خیلی خوشحالم که خبر خوشی از آقای مصطفی تاج زاده، از دیواری ضخیم زندان ها گذشت و بیرون آمد.
زمانی بود که خود من هم به عنوان یک روزنامه نگار، داستان و شکایت کسانی که در زندان ها و سلول های انفرادی مانده و شکنجه شده بودند را باور نمی کردم و آن ها را به گنده سازی حادثه، متهم می کردم. با سکوت و شاید یک آه یا تکان سری و افسوسی، از کنار موضوع رد می شدم
ولی وقتی خودم دستگیر و شکنجه شدم و تنها بخشی از داستان آن را در نامه سرگشاده ای به سید محمد خاتمی نوشتم، خیلی ها باورم نکردند. شکنجه ها را محکوم نکردند. خواستار محاکمه شکنجه گران من، نشدند. وقتی اعتصاب غذا کردم هم چندان صدای حمایتی از اصلاح طلبان برنخواست. باورم نمی شد که آن ها چنان سنگین، سکوت می کنند.
در همان نامه به رئیس جمهور وقت نوشتم که این شتری است که ممکن است در خانه هر کسی بخوابد. افزودم که اگر “آن دوه دیزی” هایی که به من زده اند، فقط یکیش، به رئیس جمهورمان زده می شد، همه چیز از یادش می رفت. شوخی نمی کردم. جدی می گفتم ولی خیلی ها مرا جدی نگرفتند.
وقتی شکنجه گران من مقام گرفتند و از تبریز برای تصدی مقام بالاتری، به مرکز رفتند، حدس زدم که در آینده ازآنان استفاده خواهند کرد. کردند. و آن جانیان، نشان دادند که نه خدا می شناسند و نه قانون. جز پول و ثروت که از منابع وابسته به رهبر، می آید، نمی شناسند. رهبر را هم به خاطر پولی و مقامش می پرستند.
وقتی از شکنجه گرانم با نام و نشان، شکایت کردم، صدای حمایتی برنخواست. وقتی هیچ کدام از آن ۱۷-۱۸ تن را که علیه شان شکایت کرده بودم، به دادگاه نخواستند و تبرئه کردند، از هیچ کس، هیچ حزبی و مقامی صدایی در نیامد. شاید از نظر خیلی ها این حق من بود. چون ترک بودم. یا در حزبشان نبودم. نمی دانم.
می توانستم تجسم کنم که روزی چند تن از بزرگان اصلاحات، دستگیر و زندانی شوند. ولی نمی توانستم باور کنم که روزی همه سران اصلاح طلب را یک جا، دستگیر کنند که هیچ حتی شکنجه هم کنند.
نمی توانستم تجسم کنم که صدای شکنجه گران، بلند تر از صدای قربانیان شنیده شود و همه به یکسان، قربانی شکنجه گرانی شویم که با سکوتمان، ان ها را جری تر کرده بودیم. دستانشان را بازتر گذاشته بودیم.
امیدوارم (گر چه شواهد خلاف این امید را می رسانند) که این دوستان دستگیر شده، شکنجه نشده باشند. چون آثار روانی شکنجه ها، به این زودی ها از روح قربانی و خانواده اش، ذایل نمی شود. ارثی است که جمهوری اسلامی در وجود ما به یادگار می گذارد که تا زنده ایم، با خود داشته باشیم.
امیدوارم که این دوستان در دوران بعد از آزادی، دایره حقوق بشر خودشان را شامل همه انسان ها؛ با هر دین، زبان، مرام سیاسی و نوع مبارزه، بگردانند. چون وقتی از انسان سخن می گوییم، “انسان بدون هر نوع وجه تمایزی” مد نظرمان است.
اگر کسی را که به خاطر مواد مخدر دستگیر شده و در کهریزک شکنجه می شد را انسان می دانستیم و از حقوق انسانی آنان حمایت می کردیم، چنین حادثه ای در باره خود ما، تکرار نمی شد.
اگر از جوانان ترک، عرب، بلوچ، ترکمن، کرد و … حمایت می کردیم و اجازه نمی دادیم تا آنان در بیرون دایره ملاحظات ما تنها بمانند و قربانی شوند، امروز قربانی نمی شدیم.
اگر حقوق شهروندی و انسانی همه را به یکسان، محترم می شمردیم و از همه حقوق همه اقوام، به اندازه قوم فارس، حمایت می کردیم، در این روزها، در مقابل احمدی نژاد و کودتا گران همراهش، تنها نمی ماندیم.
شهروندان ایرانی ترک، کرد، لر، بلوچ، ترکمن، عرب، و … در حمایت از ما و طلب هایمان، از خانه هایشان خارج می شدند. به خیابان ها می آمدند و تهران و تهرانی مزه تلخ تنهایی و شکنجه را مزه نمی کرد. کامش تلخ نمی شد. اما شد آن چه نیاید می شد.
