یاد آن زمان، جوانی و دنبال تجربه و آموختن و یاد گیری، بەخصوص از شخصیت های آن زمان در عرصه شعر
و ادب از منصفی و حسن کرمی دو شاعر هرمزگانی آن زمان گرفته، تا شاملو و اخوان و نصرت رحمانی، تا منصور اوجی و کارو، و…
شبی به همت پورقاسمی عزیز، بعد از ابراهیم منصفی او در رابطە با نسل آن زمان که ما بودیم در هرمزگان نقش بەسزائی داشت، بخصوص من و چند تای دگر.
من و… را در آن جمع راه دادند. آن شب به گفته آن عزیز قرار بود نصرت رحمانی در رابط ی کتابش (میعاد در لجن) گپ وگفتگویی با اهل هنر داشته باشد.
اهل هنر جمع بودند ومن چند تای از آنها را می شناختم ، آن هم به اسم.
سراپا گوش بودم.
نصرت سخن را آغاز کرد:
«رقصید
پر زد، رمید
از لب انگشت او پرید
[ سکه] گفتم: خط
پروانهٔ مسین
پرواز کرد
چرخید، چرخید
پر پر زنان چکید؛ کف جوی پر لجن.»
آن شب، شب نبود آغازی دگری بود برای من. درآن شب من خود را با این بیت گره زدم «مردی که در بدر پی خود می گشت»
«شب درید سینهی مردی را
مردی که شادمانی اش ازغم بود
مردی که دربه درپی خودمی گشت
مردی که قفل بان… جهنم بود
بر سینههای تفتهی یک دشت گمشده
در زیر نیزههای طلایی آفتاب
آنجا که موج آتش شن پرسه میزند
دیریست دیر لیلی من رفته است خواب
***
در پشت آن سراب، رهی دوردست، گم
یک داستان فتاده؛ کسی ناشنوده است
آنجا که چشم قبله نما گیج میشود
لیلی پرگناه! در آنجا غنوده است»
آما ختامش با این شعر
«قفل گویی که کلیدی، هم هست، گرچه، قفل ها ارتباط دو سر زنجیرند»
آن شب برای من آغازی دگر بود
باده را می شناختم، اما، می؟
زنده یاد دائیم ابراهیم رستمی، مثل های زیبائی برای من تعریف می کرد و بقول خودش زندگی را و همه چیز را چه سیاست و چه هنر و… به مانند یک کیسه ی دربسته تعریف می کرد. می گفت در این کیسه ی دربسته تمام آرزوها وخواسته هاهست و می توان بدست آورد، اما انتخاب با ماست.
این گفته اش همیشه آویزه گوشم بود، در تمامی رابطه ها چون اومی گفت (می وباده را باید هردو شناخت) آن شب، برای من دل شیفتگی آن زمان جوانی و امروز پس ازگذشت بیش هفتاد سال زمان هنوز مرا عاقل نکرده است، هنوز دنبال کلیدم.
گرچه کفشهایم کهنه هست
اما پاهایم خسته نیست.