شیوههای نامتعارفی از کار و کسب درآمد که اغلب آنها ریشه در فقر و نبود آگاهیهای لازم و ضروری اجتماعی و البته فشار بیامان بیمنطقیها و بیرحمیهای اجتماعی دارد. گاهی اوقات دریغ از ذرهای مروت در وجود همنوعان و همشهریها و البته ذرهای درایت در وجود متولیان امور اجتماعی که میدانند و خود را به بیاطلاعی میزنند.مشاغلی که با عاملیت انسانهای بیرحم و بیدغدغه و البته بدون هیچ شرف انسانی و اجتماعی، میرود تا هر روز توسعه بیشتری پیدا کند و کسان دیگری را وارد عرصه استثمار انسانی کند. شغلهایی گم شده در شلوغی بیرحم این شهر که هیچکس جرات توجه به آنها را ندارد تا مبادا در گردابش گیر کند که اگر به متولیان و مدیران اجتماعی این شهر از آنها بگویی اظهار بیاطلاعی میکنند یا با ژستهای بیتفاوتی، اگر بالجمله منکر نشوند؛ از بار حساسیت و ضرورت توجه به آنها میکاهند.
سپیده ۲۵ سال دارد. محال بود که بنشیند و دو کلام از خودش و کارش و دیگران که در این کار گرفتار آمدهاند بگوید. راننده تاکسی یکی از خطهای مستقر در میدان ونک در ازای لطف و خدمتی که برایش کردم حاضر شد با او حرف بزند و متقاعدش کند که چند دقیقه به من وقت بدهد. بدون عکس، ضبط صدا و حتی مزاحمت بعدی. پذیرفتم و همین چند روز پیش بود که سر قرار حاضر شدم. میگفت با دیگران خیلی فرق میکند. دست کم از حرف زدنش مشخص بود. میتوانستم کاملا حس کنم. راست میگفت. روی پلههای ابتدایی پارک آب و آتش همانجایی که ماشینها چراغ چشمک زن خطر را روشن میکنند تا وارد مدرس شوند ایستادم تا آمد. سختتر از هرکار دیگری برخورد اولیه با این افراد است.
کسانی که به نام زنان خیابانی معروفند. کسانی که بخش به اصطلاح فرودست اجتماعی ما را تشکیل میدهند اما هیچکس از خودش نمیپرسد چرا فرو دست؟ در عوض بخش قابل توجهی از مردان شاید به اصطلاح سلامت و متشخص امروز پایتخت، تشنه دیدار آنها هستند. خودش هم با پوزخندی از این شرایط و واقعیت استقبال میکند و میگوید: صبر کن روزی که بیماریها عیان شود باید از این شهر بگذاری و فرار کنی.
وقتی که پرسیدم از کجا اینقدر مطمئنی؛ چشمهایش را درشت کرد و با لبخندی گفت: من از کجا مطمئنم؟! من به تنهایی یک اتوبان را میتوانم بند بیاورم. اگر بدانی در این اتاقکهای فلزی که فکر میکنی رانندگانشان به جدیت دنبال کار و اتفاقات مهم زندگیشان هستند، اکثر قریب به اتفاقشان هیچ کاری ندارند و به دنبال هزار کار بزه و نادرست هستند، تازه میفهمی که چه میگویم.
وقتی برای سوار شدن در یک ماشین رانندگان با هم دعوا میکنند و زور و ثروت همدیگر را به رخ من کنار خیابانی میکشند، تازه میفهمی در این شهر چه خبر است. بطری آبش را مقداری سرکشید و در جواب خواسته من برای گفتن از خودش ادامه داد: محال بود که به این کار وارد شوم. با خودم میگفتم در مترو بساط فروش لباس زیر و بدلیجات و لواشک راه میاندازم اما دست به این کار نمیزنم اما دقیقا چنان درهای همان کار به رویم بسته شد که یک روز بعد از آنکه فروشندگان مترو تاب حضورم را نیاوردند و بعد از دعوا و تحمل زورگویی یاکوزاهای متروی تهران، کل اجناسم را سر یک اتفاق کاملا معمولی مامورها گرفتند؛ فردای آن از خودروی شاسیبلندی در ابتدای خیابان سهروردی پیاده شدم! به ازای شش یا هفت دقیقه کار جنسی۷۰ هزار تومان از صاحب خودرو گرفتم. بسیار محترم و با آرامش هم پیاده شدم. تازه رندی هم نکردم. وگرنه بیشتر هم میتوانستم بگیرم. تا بیایم به عقوبت کارم و اینکه چه کردم فکر کنم، آن سوی اتوبان درست سر خیابان شنگرف از طرف اتوبان حقانی پیاده شدم. این بار پنجاه هزار تومان به همراه شماره تلفنی که گرفتم و گفت هر وقت خودت تمایل داشتی زنگ بزن. من در خدمتم!
