هزار کیلومتر لایۀ شفاف،
تا بینهایت شفاف.
کبوترانِ خاطره هایِ دور دست،
آن نقطه هایِ سپید،
طوقی،
پاپری،
سینه دم سیاه،
چتری،
که نگاهِ ایستاده بر کاهگلیِ روشنِ بام را ،
از جوشش ِ عشقی بی خیال،
که نفس ِ هستی را به هیچ می گیرد،
می آکنند.
معلق زنان تا اوج ِ توانستن،
از ژرفِ آبی ات،
به همان اندازه سهم می برند،
که عاشقانی قدم زن،
در جانِ یکدگر،
و پرکشان از خیالی به خیالی،
در شاخسار ِ رویا،
در زیر نور ِ مهتابت.
چه مهربانی
هزار کیلومتر لایۀ شفاف!
تا بینهایت شفاف.
آبی ات آبی ست،
که بی هیچ رنجشی بر چشمی
بر بیداری پلک لبخند می زند.
سیاهی ات سیاهی ست،
بی آن که خوابی را در چشمانی برنجاند،
و رویای ِ خوابی را در سنگینی ِ پلکی پرپر کند.
چه بد مردمانی هستیم ما!
هزار کیلومتر لایۀ شفاف.
که با هر دم
از زلالی ِ پندارت، نفسها می رباییم،
و در هر باز دم
دود از گلویمان تنوره می کشد،
تا نازکی ِ خیالت را آشفته تر کنیم!
و حفرۀ درد را بر قلبِ مهربانت وسیعتر!
تا سموم ِ خورشید را که در جانت ذخیره می کنی،
در ابرهای نیستی بپروریم
و با بارشی از مرگ
بر جسم و جان زمین فرو ریزیم.
“بی هیچ گلگونگی شرمی بر گونه هایمان!”