شعله وار می سوزم در خود،
نمی دانم چرا!
گُر گرفتم،
که سهیل هم خنکایش نیست مرا
آسمان تیره ام،
در بغض و در …
از خبرهائی که از این ور و آن ور می شنوم،
مات و کیشم،
دارم ویران می شوم!
من و تو، روزی سرود عشق می خواندیم و غزل,
من و تو روزی شوق پرواز بودیم و پر,
شعر بودیم و نگاه,
می گفتیم قفس و باغ یکی ست، اگر با هم باشیم…
یادت هست، که می گفتی
عشق مهمان عزیزیست، و …
عشق تجربه است,
نه یک واژه و کلام؟
یادت هست، که گفتی
چه خوب خواهد شد، که ما
باغچه ی، خانه ی عشق بشویم؟
گفتی که نباید، آب بشویم و یا رنگ بشویم
یا لحظه شمار این، یا آن بشویم
یادت هست، که من پرسیدم
عشق چه هست؟
تو به من گفتی،
از خودش باید پرسید
بعد گفتی،
شاید این باشد دل سپردن به من
یا که افسون شدن دل، به یک افسون کاری
یا که تنها شدن با دلبر.
یا یک اندیشه ی خوب،
یعنی رسم را برهم زدن
گفتی عشق مهمان عزیزیست، که …
من از آن خوش حالم
چون مهسا, جنبش زن زندگی آزادی،
رسمی بر هم زدند
…
عشق، یعنی، آزادی اندیشه ی من و تو
یعنی، پنجره ای به سوی نور
یعنی، بغض خفته در گلو
چون زخمی، که سر باز کند
…
عشق، سرودی دیگر
عشق، یعنی گذر از جلاد زمان
عشق، یعنی جنبش مهسا
سر افرازست در تاریخ
نام او ورد زبان ست همه جا، در همه نسل
پیر و جوان می خوانند و می سرایند شعر و غزل
می گویند، باید من و تو ما بشویم
گر تنها شویم، خواهیم شکست
باید بیاموزیم از تاریخ
یک دست صدا ندارد، دست ها باید گره زد بهم
…
این است عشق و رمز آن
من و تو هزاران دگر، این راه دنبال می گیریم
راه مهسا، زن زندگی آزادی،
با همه شادی و بهروزی
فردا، از آن ماست.
زنده و پاینده باد این جنبش، همچون عشق.