۱- شبی که قزاقها در قزوین تجمع کرده بودند و نصرت الدوله به دنبال فراهم کردن بساط قدرت، هرگز تصور نمی شد تا جاه جلال قاجاریه در لحظه ای فرو ریزد و لبخند ژنرال ایرون ساید و وعده های سفر به انگلستان روزهای تاریخی برای ایران بسازد.
و از روزی که قزاقها به تهران آمدند، فرمانفرما می دانست بلند شدن لوله توپها خیال شومی است که در ذهن رئیس قزاقها، رضاخان ماکسیم، می جوشد. ساعتی که قزاقها به در خانه فرمانفرما رسیدند تا جدال سیدضیا و رضاخان در تقسیم قدرت فرمانفرما را به بند بکشند.
وقتی آمدند فرمانفرما و نصرت الدوله راببرند، می گویند، در خانه اش عزا به پا شد .
روز بعد از دستگیری فرمانفرما، تاج الملوک همسر رضاخان با پولهای رسیده از کودتا خانه و بچه ها را نو کرد و تمام کالسکه ها و اتومبیلهای فرمانفرما را قزاقها به تاراج بردند.
۲- اغاز سلطنت پهلوی خوش یمن بود برای تیمور تاش و پایانی برای فرمانفرما .وزیر دربار که در کلوپ ایران در سرخوشیها و سرمستیهایش کار همه را راه می انداخت .
هر چند با حضور تقی زاده در کنار رضا شاه و نیز فروغی در کابینه آرزوهای تیمورتاش نیز در سراشیبی سقوط قرار گرفت اوکه پیش از این فکر می کرد آن قدر قدرت دارد که هیچ روزنه ای برای رخنه در ان وجود ندارد، با سروسر تقی زاده با شاه دیگر نگران شده بود. رضا شاه هر چه به ثروت و قدرتش افزوده می شد به همان نسبت نیز تنگ نظرتر می شد و با کسانی چون تیمورتاش که زندگی پر خرج و متظاهری داشتند، خشم می گرفت؛ در حالی که تقی زاده دارای زندگی ساده و کوچکی بود و اهل میهمانی و قمار نبود. او به رضا میرپنج و شاه امروز نزدیکتر می شد و تیمورتاش دورتر و دورتر .
تا روزی که فضل الله خان بهرامی رئیس آگاهی تهران نامه ای را آورد که حکم زندان تیمورتاش را در خود داشت و او در همان زندان از دنیا رفت انگار که سالها است که رفته است.
۳- سیاست یعنی دوران عروج و سقوط از هر تبار و از هر گروهی، اگر میرزاتقی خان فراهانی باشی یا مظفر بقایی. روزی می ایند و روز دیگر می روند، گاهی خوشنام هر چند بر زمین افتاده مانند روزی که فاطمی در هجوم اوباش و شعبان بی مخ چاقو خورده و زخمی بروی تخت بهداری ارتش افتاد و بعد او را شهید کردند و گاهی بدنام چون روزی که مجسمه قزاق زاده را بر زمین کشیدند.
شاید برای همین بود که صادق خان هدایت به عبدالحسین نوشین می گفت سازمان سیاسی با جان من سازگار نیست. هر چند بوف کور را “توده” برایش منتشر کرد ولی او بر سر محکومین کافکا ایستاده بود تا پته استالینیسم را روی دایره بریزد .
این ویژگی قدرت است که آن قدر عطش زا هست که روزی با فرمانفرما و روز دیگر با تیمورتاش سرخوش باشد و روز دیگر همه آنها حتی فروغی را که سرسپرده خاندان قزاقها بود سالها گوشه نشین کند. آن قدر که حتی خود رضا خان را نیز.
۴- سیاست یعنی آمدن و رفتن. خوب و بد هم نمی شناسد. تا زمانی که شعبان جعفری ها باشند فرقی ندارد تا مصدق باشی که ملت را مجلس می دانست یا محمد علی شاه که مجلسی ها را به دربار راه نمی داد و نهایت کار آن را به توپ بست. سیاست همه را با خود می برد .
از آن شبی که او را مفسد اقتصادی خواندند تا آن روزی که در خیابان به او هر چه خواستند گفتند، هاشمی سکوت کرده است .مبارز پیش از انقلاب که وقتی به قدرت رسید حتی از بسیاری از هم مسلکانش مانند شیخ عبدالرضا حجازی و منتظری نیز نگذشت تا چه برسد به رفقای سابق کمونیست .
او در حالی در کناره گیری از قدرت ثانیه شماری می کند که دیگر هیچ کس از این که او آخرین پایگاه قدرت خود را از دست می دهد ناراحت نیست .هاشمی اسیر کودتایی گردیده که خود در ساختن انواع آن ماهر است.
شاید این روزها تعبیر جمله بازرگان باشد که می گفت آنها که حذف می کنند خود روزی حذف می گردند همان طور که سیدضیا را با اندکی از پولهای کودتا از کشور بیرون کردند .
سقوط دولت موقت و عزل بنی صدر و هزاران پرونده دهه شصت با نام او گره خورده است. هاشمی خود خوب می داند این سقوط در قدرت چه آسان باشد همان طور که شیخ صادق خلخالی حاکم شرع دادگاه های انقلاب چه ساده در مجلس استصوابی بر انقلابی بودنش مهر عدم تایید خورد و هم صادق خلخالی و هم حجازی که روزی علیه بازرگان سخنرانیهای آنچنانی می کرد، چه تنها جان دادند .
او امروز شورای فتوایی را می خواهد که خود روزی آن را مطلقه کرده است .هاشمی بداند که کودتای امروز بازتولید و محصول رفتار دیروز خود اوست .سرگذشت او و تیمورتاش و فرمانفرما یکی شد که در پس هر کودتایی مردان سیاست را تصفیه انقلابی می کنند.
وقتی فریاد می زدند جاویدان شاه و مرده باد مصدق و به خانه اش شلیک می کردند، زیر آن رگبار گلوله ها که هر لحظه شهیدی بر زمین می افتاد و پیر مرد فریاد زد بروید من آرزو دارم در همین جا شهید شوم، کاش هاشمی هم چنین فریادی می زد. اما او از تبار مصدق نیست که پیرمرد در قلب ماست. هاشمی کاش می دانست که داستان سیاست در سرزمین پر رنج ما همان است که بهنود می گفت: بربالای سنگ شکسته ای می ایستی که روی ان نوشته اند عبدالحسین تیمورتاش که آن نیز به مرور زمان خورده شده است”.