آنچنان سریع و عجیب خیابانی شدم که مبدا را به یاد میآورم اما چگونه…!؟ درک نمیکنم. حالا نه ماه است که در این کار هستم. جز چند باری که به اصرار و دریافت پول قابل توجه به مهمانی افراد شاسیبلند سوار رفتم، از ترس بروز مشکل و گرسنه و بیامکانات ماندن خانواده و پدر مریضم، در همین اتوبانها کار میکنم.
حالا در پارک آب و آتش و در شلوغی جمعیت به تکتک افراد نگاه میکند و با لبخندی تلخ میگوید: بار قبلی که به پارک آمدم دقیقا با مردی روبهرو شدم که روز قبل از ماشینش پیاده شده بودم. حالا با همسر و فرزندانش لابد برای تفریح به این پارک آمده بود. از ترس نمیدانست چه کند. من هم از سر شیطنت به دنبالش راه افتادم. (این را که میگفت صدای خندهاش بلندتر میشد.) دست آخر گفت: مرد ناگهان به سمت عقب آمد و با چهرهای که ترس و التماس در آن موج میزد رو به من کرد و در حالیکه یک تراول صد هزار تومانی دستش بود با ترس و البته اشاره گفت: خانم ببخشید شما از اینجا عبور کردید و این از کیف شما افتاد! بعد با صدایی آرام گفت: تو را به جان هرکسی دوست داری دنبال من دیگه نیا.
زنم این بار شک کند کل زندگیم به باد میرود. تورو خدا طوری وانمود کن که من را نمیشناسی! پول را نگه داشتهام تا به خودش بدهم. در همین اتوبان تردد میکند. از گلویم پایین نمیرود اما این حجم حقارت و بدبختی و این همه تمایل با دیگری بودن به صورت ناسالم را هم درک نمیکنم. روز قبلش التماس من را میکرد که به خانهای که دارد بروم اما آن روز التماس میکرد که زندگیاش را واژگون نکنم!
بعد از سکوت چند لحظهای پرسیدم: این مدت توانستی دیگران مانند خودت را در این کار بشناسی؟ یعنی غیر از شما کس دیگری را میتوان دید و با او صحبت کرد؟ لبخندی زد و گفت: اگر میبینی من صحبت کردم دلیل دارد. چند ماه پیش هم مقابل دوربین یک جوان مستندساز که آرزو داشت با فیلمش در یک جشنواره خارجی مطرح شود رفتم اما چهرهام را نگرفت.
من دانشجوی رشته ارتباطات یکی از دانشگاههای غیردولتی در تهران بودم که نتوانستم ادامه بدهم. میفهمم چه خبر است. هنوز روزنامه میخوانم و پیگیر اخبار هستم اما بعید است بقیه و کلام درست و حسابی و به درد بخور تحویلت بدهند. وگرنه تعداد روسپیها و خیابانیها در تهران کم نیست. دو نفری را میشناسم که در خیابان پاسداران و اتوبان صدر کار میکنند. ما هم مردمآزار در کارمان تا دلت بخواهد داریم.
البته در این ۹ ماه اگرچه چیزهایی دیدم که تا آخر عمرت هم بروی و بیایی زیر پوست این شهر شلوغ نمیتوانی ببینی یا اگر ببینی و بیان کنی کسی حرفت را باور نکند. جز اینکه انگ دیوانه بودن و توهمزدگی برایت خواهد داشت. من با این وضعیت هنوز تازهکارم و تا حالا با کسی یا مشتری درگیر نشدهام. اما یکی از همان دخترهایی که گفتم یکبار در خودرویی تا دم مرگ کتک خورده بود. همین قبل از عید. چند ماه قبل خیلی اتفاقی وقتی که در پاسداران از ماشین یک مشتری پیاده شدم آن دختر گفت که همکارم است.
بعد که با او روبهرو شدم و چند کلمه اختلاط کردیم شمارههای همدیگر را رد و بدل کردیم. آن روز تماس گرفت و شماره پلاک ماشینی را داد که من مراقب باشم تا طعمه بعدی شخص مورد نظر نباشم. مرد پولداری که در ماشینش شیشه میکشد و هنگام کار با مشت و کلید به جان سر و صورت زنان میافتد. من هم باید اگر مورد مشابهی دیدم، مشخصات او را به دیگران بدهم تا امنتر کار کنیم. کار در داخل شهر است. درست است که اینگونه درآمد کمتری داریم، ولی امنیت بیشتری هم داریم.
