که رنگ کویر است و پرشیار، خطی از رضایت خاطر نقش می بندد، به علامت شکرگزاری دستانش را به آسمان دراز می کند و زیر لب زمزمه می کند: “خدایا شکرت، رسید! آقای من رسید! در آن بالا، روی آن کوه بلند، جای آقا امن است . خدایا شکرت، هزار بار شکرت!”
در همان لحظاتی که قاسم در خلسه شکرگزاری فرو رفته، پرنده فرود می آید. خسته از پروازی بس دراز و طاقت سوز، بر بام سرزمینی که دوستش دارد، بالش را جمع می کند و آرام می نشیند. می داند که در آن دوردستها، در آن پایین، در خانه ای که خانه اش بود، مردی که چهره اش رنگ کویر است، مردی که از جنس خاک است، مردی که دلش خزر است و پر راز و رمز، و ستون پایش از جنس سنگ کوه، آنی که در تنهایی پروازش را نظاره کرده، حالا از رسیدنش با خبر شده و سر بر سجده شکر نهاده. فقط او که “آقا” بود و قاسم که برایش کوه و کویر و دشت و دریا بود، راز این پیوند رمزالود را می فهمیدند.
***
پرنده که تمام شب را در زمهریر سرمای آن بام بلند سر کرده، با تابش نخستین اشعه آفتاب چشم می گرداند. از خلیج تا کویر و از کویر تا خزر، هوا گرگ و میش است. اینجا و آنجا دودکش کارخانه ای سر برآورده و در حاشیه شهرها، مردمانی موج می زنند که ده و زمین را رها کرده، به امید کار و نان روانه شده اند. هوا در آن پایین، هم چنان بس ناجوانمردانه سرد است، صدایی نیست. جماعت سردرگریبانند. حرامیان همه جا در کارند تا آن نا بکار را به مقام خدایی برکشند. صدای بوقها یک دم قطع نمی شود و اینجا وآنجا کاسه لیسان، در هر فرصتی، زنده و مرده او را به شلاق دشنام و دروغ می نوازند.
پرنده می داند در جایگاه بلندی که ایستاده، تنها صبوری برازنده اوست. چهار سال آزگار، روزها و شبها از پس هم می گذرند و او که حالا وجودش همه چشم و گوش است، در زیر پوست شبهای شهر، صدای شکستن یخها را می شنود. وجودش از نگرانی پر است. مبادا این بار هم حرامیان آتش را بربایند! مبادا که…
پرنده می داند که روزهای سخت زایمان در پیش اند. آخرین پرهای کهنه اش را می کند و حالا که چهار سال و یک ماه و ۵ روز از آن پرواز بزرگش گذشته، باید درد جانکاه را به جان خریده، منقار پیر و استخوانی اش را به نیروی اراده بر سنگ بکوبد تا ادامه حیاتش را میسر سازد.
آنگاه که صدای ضربات سنگین منقار بر سنگ در کوه می پیچد و درد، جان پرنده را در چنگ می گیرد، صدای ناله ای از دوردستها، او را به خود می آورد. در جایی از جنگل دور، میان خزر و دماوند، زنی ناله می کند. ناله ای جانسوز و بس غریب. پرنده پیش از آن که کار منقار را به آخر برساند، به سوی صدای ناله سر می گرداند. صدای قهقهه حرامیان با صدای ناله زن در هم آمیخته است. از آن شب می گویند. شبی که مست از باده و دود، زن را دست به دست کرده بودند و آن روی زشت ننگ و نامردمی فرزندان این خاک تیره گون. خونی که از منقار پرنده جاری بود، حالا چشمانش را گرفته اند. از پس پرده خون، چهره مهتابی زن، زنی که حرامیان در سکوت شب، در جنگل رهایش کرده اند، زنی آشنا، زنی که مثل هیچ کس نیست، پرنده را در جایش میخکوب می کند. زن به آرامی، افتان و خیزان در جنگل راه می رود. جایی میان درختان می نشیند. بالاپوش ژنده اش را از تن در آورده، بر زمین پهن می کند. هوا سرد است، اما عرق از سر و روی زن روان است. دیگر ناله نمی کند. همه نیرویش را جمع کرده است. صدای فریاد بلندش در جنگل و کوه می پیچد و با نعره جانسوز پرنده در هم می آمیزد و پژواک “نه” ای بزرگ کوه و جنگل و دره را در می نوردد. در حالی که زن با تکه سنگی بند ناف کودک را می برد، پرنده خون می گرید.
***
حرامیان محلی که با صدای فریاد شبانه، از خواب برخاسته بودند، صبحگاهان با شماری از روستاییان، روانه جنگل می شوند. جنگل نشینان، بو و رد خون را می شناسند. مانند سگان شکاری حرامیان را به محل حادثه می رسانند. لکه بزرگ خون و کودکی پیچیده در همه لباس یک زن، هدیه حرامیان است برای ارباب نابکار. تمام آن روز و روزهای دیگر را حرامیان همه جنگل را قدم به قدم ، در جستجوی زن، بیهوده می کاوند.
***
آن شب قاسم که بعد از پرواز آقا، به ده ابا اجدادیش بازگشته بود، در خواب دید که دل آقا شکسته است. آقایی که هیچ کس اشکش را ندیده بود، حالا خون گریه می کند. وقتی از خواب برخاست خیس عرق بود و تمام جانش درد می کرد. خود را به پنجره رساند تا شاید هوای تازه، از خفگی نجاتش دهد. آنچه را در پناه نور ماه می دید، نمی توانست باور کند؛ همان سیمرغی که آن روز سرد اسفند ماه، از پنجره هشتی منزل آقا پر کشیده بود، حالا از دل جنگل، به سوی قله بال می کشید. سیمرغ اما، این بار تنها نبود. فرشته ای هم در کنارش بال می زد.
قاسم مبهوت از آنچه دیده بود، به اتاق محقرش باز می گردد. به عکس آقا که روی گچبری اتاق بر او خیره شده می نگرد و یک نیروی درونی ناشناخته او را به سمت قلم و قلمتراشی می برد که آقا در روزهای آخر عمرش به او هدیه داده بود.