درست روبروی در اصلی دبیرستان پهلوی قرار داشت. دکانی کوچک. کوچک تر از آن که بتوان توصیقش کرد. چبزی در ابعاد دو متر در سه متر. دکان کفاشی بود. قسمت بالای آن را با چوب بسته و تخت کوچکی ساخته بود با یک بریدگی کوچک که خود را از آن بالا می کشید و می خوابید .تمام زندگیش همین دکان شش متری بودوبس . همیشه مشغول کار بود. وصله پینه کردن کفش که عمدتا هم کفش محصلان دبیرستان پهلوی بود .صبح زود بلند می شد نخست جلوی دکان را جارو می زد بعد می رفت دبیرستان پهلوی برای دست رو شستن و قضای حاجت؛ جائی نداشت.
مشهدیعلی، فراش اصلی دبیرستان که با خانواده اش در همان گوشه ورودی دبیرستان زندگی می کرد، این اجازه را داده بود که از توالت وشیر آب آن جا استفاده کند. گاهی هم روانه مسجد دروازه رشت می شد. نمی دانم نماز هم می خواند یا نه. یک عدد نان می گرفت وکمی پنیر. کتری برنجیاش همیشه گوشه دکان در حال جوشیدن بود. سفره کرباسی سفیدی داشت که روی کنده چوبی باز می کرد نان و چایاش را می خورد وخرد ریز های نان را بادقت در کناره باغچه کم عرض مقابل دکان برای پرنده ها می ریخت. بعد روی چهار پایه کوچکش می نشست و شروع به کار می کرد. خوش اخلاق نبود. با کمتر کسی صحبت می کرد و حوصله بچه ها را که مقابل دکانش شلوغی می کردند نداشت. هواری می کشید ومی گفت: “مزاحمم نشوید!” همیشه زیر لب چیزی زمزمه می کرد. بعضی ها می گفتند درویش است. کفاشی اش برای گذران ساده زندگی است. نه جائی می رفت نه چایی کسی را می خورد، و نه چایی به کسی می داد.
تنها هر از گاهی که نجف دیوانه از مقابل مغازه اش رد می شد می گفت: “بیا! بیا! یک چائی به خور” نجف عاشق چایی بود، نمی نشست! همان طور که بقچه پر از سنگش را زیر بغل داشت ایستاده چایی را می گرفت و مضطرب در حالی که اطراف خود را می پایید، دو سه چایی را در چشم به هم زدنی سر می کشید. استاد سنگ زدن بود بقچه را زیر بغل می گرفت و با همان دست یک سنگ آماده برای پرتاب. به دست دیگر استکان چائی داغ که با عجله سر می کشید. بی آزار بود! کفاش تنها که نامش فراموشم شده گاه تکه نانی را هم به نجف می داد و نجف شلنگ انداز با کلمات نا مفهوم خود دور می شد واو به دقت دور شدن اورا تماشا می کرد. نه مزاحم کسی می شد ونه مراوده ای با کسی داشت . تنها با دکان بغلی خود گاه سلام وعلیکی و خوش وبشی. در نگاه بسیاری آدمی اخمو ونچسب بود، قهر کرده با زندگی وتن داده به نوعی ریاضت! نه زنی گرفته بود ونه سر وسامانی. هر از چندی دکان را می بست و برای چند روزی می رفت. بیشتر دوست داشت تهران برود .جائی که هیچکس اورا نشناسد و رها چند روزی آن طور که دلش می خواهد زندگی کند. کیسه سفیدی از جنس همان سفره داشت. هر بار که سفر می رفت تنها سفره خود را با مقداری پنیر و گاه چند خیار گل به سر پر می کرد وراهی می شد .در خیابان های تهان می گشت در پارک ها استراحت می کرد چند نان تافتون تهرانی می گرفت! سفره خود را عمدتا در پارک شهر پهن می کرد ودر حالتی خلسه وار نان وپنیر همراه با خیارش را می خورد.
چند روزی بود که باز دکانش رابسته وراهی تهران شده بود. ازهمسایه بغل دستی خواهش کرد حواسش به دکان باشد و مقداری ریزه نان که در پاکتی نهاده بود را برای پزنده ها بریزد. دو روزی نگذاشته بود که برگشت خسته ومانده از سفر! دمدمه های ظهر بود، اندکی استراحت کرد؛ کیسه اش را باز کرد. سفره نانش را در آورد شروع به خوردن کرد. دو مورچه کوچک در لای نان تافتون تهرانیاش سراسیمه به بالا وپائین نان می دویدند. لختی نظاره کرد. مورچه ها مانند کودکان مادر گم کرده بی تاب بودند. قلبش آرامش خود را از دست داده بود نان رابا مورچه ها بست و داخل سفره پیچید و مجدا داخل کیسه نهاد. در دکان رابست و با سرعت راهی جاده زنجان – تهران شد و عصر هنگام در تهران بود!
داخل پارک به دنبال آخرین نیمکتی که نان با پنیرش را خورده بود. تمام اطراف نیمکت را جست و سرانجام در گوشه ای از پایه آن لانه مورچه ها یافت؛ به دقت در کیسه را باز کرد سفره را گشود! هنوز دو مورچه بی تاب درون نان حرکت می کردند نان را برداشت به آرامی کنار لانه مورچه ها تکان داد مورچه ها نزدیک لانه افتادند، ولحظه ای بعد در آغوش جمع! بخشی از نان را خُرد کرد؛ ریزوریز و مقابل لانه مورچه ها ریخت. ” اذیتتان کردم؟ از گناهم بگذرید “. روی نیمکت دراز کشید و چشم به نخستین ستاره دوخت. لختی خستگی درکرد و ساعتی بعد در راه بود. با دو نان تازه تافتون ولبخندی آرام بر گوشه لب. صبح در جواب همسایه که پرسید:” دیروز جریان چه بود نیامده برگشتی؟”، گفت: “دو گمشده را به خانه شان بر گرداندم، تا امروز با خیال راحت سفره ام را باز کنم “. سیماهای زیبای شهر من که دیگر دیده نمی شوند !