پرسیدم داخل شهری هم مگه داریم؟ پاسخ داد: فرقی ندارد. اصطلاح است. همین اتوبان داخل شهر است. منتهی کار در ترافیک شهر و میان خودروها و کوچههای خلوت، حس چندان امن و ایمنی ندارد. آن دختر به من گفت: بار اول همسایهمان پیشنهاد این کار را داد و از عوارض کم و خطر کمترش گفت. شوهرش معتاد است و دو سال میشود که کارش این است. او بیشتر کار میکند.
خرج دو پسر بچه و اجاره خانه و شوهری که هرازگاهی پول میخواهد و اگر تامینش نکند، زندگیاش را تهدید به سوزاندن میکند را در میآورد. گفتنش هم ترس دارد وای به حال آنکه بخواهی تجربهاش کنی. او برای مشتریهایش مواد هم تهیه میکند. یعنی در ازای معرفی ساقی، پول در میآورد. در همین میدان ونک هم داریم. همه جای تهران مثل هم است. فرقی ندارد. میدانهای تهران همه دارند.
صحبت به جاهای دیگری داشت میرفت که برای خودش غمنامهای دیگر بود. پرسیدم درآمد روزانهات چقدر است؟ آیا ارزشش را دارد؟ این سو و آنسوی پارک را نگاهی کرد و سیگارش را روشن کرد و گفت: کسانی بودهاند که دلم برایشان سوخته و حتی۲۰ هزار تومان هم بیشتر نگرفتهام. اما خب ۵۰ تا ۷۰ هزار تومان کمتر نمیگیرم. نهایت ده دقیقه کار است. دندانگردی کردن در هرکاری تاوان دارد.
حالا هم تقریبا هشتاد درصد کسانی که سوار ماشینهایشان میشوم آشنا هستند. صبحها نیستم و کار نمیکنم. عصرها که میآیم نزدیک چهار ساعت و نه بیشتر دویست تا سیصد هزار تومان در میآورم و میروم. به هیچ عنوان در اتوبان و خیابان نمیایستم و زود برمیگردم. اما خوب میدانم کسان دیگری هستند که بعد و قبل از من در همین مسیری که هستم میایستند و کار میکنند. اگر بدانی که بسیاری از زنان در سنین بالا به این کار مشغول هستند، باورت نمیشود.
اتفاقا به من میگویند که با سن و سالم در خیابان و اتوبان بودنم عین خریت است، اما میترسم. هنوز با خودم کنار نیامدهام. چون حق من از روزگار و دنیا این نبود. از این روزگار تنفر دارم. از همه کسانی که مانع و سد راه پیشرفتم شدند و باعث شدند روسپی خیابانی شوم متنفرم.
لااقل خودم نمیخواهم روزی را ببینم که از خودم هم متنفر شدهام.اشک در چشمهایش حلقه زد و نتوانست خودش را کنترل کند. از او کمی فاصله گرفتم تا راحت باشد. به قفس بزرگ کبوترها در پارک نگاه میکردم. به خانوادههای شاد و خندان و مردان و زنانی که خوشبخت به نظر میرسیدند. چند لحظه نگذشت که به سمتم آمد. صدایم کرد و گفت: من باید بروم. ببخشید بیشتر از این حالم خوش نیست که باشم. اگر میخواهی با یکی از آن دو نفر که گفتم صحبت کنم. شاید بتوانم راضیشان کنم که با شما حرف بزنند. خوشحال شدم و با کمال میل پذیرفتم.
بعد از تماسی که تقریبا پانزده دقیقه طول کشید، گفت: به هیچ عنوان ملاقات را نپذیرفت اما بنا شد تلفنی صحبت کند. تشکر کردم و او رفت.
پنجاه دقیقه بعد با شخص مورد نظر تماس گرفتم. میگفت ساکن شرق تهران است. در خیابان پاسداران و اتوبانهای حوالی این محله از تهران مشغول کار است. ۳۷ سال داشت و ۱۰ سال پیش ازدواجی کرده بود که به طلاق منجر شده بود. میگفت پنج سال است که به این کار مشغول است و تقریبا از ساعات بعدازظهر تا شب و حتی پاسی از شب مشغول به کار است. چند بار نیز بیمار شده و برای مدتی نتوانسته کار کند.