این ها را خود ما اصلاح طلبان کاشته بودیم. آن زمانی کاشته بودیم که مردم تک تک شهرهای آذربایجان ، در سر مزار ستارخان، باقرخان، قلعه بابک خرمدین و … سرکوب می شدند. دستگیر می شدند. شکنجه می شدند. و ما سکوت می کردیم و خودمان را توجیه می کردیم که از”تجزیه طلبی جلو گیری می کنند”.
آن زمانی که در سایه سکوت سیاسی ما وکلا جرات نکردند تا دفاع از آنان را به دوش بگیرند. همه و همه سکوت کردیم. درهنگام سکوت معنی دار ما، فرزندان آن ملت را که حقوق اولیه و انسانی شان را می خواستند، به قربان گاهای شکنجه گران بردند و قربانی کردند و ما به اصلاحات خودمان، مشغول شدیم. شعار حقوق بشری ما، شامل حال آنان نمی شد.
در مورد کردها هم همین طور. در باره عرب ها هم. در رمینه حقوق لرها، بلوچ ها، ترکمن ها، شمالی ها، و … نیز به همین منوال گذشت. در باره حقوق آنان، علل دستگیری هایشان، شکنجه شدن هایشان، زندان های طولانی مدت، حبس های ابد و اعدام هایشان، سکوت کردیم. مقام ها را به زیر پوتک سوال هایمان فرو نبردیم و آن ها در مقابل این سکوت حنابت آمیز ما، این سکوت را حق ویژه مسئولیت خود، اعلام کردند. قاضی ها و مسئولان را از دایره چون و چرا بیرون گذاشتیم تا دستشان برای هر جنایتی باز باشد و این هم بخشی از کار آن ها شد که مصونیت هم آورد.
سکوت از ما بود و شکنجه از شکنجه گران. فرزندان ملت با گناه و بی گناه (که باید بر اساس قانون، با حضور وکیل، در محکمه صالحه) هر نوع جنایت و بی قانونی را تحمل می کردند. چاره ای هم نداشتند. کسی حقی را برایشان به رسمیت نمی شناخت. نتیجه، دوری ملت از ما بود. تنهایی، میوه ای بود که خودمان کاشتیم. آنان و خواست هایشان را (همان طور که می خواستند) نمایندگی نکردیم.
هر چه ما در تشک های بی توجهی بیشتر فرو می رفتیم، ملت از ما بیشتر دورتر و دورترمی شد. تا جایی در دو جهت متضاد قرار گرفتیم. خطوط مسیر و راه ما، از هم جدا شد بود.
در زمانی که آن ملت ها فریاد می کردند و برای قطره ای حق، ده ها کشته می دادند، ما در جبهه اصلاحات و حقوق بشر، و تهران، آنان را تنها گذاشتیم. وقتی نوبت آسیاب ما (اصلاح طلبان و حقوق بشری ها و سیاسیون)شد، این بار آنان ما را تنها گذاشتند تا شکنجه را در زیر مشت ولگدها، مزه کنیم. تنها بمانیم.
اگر با موضع گیری ها و بی تفاوتی هایمان، آنان را از خودمان نرانده بودیم، امروز تنها نمی ماندیم. آنان با شنیدن صدای ما (چون ما خواست های آنان را هم در احزاب و جمعیت هایمان نمایندگی می کردیم) به خیابان ها می آمدند. به جای آن که تنها دو سه میلیون و آن هم تنها در تهران، به خیابان ها می آمد، ده ها میلیون، آن هم در تبریز، اردبیل، ارومیه، زنجان، همدان، قزوین، سنندج، کرمانشاه، اهواز، آبادان، مشهد، و … بیرون می آمدند.
کدام دولت کودتا می توانست همه ما را کنترل کند و به خواست هایمان گردن ننهد؟ ولی ما آن کار را نکردیم. فریب توطئئه حکومت را خوردیم.
وقتی ترک ها، کردها، لرها، بلوچ ها، ترکمن ها، عرب ها و … را دستگیر و زندانی، شکنجه و اعدام … می کردند، ما سکوت کردیم. همه آن ده ها میلیون ایرانی را مایوس کردیم. از خودمان دور کردیم.
ما خودمان، سکوت کاشتیم. آنان هم سکوت تحویلمان دادند. سکوت درو کردیم. تنهایشان گذاشتیم و به صدایشان، حقوق و خواست هایمان، بی توجهی کردیم. با همان دستی که به آن ملت ها داده بودیم، با همان دست هم گرفتیم. هر چه که در رابطه با آنان به آش مان ریخته بودیم، به بشقابمان کشیدند. بی محلی کردیم. تنهایمان گذاشتند. بی تفاوتی کاشتیم. سکوت بی تفاوتی، تحویلمان دادند.