ضرورت مالی و فشار شدیدی که به وی بعد از طلاق همسر وارد شده بود، مجبورش کرده بود تا کار کند. میگفت: ابتدا در یکی از شرکتهای فنی- عمرانی معتبر کار میکردم. کار در آنجا باعث شد به دانشگاه رفتم و تا مقطع کاردانی عمران نیز تحصیل کردم. اما ناگهان ورق برگشت. شرکت مجبور به تعدیل نیرو شد. وضعیت بد اقتصادی اواخر دولت قبلی که شرکت را مجاب به بیرون انداختن ۷۰ نفر کرد، من را نیز وادار و مجبور به تنفروشی در خیابان کرد. بعضیها این کار را تنفروشی نمیدانند. اما تنفروشیاست.
حتی بدتر از آن. به همان اندازه که مجبور میشوی سکوت کنی و با بیماری روانی سر کنی که تمام تلاشش این است تا در اتومبیلش همه کارهای مورد پسند و مورد علاقهاش را کند و برای این کار به هر در و دیواری میزند تا نهایت لذتش را ببرد و در این وضعیت چنان خوی و خصلت بیمار خود را به نمایش میگذارد که کار از تعجب هم میگذرد. طبیعی است که ادعا کنم عامل تخریبش از تنفروشی بیشتر است. ما در واقع تنفروشی میکنیم و علاوه برآن یک مشت آدم بیمار را هم ویزیت میکنیم. سعی کردم کمتر صحبت کنم و او ادامه بدهد.
به همین خاطر خیلی کوتاه از او چیزهایی را میپرسیدم که باید از زبانش میشنیدم. میگفت: تهران پر است از این آدمهای روانی از سن ۱۷ ساله و جوان که هنوز دست و پایش را نمیشناسد تا پیرمردهایی که برای کمتر شدن بار تحقیرشان، از نوههای دکتر و مهندسشان برای من و امثال من تعریف و تمجید میکنند.
بدبختی این کار این است که هر تازهواردی از همینجا شروع میکند. بعضی مانند من به دلیل آنکه فرزند کوچک و خردسال در خانه دارند تمام تلاش و کوششان این است که فرزند از شغل مادر چیزی نفهمد، بسیاری هم بالاخره تن به تنفروشی میدهند. در نهایت شهر میشود همین وضعیت و شرایطی که میبینی. البته من یا همین کسی که باعث تماس بین من و شما شد را به عنوان مورد خاص ببین. با لبخند من لحنش جدیتر شد و گفت: جدی میگویم. با بسیاری از کسانی که در این کار هستند حتی نمیتوانی یک کلمه حرف بزنی. به همان اندازه که سمت مردها و مشتریها بیمار داریم، این طرف هم تا دلت بخواهد بیمار هستند. از هر خوی و خصلت آدم بیمار در این کار پیدا میشود.
از دختران با خود و خانواده لج کرده، تا زنان آگاه از خیانت همسر که دنبال تخلیه روانی هستند. مشکل شما این است که فکر میکنید همه ما آدمهایی خاص و صدمهدیده از اجتماع و روزگار و فقر هستیم. منکر نمیشوم. تا ۲۰ سال پیش همین بود. اما وقتی کسی از مسوولان به فکر افزایش تعداد و کار ما نشد و خیلی راحت منکر وجودمان شدند، باعث شد که هر مدل آدمی را در این کار ببینی.
چند بار الوالو گفته بود اما من مشغول نوشتن بودم و متوجه نشدم. وقتی که فهمیدم، گفت: ببخشید من کاری برایم پیش آمده. بعدا تماس بگیر تا حرف بزنیم. عذرخواهی و خداحافظی کرد. دیگر هم رمقی برای ادامه بحث نمانده بود. شاید او راست میگفت. انواع و اقسام بیماران و بیماریهای جنسی در این شهر هرروز به زندگی عادی و طبیعی خودشان ادامه میدهند و هیچ مراقبت و راهکاری برای درمان یا عامل بازدارنده برای کنترل در باب جلوگیری از شیوع این معضل و آفت اجتماعی در جامعه نه مطرح میشود و نه اجرایی. میماند چند سمینار و همایش که آنها هم به کار یومیه خود مشغولند تا مبادا فلشها در نمودارهای تکراری مثل نمودارهای سالهای پیش باشند. پس تغییرشان میدهند تا دیگران تصور کنند کاری انجام شده است. پس دیگر هیچ. زندگی در این شهر گویا همینطور در جریان است.
یکشنبه, ۲۶ فروردین, ۱۳۹۷